۴۵ مطلب با موضوع «قلب نوشت ها𔘓» ثبت شده است

شکوفه های صورتی

_بوی خنده هایش هنوز یادم است

+بوی خنده؟خنده مگر بود دارد؟

لبخندی کنج لبانم نشست.

_لبخند های او داشتند،نزدیک تر بیا،آن درخت شلیل را میبینی؟

نزدیک تر آمد و رو به درخت شلیل زیبایی کرد که بهار جامه‌ای صورتی بر تن نحیفش کشیده بود.

+میبینمش

_اولین بار زیر همین درخت صدای خنده هایش را شنیدم،میدانی چرا می‌گویم بوی خاصی داشتند؟دلیلش همین‌جاست.هنگامی که زیر همین درخت نشسته بودیم نسیمی آرام وزید و میان شاخ و برگ درخت پیچ و تاب خورد،گل های صورتی زیبایش را نوازش کرد و مارا مهمان بوی خوششان کرد.

در همان لحظه یک شکوفه کوچک صورتی  از شاخه جدا گشت و درست روی ابریشم های مشکی رنگش نشست.سپس خندید،همزمان با رسیدن بوی خوش شکوفه ها بر مشامم صدای خنده اش در آسمان بانگ کرد

همان موقع بود که متوجه گشتم خنده هایش بوی شکوفه های شلیل را می‌دهند!

+جالب بود..آخرین بار شکوفه ات را کی دیدی؟

به آبی که از جوی کنار پایمان روان بود خیره گشتم

_همان روز،همان روز آخرین بار بود،شکوفه ام دقایقی بعد از آنکه خنده هایش را شکوفه صورتی شلیل نامیدم دست بر دست جوانی خوش قد و قامت گذاشت و رفت.

در آن لحظه نمی‌دانستم چه کنم

تنها به این فکر میکردم که باد های تند شکوفه های صورتی را از شاخه های عاشق جدا می‌کنند.

null

+دلم نیومد امروز با دیدن این شکوفه های قشنگ صورتی خوشگل چنین پستی نزارم..عاشقشون شدم:)

#انتشار

 

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • چهارشنبه ۱۰ فروردين ۰۱

    یادداشت هایی برای ساکنین بیان=")

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۵۱ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • جمعه ۲۷ اسفند ۰۰

    نمایش ویالونِ عاشق:او نواخت و مرا مست خود کرد!

    وارد تراس که شدم باد سردی وارد پیراهن لی خاکستریم شد و لرزی به تنم انداخت.

    اما اهمیتی ندادم و جلوتر رفتم،ماگ سفیدم رو که بخاطر گرمای دلچسب شیر داخلش گرم بود رو بین انگش هام چرخوندم و مشغول تماشای ساختمون های اطراف شدم.اینجا محله‌ی کوچکی از پاریس بود و افراد کمی اونو میشناختن

    و من به همین دلیل اینجارو برای سکونت انتخاب کرده بودم،ساکت و آروم؛

    همونطور ک باید باشه.

    لبخندی زدم و ماگ رو به لب هام نزدیک کردم،لبخندم پررنگ تر شد و شروع به خوندن متن همون آهنگ کردم:

    Holy father،we need to talk 

    I have a secret,that I can't keep!

    I'm not the boy that,you thought you wanted..

    please don't get angry,faith in me!!

    لبخندم درحال پررنگ تر شدن بود که به ناگه درب بالکن اون خونه باز شد.

    همون واحد

    همون بالکن

    همون‌پسر

    و همون ویالون..

    لبخندم مثل خشک شدن قطره‌ی آبی روی دلِ کویر محو شد.

    به آهستگی وارد بالکن شد،مثل همیشه ویالونش در دستش بود و مثل همیشه لبخندی به شکل مستطیل روی لبش.گاهی هزاران لعنت به خودم میفرستادم که چرا باید واحدی رو انتخاب میکردم که به راحتی قابل دسترس باقی واحد ها باشه و هرروز اینچنین شکنجه شم.

    آرشه‌ی ویالون رو داخل دستش گرفت،ویالون رو به شونه‌ی خودش چسبوند و چشم هاش رو بست

    احساس می‌کردم مردمک چشم هام هر ثانیه بیشتر بزرگ‌ میشدن،چشم هام هیچ چیزی نمی‌دید به جز پسری با پیراهنی مشکی،با ویالونی در دست و چشم هایی بسته!

