انگشت اشارهاش رو به شیشهی سرد و بخار کرده کشید و باهاش رد قطرهی آب رو روی شیشه دنبال کرد.
نور ها،چراِغ برج های بزرگ و ماشین ها از اینجا،پشت این شیشهی بخار کرده محو به نظر میرسدن و کوچک
با انگشتش قطرهی دیگه ای رو دنبال کرد،دست هاش از سردی شیشه خیس و تَر شده بودن..
صدای بوق از کوچیک دستگاههای بیشمار داخل اتاق،توی سرش ارکست بی رحمانه ای به وجود اورده بودن.
این یه جنگ بود،جنگ بین صدا ها و قلبش
اگه برای لحظه ای این صدا روی یک خط صاف حرکت میکرد و یکنواخت توی اتاق میپیچید،اونوقت این ضربان قلب خودش میبود که از حرکت میایستاد!
جنگ بی رحمانه ای بود.
قطره اشک سمجی رو از گوشه چشمش پاک کرد و به انسانی که بدن نحیفش زیر ملحفه های سفید مخفی شده بود و چندین دستگاه بالای سرش مشغول نگه داشتنش روی این زمین بودن نگاه میکرد.
دست های سفید و لاغرش پر بودن از از سوراخ هایی که سوزن سرم ها اونارو ایجاد کرده بودن.
ماسک اکسیژن روی صورتش اجازه نمیداد بتونه خوب به چهرهاش دید داشته باشه و فقط چشم های بستهاش در معرض دید بود..
چشم هاش رو به آرومی بسته بود؛انقدر آروم که اون میترسید نکنه یوقت خیال باز شدن نداشته باشن؟!
نکنه چشم های روشنش به این تاریکی و بسته بودن عادت کرده باشن؟!
نکنه یه وقت دیگه دلش نخواد اونارو باز کنه و با ستاره های داخل چشم هاش بهش نگاه کنه؟
قطره اشک مزاحم دیگه ای رو از زیر پلک هاش محو کرد.
از روی صندلی چرم مشکی ای که روش نشسته بود بلند شد و کنارش روی صندلی دیگه ای نشست.
دست های لرزونش رو به سمت دست رنگ پریدهاش برد و با گرفتنش نفس آسوده ای سر داد..دست هاش هنوز گرمای رضایت بخشی داشتن و این باعث میشد کمتر بترسه.
انگشت شستش رو دایره وار روی پشت دستش میکشید و به صورت کوچکش که پشت ماسک اسکیژن گم شده بود نگاه میکرد.
نگاهش رو به مانیتور دستگاهی که ضربان قلب عزیز ترینش رو به نمایش میزاشت داد؛انگار داشت به اون خط هایی که مدام بالا و پایین میشدن التماس میکرد تا هرگز هوس صاف شدن و تبدیل به یه خط ساده شدن رو نکنن و تا ابد بالا و پایین بشن!
گوش هاش صدای بوق دستگاه رو میشنید؛انگار گوش هاش هم توی این لحظات به همهی دنیا التماس میکردن که تا ابد این بوق ها آروم نواخته بشن و شروع به فریاد زدن نکنن!
دست هاش به دست های لطیفی که نوازش میکرد التماس میکرد تا هرگز سرد نشن و تا ابد گرم بمونن.
چشم هاش به پلک های روبه روش التماس میکردن تا بالاخره هوس باز شدن بکنن..
باز بشن تا خورشیدی که یک ماه بود براش غروب کرده بود دوباره یادش بیاد طلوع کنه.
به لب های مقابلش التماس میکرد تا باز بشن و دوباره کلمهای به زبون بیارن تا دوباره یادش بیاد صدایی توی این دنیا وجود داره!صدای نجوا های انسانی که حالا بدن بی جونش روی این تخت خوابیده بود.
از وجب به وجب این اتاق نفرت داشت و به تک تک اون دستگاه ها و سرم ها حسادت میکرد که چرا جون عزیز ترین کسش به تک تکشون بستگی داره!
سرش رو پایین انداخت و لب هاشو بهم فشرد..وقتی متوجه ریختن چند قطرهی خیس روی لباسش شد فهمید که مقاومت چشم هاش شکسته شدن..
دلش شاید برای آروم گرفتن فقط یک معجزه میخواست،یکی از همون معجزه هایی که مادرش در کودکی ازشون براش میگفت.
