تا دقایقی پیش هوا آفتابی بود،آسمان صاف بود و پرنده ها داخلش به رقص در میومدن و خورشید با تموم عشقش به ابر های سفید و پاکش خیره میشد.
اما همهی اینها تا زمانی بود که اوت پاش رو بیرون از خونه بگذاره!
یادمه همیشه بهش میگفتم دختر آفتاب
همیشه آفتاب و شادی رو،با قلب گرمش به آسمون هدیه میکرد
اما این بار فرق داشت..
تنها ابر هدیه دخترِ آفتاب من بود!میتونستم گودی زیر چشم های جادوییش رو به خوبی ببینم،میتونستم رنگ پریدهی صورت ماهگونش رو تماشا کنم،میتونستم لب های بی رنگش رو که روزی سرخی گل رز در برابرش سر خم میکرد رو ببینم و اشک بریزم..
آسمان برای دل تنگم غرشی کرد و دختر چترش رو باز کرد،سرش رو پایین انداخته بود و از بین عابر ها میگذشت.
خوب میشناختمش،میتونم معترف بشم که آهسته و آروم،چشم هاش میباریدن.
با فشار دیگه ای که به قلبم وارد شد آسمان غرش عمیق تری کرد و اشک بیشتری هدیهی زمین و تن دختر آفتاب کرد.
به مقصدش رسید،دست های کوچک و رنگ پریده اش رو زیر پلک هاش کشید،هیچوقت دلش نمیخواست جلوم گریه کنه،من از اشک های آفتابم متنفر بودم!
خم شد و چترش رو روی زمین گذاشت،دلم میخواست اعتراضی کنم و بگم که هوا سرده،آسمون بهت امون نمیده،تن کوچکت تسلیم قطره هاش میشه.
اما سکوت کردم،مثل همیشه پر از سکوت بودم.
پاهاش رو خم کرد و با زانو روی زمین نشست،چتری های زیباش روی چشم هاش اومده بودن و توانایی نگاه کردن به دو دریچهی جادوییش رو ازم گرفته بودن،شاید نمیخواست چشم هاش رو گودال عمیقی از اشک ببینم..
سرش رو بیشتر خم کرد،نگاهم سمت دست هاش رفت که با پایین پالتوی مشکیش در جنگ بودن و بهش چنگ میانداختن.
دلم میخواست مثل همیشه حرف بزنه،مثل همیشه ریسمان بحث و حرف هارو داخل مشت هاش کوچکش نگه داره و برام حرف بزنه.
اما بهتر بود این آرزو رو نمیکردم تا با آهنگ پر لرزش و بغض صداش مواجه نشم!
"بارون میاد.."
و بیان همین یک جملهی ساده برای در هم شکستن حصار بغضش کافی بود.تنش میلرزید و صدای گریه هاش بالاتر میرفتن.میون اشک های کشندهاش خندید و سرش رو بالا گرفت،به آسمون خیره شد و چشم هاش رو بست.
"چترم روی زمین افتاده،بیا تو بالای سرم بگیرش،من دیگه هرگز هیچ چتری رو بالای سرم نمیگیرم،چون تو باید این کارو کنی،یا چترم با دست های تو بالای سرم گرفته میشه،یا من تا ابد دختر بارون میمونم!"
لبخند کوچک،اما پر از دردی زدم؛احساس میکردم بارون شروع به باریدن کرده بود تا هر درون هر قطرهاش آتیش سوزانی بِدَمه و اون رو روانه قلبم کنه.
تنش هنوز هم میلرزید و دست هاش غمش رو روی لباس سیاهش چنگ میزدن.
سرش رو به دو طرف تکونی داد و گفت:
"از آفتاب متنفرم،از بارون هم متنفرم،چون میگفتی زیر خورشید چشم هام زیباتر میشن،چون بوسیدنم رو زیر بارون بیشتر دوست داشتی.حالا حتی از هر بوسه ای متنفرم!"
میخواستم منم مثل خودش گریه کنم اما از یاد برده بودم که ریشه بغض باید درون قلب من بِدَوه و خاکسترش کنه،از یاد برده بودم که من نوشیدن اشک و درد رو به نوشیدن عشق ترجیح داده بودم.
سرم رو کج کردم و پوزخندی به تلخی تمام عاشقانه های بی پایان زدم.
"از...ازت..م..متنفرم!چون تو منو از آفتاب گرفتی و به بارون هدیه دادی.."
پوزخندم محو شد،و جاش رو به سیاهچالهای مرگبار از بغضی خون آلود هدیه کرد.