    آرشه رو روی سیم های ویالون کشید،یک حرکت،دو حرکت،سومی..به مرور داشت زیبا ترین نوایی رو به وجود می‌آورد که گوش هام تا به امروز شنیده بودن.

    چشم هاش رو بسته بود و با روحش آرشه‌ی داخل دستش رو حرکت میداد و نجوای زیبای ویالون روح انگیزش رو به ساکنین مجتمع هدیه میداد..

    نمیتونستم چشم های خودم رو ببینم اما حاضر به سوگند خوردن بودم که اگه اون پسر سر بر میگردوند و به مردمک هام نگاهی می انداخت میتونست میلیارد ها ستاره‌ی درحال رقص رو داخل اونها ببینه،که خالقش خوده خودشه!

    پسر ویالون به دست لبخند زیبایی روی لب داشت و به پرستیدنی ترین حالت ممکن یک یک نوت هاش رو اجرا میکرد

    طوری موسیقی رو می‌نواخت که انگار آرشه‌ی ویالون داره تک به تک سیم های روح خودش رو به حرکت در میاره و نجوای مست کننده ای می‌سازه

    توی این نمایشِ ستاره ای سه چیز بیشتر وجود نداشت

    پسری با لبخندی مستطیلی که با هر تکان دستش روح ساکت و گوشه گیر من رو میرقصوند 

    منی که ستاره های داخل چشم هام به پای کوبی نشسته بودن

    و ویالونی که هر نوت اون قلب عاشق من رو از ماگ داخل دستم هم‌ داغ تر میکرد!

    و شک ندارم این نمایش هیچ تماشاگری عاشق تر از من نداره

    چون اون پسریه که من عاشقشم..

    پسری با ویالونی جادویی و لبخند های ستاره ای،من رو به سادگی روی بالکن مجتمعی کوچک در پاریس،عاشق کرد!

     

    پ.ن۱:البته این اون متن طولانی ای ک گفتم منتظرش باشید نیست هااا،این کاملا یهویی و دلی بود.

    پ.ن۲:سم اسمیت ایز مرگ.بای

    پ.ن۳:ب طرز ب شدت رو مخی جدیدا از متنام داره بدم میاد و حس میکنم این یک چرت و پرت خالص شده،چون زیاد روش فکر نکردم،پس بیاید نظر بدید و منو از این گمراهی در بیارید..=-=

  • ۶
  • نظرات [ ۲۹ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • پنجشنبه ۱۹ اسفند ۰۰

    به یاد داری اوژنی؟


    خندیدی، خندیدم

    منظورم با اولین باریست که "اوژنی"صدایت زدم

    خیال کردی بی هدف و محض خنده تورا اوژنی صدا زدم.

    اما ماهیچه ای در سینه ام در آن لحظه بیشتر از هر وقتی میتپید!

    گریستی،گریستم

    منظورم با لحظه ایست که درد استخوان هایت را می‌فشرد و تنها ب اشک اکتفا میکردی و فریاد نمیزدی.

    یادت هست؟اوژنی یادت هست وقتی را که حتی بدون هیچ جدیت و منظوری جمله‌ "من عاشقتم‌" را به زبان می اوردی و من این شوخی غم انگیز تورا هر ثانیه بیشتر از قبل میباریدم؟شوخی غم انگیزت ماه هاست که بر روی گونه هایم ردی به نام اشک به جا گذاشته..

    اوژنی تو یادت نمی آید اما من حساب تمام دفعاتی که اشک هایت،تبدیل به دردی عمیق برای سینه ام شدند را دارم. 

    از اینجا میتوانم کوچه ای را که درونش عادت به در آغوش کشیدنت داشتم را تماشا کنم

    میترسم پا درونش بگذارم اوژنی

    آخر وقتی میرفتی فراموش کردی عطرت،و صدایت را از آن کوچه پاک کنی.

    کوچه هنوز همان کوچه است،اما دیگر تو از آن رد نمیشوی،عطر و صدایت از تو وفادار تر بودند اوژنی.

