*همراه با خواندن متن آهنگ پلی شود*

 

ماسکمو پایین کشیدم و نفسمون بیرون دادم

صورتم خیس شده بود و نفسم گرفته بود.این حال و روز هرروزم بود؛هرروز باید ساعت ها توی این گان های سنگین میبودم و از تخت این مریض بالا سر دیگری میرفتم. 

خب،راستش کار سختی بود.

در طول روز فشار هایی که روم میبود قابل شمردن نبودن

فشار حرف های خانواده‌ی مریض

فشار حرف های مدیر بیمارستان و دکتر ها

فشار مراقبت از بیماری که میدونی اگه ذره ای اشتباه کنی ممکنه بخاطر تو جونش رو از دست بده!

در طول روز خیلی تلاش میکردم بغضم رو پشت همون ماسک خفه کنم و نمایشش ندم

چشم های خیسم رو از همکار ها و بیمار ها پنهان میکردم

پنهان میکردم تا نبینن از فرط درد از دست دادن یه مریض دیگه چه چاقویی به روحم میخوره..

همین دیروز بود،همین دیروز یکیشون و از دست دادیم 

پدر ۳۵ ساله‌ای که ۸۰ درصد ریه هاش درگیر بودن و یه دختر ۸ ساله داشت.

یادمه آخرین نفس هاش رو جلوی چشم های خیس و حیرون خودم کشید. حتی خودن دستگاه هارو ازش جدا کردم و خودم با سری خمیده و صدایی لرزون به خانوادش خبر دادم..

یادمه دخترش کل بیمارستان رو روی سرش گذاشته بود و با مشت روی پاهای من می‌کوبید و من رو مقصر میدونست.

این چیز جدیدی برای من،منه پرستار که تموم روزم رو با این حرف ها میگذروندم نبود ولی برای اون دختر،اولین بار بود!

اولین بار بود که طعم از دست دادن رو میچشید.

عصر همون روز به حیاط بیمارستان پناه آوردم و ماسکم رو برای دقایقی پایین آوردم و هوایی که پر از فریاد بود رو بو کشیدم.بغضم همونجا بود که شکست و نامردی بزرگی در حقم کرد.هرروز همین بود..مرگ،گریه،درد،گریه،ترس،دشنام،تلاش،خون،عرق،التماس،دعا،مرگ و مرگ و مرگ..

وقتی پرستاری قبول شدم تصور رویایی ای از این شغل داشتم

فکر میکردم قراره پرستاری باشم که هرروز طی ساعات مشخصی به بیمارستان میره و مراقب مریض هاست و همه ازش تقدیر میکنن و به چشم یه قهرمان نگاهش میکنن و دوسش دارن،و بعد شب برمیگرده خونه و برای بچه ها و شوهرش آشپزی میکنه.

فقط یک ماه،یک ماه زمان نیاز بود تا بفهمم پرستاری اون شغل رویایی‌ای که فکر میکردم نبود.

و اینو وقتی فهمیدم که با شوهرم سر اینکه چرا شب ها انقدر دیر بر میگردم و هیچ وقتی برای زندگیم نمیزارم دعوام شد.دعوای خیلی جالبی نبود چون توقع داشتم کمی درک بشم.

شب ها حدود ساعت ۱۲ می‌رسیدم خونه و با خونه‌ای تاریک و ظرف هایی کثیف و لباس هایی که هر جای خونه پرت شده بودن مواجه میشدم.

حتی وقت نمیکردم چیزی بخورم و بعد از عوض کردن لباس هام روی مبل بیهوش میشدم.

برای بچه هام هیچ وقتی نداشتم و حتی متوجه مریض شدنشون هم نمی‌شدم.

پرستاری اون شغلی که فکر میکردم نبود اما من،حالا که ۳ سال از پرستار بودنم میگذره بیشتر از قبل عاشقشم و بهش افتخار میکنم. 

روز هایی بودن که با مراقبت از بیماری و نتیجه گرفتن ازش بی اندازه شاد میشدم

ولی روز بعدش با از دست دادن یک بیمار..می‌فهمیدم که احساساتم زخمی شدن!

اما اوضاع وقتی بحرانی شد که پاندمی شروع شد و وحشت کل دنیارو فرا گرفت.