سکوت آزار دهنده ام رو شکستم و جرأتی برای بیان کلمات پیدا کردم،با اینکه کلمات هرگز کافی نبودن.
"به اندازه کافی صحبت کردی پرنده کوچک من..چرا گریه میکنی؟! روی پل پون ده آر،زیر نور مهتاب و رقص کرم های شب تاب،خودم زیر گوشت زمزمه کردم که همه روزی خواهیم مرد! روی شن های نرم ساحل اسمم رو نوشتی و باد اون رو برد،دریا اون رو بلعید تا به تو بگه در هر داستانی من محکوم با ترک قلب رنج کشیده ات هستم،اما من اسمت رو روی تنهی درختی که زیرش عاشق شدیم حک کردم تا به تو بگم کسی که میمونه تویی شاپرک زیبای من.بگو چی یاد گرفتی؟از عاشقانهی کوتاهمون،بگو چی یاد گرفتی؟از نفس های پر از ترس و چشمان رنج دیدهی خودمون؟پرنده زیبای من،من هرگز قصد ترک کردن جهان آفتابیت رو نداشتم
هنوز هم تنها دیوانهای هستی که مشتاق تماشا کردنش میشینم و رنج شیرینش اشک تلخ رو روی چشم هام مینشونه!"
لبخندی زد و چشم هاش بیشتر باریدن
دستش رو روی قلبش گذاشت و با صدای نسبتا بلندی فریاد زد:
"چی میتونستم بگم که تورو از مرگ جدا کنه؟نجوا هاب عاشقانهام کافی نبود؟نگاه پر حسرتم به دست های گرمت کافی نبود؟آغوش همیشه محیای من برای فرارت از دست سوارکار مرگ که به شتاب سمتت میتازید کافی نبود؟چیکار میتونستم بکنم تا قلبت رو از آتش رها کنم؟دست هام باید با چه چیزی جادو میشدن تا چشم هات رو از اشک شوم نجات بدن و قلبم باید تا چه حد بی تاب میشد تا قلب زخمیت رو ببوسه؟چرا هرگز کافی نبود.."
دیوانه وار سر تکون دادم و با بغض آشکاری آشفته پاسخ دادم:
"عذاب یک قلب مرده رو بیشتر نکن ستارهی خاموش من،تنها یک چیز رو بهم بگو،به اندازه کافی عشق گرفتی از بوسه های تلخم؟.."
دست های سردش به زمین چنگ زدن و سنگ ریزه ها از میان انگشت هاش سرازیر شدن..
"ستاره رفتنی من..کاش قبل از خاموشی ابدیت،به خورشیدت یاد میدادی که چطور بعد از تو از تابیدن به جهان دلسرد نشه و همراهت به خاموشی کشیده نشه،یا دست کم..کاش خاطره بوسه شیرینت روی پل پون ده آر رو از ذهنم پاک میکردی!"
با کمک دست هاش،بلند شد،خم شد و دسته گل بنفشهای روی سنگ قبر خیسم گذاشت،قبل از اینکه بره،برگشت و لبخندی به سنگ زد و گفت:
"وقتی که نیستی..باید به ماه نگاه کنم؟"
لبخند عمیق تری زد و راهش رو پیش کشید و رفت..
نگاهم به چتر جا موندهی خیسش رو زمینافتاد
دلم میخواست بنفشه هایی که روی سنگ قبرم گذاشته بود رو بو بکشم تا قلب خاموشم هوس زندگی دوباره بکنه اما حتی بوی بنفشه ها برام بوی مرگ رو تداعی میکردن.
چشم هام رو بستم و خندهای کردم.
دستم رو روی چشم های بی حسم گذاشتم و زمزمه کردم:
"زیبای بی پایان من..همه ما روزی خواهیم مرد،اما قلب ها نه،قلب ها همچنان به دنبال هم میدون،همچنان اسم هم رو صدا میزنن،همچنان به دنبال باریکهای از نور بین ظلمات مطلق میگردن،شاهین زیبای من،قلب خسته از سفرم به دنبال اسم معجزه گرت در تاریکیه،قول میدم روزی در جلد روحی دیگه،قلب آشفتهی تورو به بوسه بگیره.قلبم هنوز اسمت رو از یاد نبرده،اسمت،دشمن ابدی فراموشی منه!"
پ.ن۱:ادامه این پست..
پ.ن۲:نمیدونم چرا مثل نوشته های دیگم خیلی این دوست ندارم.البته آنیما گفت قشنگ شده و شایدم شده باشه ولی نمیدونم..حال جالبی نداشتم وقتی نوشتمش.