    با خنده عقب عقب راه میرفتی و درحالی که نگاهم میکردی مرا دیوانه می‌خواندی

    دیوانه ام می‌خواندی چون با تمام وجودم از اوژنی خطاب کردنت لذت می‌بردم!

    اوژنی دنیایمان را به یاد داری؟نمی‌دانم از آن چیزی به خاطر داری یا نه اما من هر شب به دنیایی می اندیشم که قرار بود آن را باهم فتح کنیم و بسازیم

    قرار بود قهرمان های یکدیگر شویم

    اوژنی قرار بود یک روز صدای خنده هایمان گوش جهان را کر کند!

    چه شد که حالا صدای گریه هایمان رویا هایمان را رو سیاه کرد؟

    اوژنی من دلتنگت نیستم

    فقط یک جایی،درون سینه ام،درد میکند،

    فکر میکنم سمت چپش باشد.سمت چپ سینه ام

    درد می‌کند اوژنی،احتمالا بخاطر خالی شدن چیزی درونش است

    شاید وقتی خداحافظی میکردی با بغضت قلبم را با خود کندی و بردی!

    شاید هم از اول برای من نبود،بلکه خود تو بود،که حالا جایش خالی است

    اوژنی اینجا باران زیاد می‌بارد

    جوان تر که بودیم آرزو میکردیم که ای کاش هرروز بارون ببارد تا زیرش قدم بزنیم و به زیباترین موسیقی های جهان گوش دهیم

    اما حالا آرزومندم که ای کاش ابر ها بخشکند،چون من و باران،تنهایی،حرفی برای گفتن ندارم جز دردِ دل

    اوژنی به یاد داشته باش،که جای خالی ات درون سینه ام درد می‌کند اما این درد کشنده تر خواهد شد اگر هرروز نخندی!..

    کاش میشد اشک ها و خنده هایت را میشمردم تا حساب هرکدامشان دستم باشد و از تو گله مند شوم که چرا تعداد اشک هایت از خنده ها پیشی گرفتند.

    اما به جای من خودت انها را بشمار اوژنی

    قهوه ام تمام شده،لباس هایم را بر تن کرده ام،چمدان ها آماده‌اند 

    هوا هم مناسب بنظر میرسد

    وقتش است بروم،راننده خیلی وقت است منتظر است

    آخر اوژنی،این شهر شهر توست،بعد از رفتنت هیچ‌ کجایش جای من نیست،همیشه فراموش کار بودی،یادت رفت یادت را با خود از این شهر ببری

    چمدانم را بر میدارم و به همان دری میرسم که بار آخر مقابلش مرا در آغوش گرفتی،دستش را گرفتی و رفتی.

    لبخندی بر لبانم مینشیند،چقدر آن روز زیبا تر شده بودی..

    سوار ماشین میشوم

    به ساختمانی نگاه میکنم که روزی صدای خنده هایمان درونش،موسیقی زیبای ساکنینش بود

    راننده حرکت می‌کند

    من میگریم،تو میخندی

    حالا درد قلبم کمی بهتر است..

    -ارادتمند همیشگی شما،یک رهگذر بی نام و نشان

    پ.ن۱:این دومین متنمه ک با نوشتنش بغض بدی کردم و نمیدونم چرا،دوسش دارم اینو واقعا‌‌‌‌..

     

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۷۹ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • دوشنبه ۹ اسفند ۰۰

    ?!Why do you cry

  • ۱۱
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۲۶ بهمن ۰۰

    چهارراه

    نی توی دستش رو به دهنش نزدیک کرد و مکی بهش زد.

    هنوزم داشت نگاهم میکرد،برام عجیب بود،چیزی شده بود که امشب بیشتر از هر وقتی سرگرم تماشا کردنم شده بود؟

    لیوان بستنیم رو کنار گذاشتم و سرم رو کج کردم.

