در اتاقت و بستم و بیرون اومدم
مثل هرروز،مثل دیروز بودی
مثل دیروز حالت خوب نبود
مثل این چند وقت اخیر
فریاد میزدی،گریه میکردی،ازم میخواستی ازت متنفر شم
تو خیابون زیر چتر خیسم که راه میرفتم تموم عابر ها با انگشت نشونم میدادن میتونستم پچ پچ هاشونو بشنوم که از هم میپرسیدن چرا هنوز کنارتم و ترکت نمیکنم؟چرا منم نمیشکنم؟چرا منم فریاد نمیزنم؟قلبم..قلبم چطور متلاشی نمیشه و تیکه هاش زیر قدم های آرومت نمیریزه؟!
اما اونا نمیدونن،نمیدونستن من توی دیوونه رو به جهانی عاقل ترجیح میدم
من توی شکسته رو به تموم بنفشه های سالم و خوش بو ترجیح میدم
من توی خسته رو به تموم تازه نفس های مجنون ترجیح میدم
نمیدونستن من نبود تو زیر چترم و بودنت تو قفس تنهایی خودت رو به تموم عاشق هایی که زبر یه چتر باهم قدم میزنن ترجیح میدم
چون تو،تو بودی،قشنگ ترین شکستنی دنیا
بوسیدنی ترین بنفشهی دنیا
نوازش کردنی ترین زخمی دنیا
گاهی با مشت به سینهی خودم میکوبم و از خودم میپرسم چرا نمیتونم کمی بی تفاوت باشم
نسبت به اشک هات
اشک هات مگه چی دارن که قلبمو میسوزونن؟
مگه چشم هات چی دارن که زمان هامو جا به جا میکنن؟
نه..تو نه مجذوب کننده بودی نه زیبا ترین عشق دنیا بودی و نه زیبا ترین انسان روی زمین،چهره ای معمولی داشتی،چهره ای که ازش متنفر بودی
تو مجذوب کننده نبودی ولی من عاشقت شدم،چون تو روح زخمی منو بغل کردی و بوسیدی
رد بوسهات هنوز روشه چکاوک،میدونستی؟هنوز ردش روشه و من نگاهش میکنم.
ازم میخوای برام مهم نباشه ولی تو تنها دیوانهای هستی که میتونم اشک هاشو به جون بخرم
نه..نه این یه داستان عاشقانه نیست چکاوک! هیچ داستان عاشقانهای در کار نیست
تو نه ژولیتی،نه اوژنیِ ناپلئونی،نه لیلیِ مجنونی،نه شیرینِ فرهادی
من؟من نه رومئوام،نه ناپلئونِ دزیره،نه مجنونِ لیلی،نه فرهادِ شیرین
ما هیچی جز دو انسان نیستیم
ما حتی عاشق نیستیم
ما..ما چی بودیم؟فقط یادمه آخرین باقی ماندهی روح همو در آغوش گرفتیم،تو خودت رو به روحم پیوند زدی
و حالا که روحت مریضه از من میخوای رهات کنم،ولی دیره،دیره..روح تو روح منه زیبا! یا باهم خوب میشیم
یا..باهم میمیریم!
تو طوری به رگ هام نفوذ کردی که حس میکنم از ابتدا تنها تو بودی و آفرینش من باهات گره خورده
بهت که گفتم،داستان ما داستان عاشقانهای نیست
تهش پایانه،پایان سرتاسرشه،تو تهش دست ژنرال خودت رو میگیری و من میشم قسمت روشنی از گذشتهات
من؟شاید دست اوژنی یا ژنرال خودمو بگیرم و تو بشی روشن ترین قسمت گذشتهی من
شاید هم تو تنها قسمت ژنرالی بشی و من قسمت آتیش ستاره هایی که روزی باهاشون آرزو میکردیم و حالا سوختن!
من عشق رو توی تا ابد موندن نمیبینم چکاوک کوچک من
عشق میدونی چیه؟
عشق یعنی روحت رو بغل بگیرم،ببوسمش،بغض هات و بشکنم و نابود کنم،و بعد توی ترمیم شده رو بسپرم دست سرنوشت،و بعد اون سرنوشت یا تورو به خودم بر میگردونه،یا به مقصد اصلیت میرسونه
اما تا اون روز هیچ دری رو اجازه نمیدم به روم ببندی!
پشت این در میشینم،تک تک اشک هاتو میشنوم و براشون برای بار هزارم خورد میشم.
چکاوک اگه توی سینهام زندگی میکردی بی شک متعجب میشدی که با هر امیدت که ناامید میشد چطور سینهام شروع به سنگین شدن و دردناک شدن میکرد!
تو مجذوب کننده نبودی ولی قلب منو به راحتی به آتیش میکشیدی..چیکار میتونم بکنم؟ازت شکایت کنم؟بهت ناسزا بگم؟
نه..نه نمیتونم! من فقط میتونم پشت در بستهی اتاقت بشینم و به حرفات گوش بدم
مثل همین الان
ولی کاش میتونستی بدونی روحت رو به روحم دوختی!
و این یه داستان عاشقانه نیست؛
+این پست یه پست مشترک بود:")آنیما شروعش کرد و منم ادامش دادم...
و بازم قراره ادامه پیدا کنه احتمالا
+قسمت اولش اینجاست کلیک
+و همانا نظر ندهندگان از اهل دوزخ خواهند شد"-"\