از همون موقع معنی از دست دادن،ترس و مرگ رو بیشتر درک کردم..

صادقانه میگم،حتی درکش هم برام سخت بود که چطور ممکنه یک انسان در عرض چند دقیقه حالش به کلی دگرگون بشه و جلوی چشم هامون جونش رو از دست بده

انگار جون انسان روز به روز بی ارزش تر و پوچ تر میشد

انگار تنها چیزی که مهم بود و پیشروی میکرد بیماری بود!

توی این وضعیت شیفت هار کاریمون خیلی بیشتر از قبل شدن،فشار رومون زیاد تر میشد و مسئولیت هم بیشتر. 

هر مریضی که از دست میدادیم برامون حکم از دست دادن تکه ای از خودمون بود

حتما بهم حق میدید که با از دست دادن مریضی که دو هفته‌ی تمام درد هاش رو شنیدم،مراقبش بودم،بالا سرش می‌ایستادم و ضربان و علائم حیاتیش رو چک میکردم و خستگی هامو بخاطرش نادیده میگرفتم برام حکم از دست دادن خودم رو داشته باشه؟..

با کم شدن هر کدوم از علائم حیاطی اون بیمار،نفس من هم تنگ تر میشد.

و بعد،باورش برام سخت میشد که دیگه اون آدم وجود نداره!

از بین رفتن تمامی تلاش هات حکم رسیدن دوباره به آخر یه خط صاف اما پر از تیغ و خار رو داره.

من از دست رفتن انسان هارو با چشم هام میدیدم و اون بیرون کسانی بودن که به اشک هامون توجه نمیکردن و بیخیال به خوش گذرونی و نادیده گرفتن پروتکل ها ادامه میدادن؛دلم میخواست فریاد بکشم و ازشون گله کنم

دلم میخواست کسی صدامو میشنید تا بهش بگم جونتون داره دونه دونه گرفته میشه!دلم میخواست به هر کسی که بی هیچ نگرانی ای پروتکل هارو زیر پا میزاشت بگم آهای..تو! ممکنه نفر بعدی ای که روی این تخت میخوابه و من شاهد از دست رفتنش باشم تو باشی!!

ولی کسی صدامو نمیشنید

کسی صدامونو نمیشنید و نمیشنوه

خستگی هامونو نمیبینه

به ظاهر توی روز پرستار ازمون تقدیر خشک و خالی ای میشه و مارو قهرمان خطاب میکنن اما هیچکس درد مارو نمیبینه‌..

کسی نمیبینه که ما حاضریم زندگی خودمون رو از دست بدیم،برای از دست ندادن نفس های یک بیمار!

ما بی هیچ دفاعی وارد قلب خطر میشیم اما کسی حرف هامون رو نمیشنوه..

ما ساعت ها،پشت این ماسک ها نفس میکشیم و اشک میریزیم و زیر این لباس ها عرق میریزیم اما خیلی ها اون بیرون حاضر نیستن بخاطر ما برای چند دقیقه یا ساعت ماسک بزنن..تفاوت آدم ها خیلی زیاده نه؟

نمیدونم قصدم از نوشتن این خاطرات چیه اما

من مینویسم برای روزی که این دوران تموم بشه،و کسی این دفتر رو بخونه و بفهمه کدوم قشر از جامعه این دوره رو به پایان رسوندن و باهاش جنگیدن

مینویسم تا حداقل یک نفر بفهمه زندگی یک پرستار،توی دوران مرگ و ترس چه شکلی بوده

مینویسم تا همه بفهمن کسی نمیشنید..اما باز هم ما به پرستار بودنمون افتخار میکردیم:)

null

 

خب..فهمیدین که امروز روز پرستاره دیگه؟بله امروز روز این فرشته های زمینی

این قهرمان های خستگی ناپذیره

دوست داشتم قسمتی از وبلاگم رو به این فداکار های بی مانند اختصاص بدم

خواستم بگم دوستتون داریم مهربونای همیشگی و قوی:)♡

و اگه الان من،یا خیلی های دیگع اینجا هستیم

بخاطر وجود و حضور شماست!

متشکریم،که جونتون رو بخاطرمون فدا میکنید..روزتون مبارک سفید پوش های مهربون=)🤍