    _به چی نگاه میکنی؟

    +داشتم ستاره های توی چشماتو میشمردم

    جلوتر اومد و انگشتش رو سمت چشمم گرفت

    +یکی..دوتا..و..چهار تا تاحالا پیدا کردم

    خنده ای کردم و دستمو زیر چونه‌‌ام گذاشتم

    _نمیدونستم منم تو چشمام ستاره دارم

    آخرین باقی مونده بستنیش رو خورد وچشم هاشو گرد کرد:

    +منم؟این ینی کس دیگه ای هم هست که داشته باشه؟

    به سادگی شیرینش خندیدم و انگشتم و روی پلک هاش کشیدم

    _یکی..دوتا..پنج تا ستاره توی چشمات میبینم پنی سیلین

    متعجب به چشمهاش دستی کشید که باعث شد به چهره با مزش خندم بگیره.

    باد میومد،هوا داشت پر سوز تر میشد و ما رو صندلی های یه کافه گوشه خیابون نشسته بودیم و تازه بستنی شکلاتیمونو تموم کرده بودیم.

    بلند شد و اومد سمتم،دستمو گرفت و گفت:

    +بیا..هوا سرده،عاشقی تو هوای سرد بیشتر می‌چسبه 

    نمیدونستم منظورش چیه،بخار هوای سرد از بین لب هام بیرون میومد وقتی به تک تک کار هاش و حرفاش میخندیدم.

    دنبالش میرفتم و میرفتم،رسیدیم به یک چهار راه،چراغ قرمز بود،ماشین ها ایستاده بودن و تنها عابر های توی خیابون ما بودیم.

    وسط چهار راه از حرکت ایستاد

    سمتم برگشت 

    به چشم های عسلیم نگاهی کرد

    لبخند کوچیکی زدم.

    دو دستم رو گرفت،قدش رو کمی بلند کرد و صورتش رو مقابل صورتم قرار داد

    نفسم حبس شده بود و بخار سرما داخل ریه هام یخ میزد

    چشم هامو بستم..

    و لب هاش رو روی پیشونیم حس کردم

    حس کردم تا ابد باید توی همون ثانیه خشک بشم

    دنبال کلید استپ بودم اما پیداش نمیکردم

    هوا سرد تر میشد

    احتمالا چند ثانیه به سبز شدن چراغ باقی مونده بود

    چشم هامو باز کردم

    و خودمو تنها،وسط چهار راهی پیدا کردم که خیلی سرد بود.

    و کسی نبود،تا به عمق چشم هاش زل بزنم و اشک بریزم.

    ***

    تو،توی تصوراتم 

    خیلی واضح و روشنی

    انگار که واقعا اینجایی!

    ولی وقتی دستمو دراز میکنم

    تو یکدفعه ناپدید میشی..

     

    +انگار این صحنه و این دیالوگ ها تو ذهنم خشکیده بود اگه نوشته نمیشد یجا نمیداشت بخوابم.

    +مزخرف شد ولی من هیچ تلاشی برای جمله بندی نکردم اینا انگار عذاب قبل خواب بودن ک باید خالی میشدن.."-"

    +فونت بیان باید زودتر درست شه تا تصمیم نگرفتم دست ب تعویض قالب بزنم!

    +شب خوش.

  • ۱۲
    • 私の救いの天使✨🤍
    • چهارشنبه ۲۰ بهمن ۰۰

    آرزو؛

    00:00

    برای قلب های مرده آرزو کردن معنایی نداره

    عجیبه که قلب مرده‌ی یه ستاره‌ی آرزو چطور میتونه دوباره زندگی کنه..

    اگه میشد اسمت رو زندگی‌ انتخاب میکردم

    زندگی دوباره برای ستاره‌ی آرزو یا..مرگ!

    امشب اولین شبیه که من آرزویی دارم.. 

    ستاره های آرزو نباید آرزویی داشته باشن ولی من با تو آرزو کردن و یاد گرفتم زندگی کوچک من

    امشب

    برای روح هامون دعا میکنم..تو حتی دعا کردن رو هم بمن یاد دادی!

    پس امشب..به ستاره‌ی آرزویی نگاه میکنم که شاید مرده باشه ولی بیا با نور امید و عشقمون زنده‌اش کنیم

    بیا بهش نگاه کنیم و برای روح هامون آرزو کنیم

    آرزوی تو نمیدونم چیه ولی من؟آرزو میکنم روزی برسه که روح هامون توانایی جدا شدن از هم رو نداشته باشن!

    وقت کمه..