معجزه هایی که مثل یه تیر داخل تاریکی پرتاب میشن
تاریکی داشت روحش و زندگیش رو ازش میگرفت،پس چرا اون تیر پرتاب نمیشد و به جای اون فقط تیر هایی سمی به سمت قلبش پرتاب میشدن؟!
از جاش بلند شد و بعد از بوسیدن دست های سردش اتاق رو ترک کرد.
دوباره صدای دکتر ها تو سرش اکو میشد..
_مریض شما تنها ۱ درصد احتمال برگشتن داره..متأسفم
قدم هاش رو محکم تر روی سرامیک های کف سالن میکوبید و دست هاش رو مشت میکرد.
از خروجی بیمارستان خارج شد و چشم هاشو روی هم فشرد تا بار دیگه از باریدنشون جلوگیری کنه..
بارون مثل شلاقی محکم به تنش میخورد،موهاش خیس شده بودن و لباسش هم به تنش چسبیده بود.
سریعتر قدم برداشت و به پله های آهنی ای رسید که به پشت بوم یک ساختمون میرسیدن..
ازشون یکی یکی بالا رفت و به بلد ترین نقطه ساختمون رسید.
از اینجا تقریبا نصف شهر مشخص بود..و بارون میتونست بی رحمانه تر هدف قرارش بده.
چشم هاش رو باز کرد و عطسه ای کرد؛بی شک سرما خورده بود و بدنش میلرزید..
با بغض و فشاری که توی قفسهی سینهاش حس میکرد رو به آسمون فریاد زد:
_تو..کسی هستی که میخوای ازم هرچیزی که دوست دارم رو بگیری و من مثل یه احمق فقط میتونم به نمایشی که برام راه انداختی نگاه کنم و یه جا باییستم و نشونت بدم که چقدر ناتوانم برای نگه داشتن همه چیز.
قدمی به جلو برداشت و با صدایی گرفته بلندتر فریاد زد:
_همه چیز سقوط میکنه و من فقط میتونم تماشا کنم..
لحنش رو آرومتر کرد و قدم دیگه ای برداشت،حالا تقریبا به لبهی پشت بوم رسیده بود.
_اما میدونی..این بار منم میخوام سقوط کنم!قبل از اینکه یه سقوط دیگه رو تماشا کنم چون تو هرگز منو نمیبینی
دست هاش رو باز کرد و در آستانهی رها کردن خودش بود..رها شدن برای فرار کردن..شاید هم فرار برای رها شدن؟
خودش رو قدمی جلوتر برد که زنگ تلفنش به صدا در اومد.
با خشم دندون هاشو بهم سایید و تلفن رو از توی جیب پالتوش در اورد و دست های خیسش رو روش کشید و تماس رو جواب داد:
_چی..
زنی با صدایی بلند از پشت خط حرفش رو قطع کرد:
_سلام..خواستم بهتون اطلاع بدم که سریعتر خودتون رو به بیمارستان برسونید،مریضتون به هوش اومدن!لطفا سریعتر خودتون رو برسونید..
و صدای بوقی که از قطع شدن تماس کوتاهش خبر میداد تنها چیزی بود که به گوش میرسید و توی گوشش میپیچید..
مثل یک مجسمه خشک شده بود و آب از موهاش میچکید
پاهاش،دست هاش،لب هاش،چشم هاش و کل وجودش میلرزیدن...این بار لرزشی نه از سر ترس
بلکه از سر شادی..!
سرش رو سمت آسمون چرخوند و لبخند خسته ای روی لبش جا خوش کرد..
_تو..
بغضش رو کنترل کرد و ادامه داد:
_فکر میکردم..من فقط فک میکردم..کور شدی و دیگه چیزی نمیبینی!
از روی لبهی بام فاصله گرفت و پله هارو تند تند پایین رفت...
داخل ذهنش پر از فکر بود..فکر به نجات یافتن دو سقوط دیگه
و پرتاب شدن تیری که این بار زهرآگین نبود و لباس یک معجزه رو پوشیده بود!
این بار این داستانی تلخ نبود.داستان سقوط هایی شد که پرواز کردند
+و منی که مثلا..برنامه ریزی کرده بودم امروز گشاد نباشم و کارامو سر ساعت بکنم ولی تهش فقط نشستم فیلمی که معلم فرستاد رو نگاه کردم
این برنامهای بود که ریخته بودم برای امروز..ولی فقط مورد اول درست انجام شد،که تازه اونم خیلی درست انجام نشد!
من چم شده؟!
پ.ن:مرسی که به دست خط خرچنگ قورباغهام دقت نمیکنید..میشه دقت نکنید؟!