    چشمامو میبندم 

    سه شماره میشمارم

    نفس عمیق میکشم

    از بین تک تک آرزو های توی دریای پر تلاطم ذهنم 

    تورو انتخاب می‌کنم

    حالا تصمیممو گرفتم!

    من تورو آرزو میکنم:)

    حتی اگه بر آورده نشدنی ترین آرزوی جهان باشی؛

     

     

    راستی..بیاید آرزو کنید:")هر آرزویی ک دارید.

     

  • ۷
  • نظرات [ ۶۶ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • جمعه ۱۵ بهمن ۰۰

    !𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒂𝒔𝒕 𝒕𝒊𝒎𝒆 𝒕𝒉𝒂𝒕 𝒚𝒐𝒖 𝒕𝒐𝒖𝒄𝒉𝒆𝒅 𝒎𝒆

     
    bayan tools Sufijan Stevens Mystery of love

     

    با شتاب درب آهنی راهرو رو باز کرد و پا برهنه مسیر راهروی خیس و زمین لیزش رو طی کرد.

    اشک هاش بی اختیار با بارون پیوند داده میشدن و بدنش زیر پیراهن سفید نازک و شلوارک آبی نازک ترش میلرزید و التماس کمی گرما رو بهش میکرد!

    اما توی این لحظه انگار مفهوم کلی گرما و سرما و فرقشون رو هم تشخیص نمیداد.

    کل راهرو رو طی کرد و از به پله های سنگیِ پیش روش رسید و در مسیر طی کردنشون لغزید و روی زمین افتاد..

    صورتش از درد جمع شده بود و پیراهن سفیدش گلی و کثیف شده بود.آرنجش رو روی زمین گذاشت تا بتونه بلند شه،اما کاش هرگز سرش رو بالا نمی‌گرفت تا چشم هایی رو که براش زیبا ترین عذاب عمرش رو رقم زده بودن ببینه!

    ای کاش هرگز چشمی نمیداشت،ای کاش ناشنوا زاده میشد تا نجوای آرام انسان رو به روش که به آهستگی زمزمه میکرد:

    "خوبی؟" رو نشنونه!

    دست هاش رو تکیه گاه خودش کرد و به زحمت روی پاهای ناتوانش ایستاد و پوزخندی روی لبش نشست.

    فرد مقابلش به کف دست های زخمیش خیره شده بود و با نگرانی و احتیاط پرسید:

    "دستت..درد میکنه؟!"

    پوزخندش به تک خنده‌ی عصبی ای تبدیل شد و بلاخره به خودش جرأت داد و لب هاش خشکیده‌اش رو حرکت داد:

    "نه..ولی میدونی به جاش کجام درد میکنه؟میخوای بدونی؟"

    بدون اندکی صبر برای گرفتن واکنشی از عشق بی رحمش حرکتی کرد و قدمی به سمتش برداشت،کف دست هاش رو روی قلب خودش گذاشت و به چشم هایی که میتونستن حق حیات رو ازش بگیرن خیره موند.

    لبخند تلخی زد و کنار گوشش زمزمه کرد:

    "اینجا..اینجا خیلی درد میکنه! پروانه های سیاه توش پرواز میکنن و آواز میخونن،باد سرد داخلش میوزه و به جای سرد کردنش،میسوزونتش!

    تاحالا شده با سرما آتیش بگیری؟"

    سرش رو به دو طرف تکون داد و دوباره جرأتی به خودش داد و داخل تیله های یشمی معشوقش زل زد.

    "نه..تو فقط یه چیز رو بلدی..بادِ سرد بودن!"

    دستش رو از روی قلب خودش بلند کرد و ازش فاصله گرفت..

    "یک ماه..یک ماه باد سرد به هر کجای قلبم میدوید و کلبه های رویایی ای که روزی خودت برای ساخته بودیشون رو ویران میکرد.۳۱ روز برای مردن کافیه نه؟مرگ تدریجی.."

    معشوق بی رحمش چشم هاش رو بست و با صدایی تقریبا بلند گفت:

    "مجبور بودم تا ازت دور شم چرا نمیفهمی؟"

    با ناباوری سر چرخوند و فریاد زد:

    "چرا؟چون دوستت..."

    درد بدی رو داخل قفسه سینه‌اش حس کرد و با زانو هاش روی زمین سرد و خیس فرود اومد. 

    پروانه ها داشتن میسوختن..!

    معشوق بی رحمش با نگرانی سمتش اومد و مقابلش زانو زد.

    سرش رو بالا گرفت و به موهای مشکی و موج دارش زل زد. چقدر زیبا تمنای نوازش شدن داشتن..و چقدر قبیح دست هاش برای نوازششون ناتوان بودن.

    بغضش رو مدفون کرد و نگاهش رو از موهاش گرفت:

    "چون دوستت داشتم؟"

    بارش بارون شدید تر شده بود،ابر ها سریعتر فریاد میزدن،خورشید دور تر میشد،زمان می‌ایستاد،دژاوو تکرار میشد،لب ها سکوت میکردن،چشم ها التماس میکردن،بغض ها خاموش میشدن،اشک ها میسوختن...

    "چون دوستت نداشتم..برو.."

    خندید..خندید و خندید،مستانه خندید و به آسمون خیره میشد و میون خنده هاش اشک می‌ریخت.

    "نه..تو دوسم داری..بار اول که بوسیدیم،اونموقه گفتی شگفتی ها هرگز تموم نمیشن،بار اول که لمسم کردی،گفتی آرامش حاکم جهانه

    بار اول که شکستیم...گفتی بار آخره! تو..تو دوسم داری چون بار اول که بوسیدیم چشم هات بسته بودن! تو..تو.."

    چشم های یشمی معشوق بی رحمش گودال عمیق و بی پایانی بودن که حرفی نمیزدن..هرچقدر خیره میشد،پوچی حاکم بود.

    چرا خورشید مهمون آسمان نمیشد تا این صفحه‌ی آبی رنگ دست از گریستن بکشه؟تا کمتر بباره،اونوقت شاید اشک هاش بهتر مشخص میشدن و دل انسان مقابلش نرم میشد..

    "خودت و نشکن و برو.."

    مثل یک دیوانه سرش رو تکون میداد و یقه‌ی پیراهن معشوق بی رحمش رو بیشتر داخل دستش می‌فشرد؛

    اما..انسان مقابلش برای رهایی از این عذاب باید از دریچه چشم های عمیقش دور میشد.

    لباسش رو از چنگ دست های التماس گر معشوق شکسته اش بیرون کشید و از روی زمین بلند شد.

    پشتش رو بهش کرد و قدمی به جلو برداشت.

    اما معشوق مجنونش هنوز روی زمین سرد و خیس پشت بام نشسته بود و به موهای مشکیش زل زده بود.

    خواست آخرین قدم برای نجات دادن خودش رو برداره و از پله ها به پایین بره،که معشوق مجنونش صدا زد:

    "میشه برای آخرین بار.. بغلت کنم؟میشه برای آخرین بار..تن خیس و سردت و حس کنم؟"

    پروانه های داخل قلب این عاشق بی رحم هم حالا هوس آتش گرفتن داشتن.

    لب هاش رو روی هم فشرد و سمتش برگشت و منتظر ایستاد.

    معشوق مجنونش زمین رو تکیه گاهی کرد و روی پا ایستاد؛فاصله‌ی کذایی بینشون رو پر کرد و خودش رو به آغوش قاتل زیباش سپرد و دستانش رو دور گردنش حصار کرد.

    بارون میبارید،پروانه ها جنب و جوش میکردن،قلب ها التماس میکردن،پلک ها به خون آغشته میشدن،دست ها گرم تر میشدن،و دو عاشق تنها،روی بام ساختمانی کوچیک در انتهای شهری پهناور،دور از چشم آفتاب و ستاره‌ی کوچک آرزوشون،تن خیس هم رو به آغوش سردشون دعوت میکردن. 

    مدت زیادی از اولین باری که هم رو در آغوش گرفتن گذشته بود،و چه کسی فکرش رو میکرد که بارون روزی به تماشای آخرین لمس قلب هاشون بنشینه؟

    آخرین باری که لمسم میکنی،چشم هات رو ببند،بزار حس کنم هنوز کمی عاشقی!

    بعد از آخرین لمسِ تو زیر گریه های آسمون..هر شب رو زیر ستاره های مرده‌ی آسمونِ کویر میگذروندم و از هر جنبنده‌ای،می‌پرسیدم که چرا موقع رفتن،چشم هات خیس بودن!؟و چرا..وقتی در آغوشم میگرفتی چشم هات رو بسته بودی..

     [!?Oh.wil wonder's ever cease ]

     

    پ.ن۱:این اولین متنی بود که با نوشتنش قلبم درد گرفت و توش غرق شدم..دوسش دارم

    پ.ن۲:وسط عربی خوندن چرا باید بشینم اینو بنویسممم؟فردا وقتی صفر شدم این صحنه جلوی چشمم خواهد آمد!

    پ.ن۳:این همونیه که گفتم با آنیما می‌نویسمش..بچ بیا خودت ادامش بده:")

    پ.ن۴:ولی این آهنگ حق نداره اینطوری باهام بازی کنه..حس میکنم تو زندگی قبلیم این آهنگ نقش زیادی داشته..

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۴۱ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • دوشنبه ۲۷ دی ۰۰

    جنون۲


    در اتاقت و بستم و بیرون اومدم
    مثل هرروز،مثل دیروز بودی
    مثل دیروز حالت خوب نبود
    مثل این چند وقت اخیر
    فریاد میزدی،گریه میکردی،ازم میخواستی ازت متنفر شم
    تو خیابون زیر چتر خیسم که راه میرفتم تموم عابر ها با انگشت نشونم میدادن میتونستم پچ پچ هاشونو بشنوم که از هم میپرسیدن چرا هنوز کنارتم و ترکت نمیکنم؟چرا منم نمیشکنم؟چرا منم فریاد نمیزنم؟قلبم..قلبم چطور متلاشی نمیشه و تیکه هاش زیر قدم های آرومت نمیریزه؟!
    اما اونا نمیدونن،نمیدونستن من توی دیوونه رو به جهانی عاقل ترجیح میدم
    من توی شکسته رو به تموم بنفشه های سالم و خوش بو ترجیح میدم
    من توی خسته رو به تموم تازه نفس های مجنون ترجیح میدم
    نمیدونستن من نبود تو زیر چترم و بودنت تو قفس تنهایی خودت رو به تموم عاشق هایی که زبر یه چتر باهم قدم میزنن ترجیح میدم
    چون تو،تو بودی،قشنگ ترین شکستنی دنیا
    بوسیدنی ترین بنفشه‌ی دنیا
    نوازش کردنی ترین زخمی دنیا
    گاهی با مشت به سینه‌ی خودم میکوبم و از خودم میپرسم چرا نمیتونم کمی بی تفاوت باشم
    نسبت به اشک هات
    اشک هات مگه چی دارن که قلبمو میسوزونن؟
    مگه چشم هات چی دارن که زمان هامو جا به جا میکنن؟
    نه..‌تو نه مجذوب کننده بودی نه زیبا ترین عشق دنیا بودی و نه زیبا ترین انسان روی زمین،چهره ای معمولی داشتی،چهره ای که ازش متنفر بودی
    تو مجذوب کننده نبودی ولی من عاشقت شدم،چون تو روح زخمی منو بغل کردی و بوسیدی
    رد بوسه‌ات هنوز روشه چکاوک،میدونستی؟هنوز ردش روشه و من نگاهش میکنم.
    ازم میخوای برام مهم نباشه ولی تو تنها دیوانه‌ای هستی که میتونم اشک هاشو به جون بخرم
    نه..نه این یه داستان عاشقانه نیست چکاوک! هیچ داستان عاشقانه‌ای در کار نیست
    تو نه ژولیتی،نه اوژنیِ ناپلئونی،نه لیلیِ مجنونی،نه شیرینِ فرهادی
    من؟من نه رومئو‌ام،نه ناپلئونِ دزیره،نه مجنونِ لیلی،نه فرهادِ شیرین
    ما هیچی جز دو انسان نیستیم
    ما حتی عاشق نیستیم
    ما..ما چی بودیم؟فقط یادمه آخرین باقی مانده‌ی روح همو در آغوش گرفتیم،تو خودت رو به روحم پیوند زدی
    و حالا که روحت مریضه از من میخوای رهات کنم،ولی دیره،دیره..روح تو روح منه زیبا! یا باهم خوب میشیم
    یا..باهم میمیریم!
    تو طوری به رگ هام نفوذ کردی که حس میکنم از ابتدا تنها تو بودی و آفرینش من باهات گره خورده
    بهت که گفتم،داستان ما داستان عاشقانه‌ای نیست
    تهش پایانه،پایان سرتاسرشه،تو تهش دست ژنرال خودت رو میگیری و من میشم قسمت روشنی از گذشته‌ات
    من؟شاید دست اوژنی یا ژنرال خودمو بگیرم و تو بشی روشن ترین قسمت گذشته‌ی من
    شاید هم تو تنها قسمت ژنرالی بشی و من قسمت آتیش ستاره هایی که روزی باهاشون آرزو میکردیم و حالا سوختن!
    من عشق رو توی تا ابد موندن نمیبینم چکاوک کوچک من
    عشق میدونی چیه؟
    عشق یعنی روحت رو بغل بگیرم،ببوسمش،بغض هات و بشکنم و نابود کنم،و بعد توی ترمیم شده رو بسپرم دست سرنوشت،و بعد اون سرنوشت یا تورو به خودم بر می‌گردونه،یا به مقصد اصلیت میرسونه
    اما تا اون روز هیچ دری رو اجازه نمیدم به روم ببندی!
    پشت این در میشینم،تک تک اشک هاتو میشنوم و براشون برای بار هزارم خورد میشم.
    چکاوک اگه توی سینه‌ام زندگی میکردی بی شک متعجب میشدی که با هر امیدت که ناامید میشد چطور سینه‌ام شروع به سنگین شدن و دردناک شدن میکرد!
    تو مجذوب کننده نبودی ولی قلب منو به راحتی به آتیش میکشیدی..چیکار میتونم بکنم؟ازت شکایت کنم؟بهت ناسزا بگم؟
    نه..نه نمیتونم! من فقط میتونم پشت در بسته‌ی اتاقت بشینم و به حرفات گوش بدم
    مثل همین الان
    ولی کاش میتونستی بدونی روحت رو به روحم دوختی!
    و این یه داستان عاشقانه نیست؛

     

     

    +این پست یه پست مشترک بود:")آنیما شروعش کرد و منم ادامش دادم...

    و بازم قراره ادامه پیدا کنه احتمالا

    +قسمت اولش اینجاست کلیک

    +و همانا نظر ندهندگان از اهل دوزخ خواهند شد"-"\

  • ۷
  • نظرات [ ۳۱ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • چهارشنبه ۱ دی ۰۰

    آهسته میروی..

    میروی..آهسته آهسته میروی و خود ۹۰ روز دلتنگی،آشفتگی،خاطره،لبخند،اشک،شادی و غم را خواهی برد.

    نمیدانم کدام نقاش بود که اینگونه عاشقت کرد که از فراغ دوری اش خزان شدی و خزانت را به دل هایمان هدیه دادی

    نمیدانم از فرط دوری کدام یک از رهگذرانت این چنین زرد و نارنجی گشتی 

    نمیدانم بوی باران هایت چه جادویی داشت که چشمان همه‌ی ما را مثل آسمان تر میکرد

    یا برگ های خشکیده ات به کدامین جادو گرفتار بودند که این چنین با قلب هایمان بازی می‌کردند 

    میروی،میروی و با خود روز هایی را میبری که رنگ تورا گرفته بودند

    اهل گریه و شیون برای رد شده ها نیستم،پشتت آبی میریزم و آرزو میکنم ۳۶۵ روز دیگر که آمدی،هم تو به رهگذر روز های خزان بودنت برسی،و هم من تکه‌ای از روحم را به خود بدوزم

    پاییز جان،خدانگهدارت زیبای خزان شده=)🍁

    null

    خب..پاییزم تموم شد رفت:")پاییزی که چه برای بعضیا دلگیر و چه برای بعضیا شیرین بود تموم شد و رفت..!

    توی طولانی ترین شب سال براتون بهترین لحظه هارو آرزو میکنم

    امشب یک دقیقه بیشتر بخندید،همو دوست داشته باشید و زندگی کنید!

    یلداتون مبارک=")♡

    ****

  • ۷
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb