۴۵ مطلب با موضوع «قلب نوشت ها𔘓» ثبت شده است

رنج من چیست؟

خانم بِتی،امروز بیش از گذشته متوجه تاثیر کتاب ها روی انسان ها شدم.

از ماه گذشته مشغول خواندن کتابی هستم،نم نمک آن را می‌خواندم و عجله ای نبود-حالا آخر هایش هستم-نمیخواهم اسمش را ببرم،احتمال زیاد در آینده به توصیف داستان و شخصیت هایش میپردازم.

این روز ها فرصت نگریستن به چیز هایی نصیبم شده که تا به امروز از آن بی بهره مانده بودم.مثلا احتمال دارد از حالا به بعد کمی سخت تر از کنار دو کودک فقیر که دست هایشان را ملتمسانه جلویم میگیرند رد شوم یا بیشتر راجب احساسات مردمانی فکر کنم که در اتاقک هایی نم گرفته و کوچک که نور به سختی به آنها می‌رسد و در زمستان سرد و در تابستان شبیه کوره های آجر پزی می‌شوند،می‌نشینند و هر دم که صدای پایی می‌شنوند با خود فکر کنند که:"خودشه،برای کشتن من اومدن."

بتی عزیز،این روز ها سوالی مرا درگیر خود کرده.احتمالا خوب بدانی که چقدر زود و برق آسا درگیر مسائل و موضوعات میشوم و روز ها و هفته ها به آنها فکر میکنم.

در همین راستا حرفی دارم که تو آن را بهتر از هرکس میفهمی پس به تو میگویم:

بر فرض مثال هرروز ۲۰ نفر به محکومین اعدام در جهان افزوده میشود-این تنها یک فرضیه است.-۱۵ نفر به بی‌خانمان ها اضافه و چندین و چند کودک در خیابان که با دستان سیاه چرکشان و لباس های پاره و صورت هایی خسته و چشمانی ملتمس برای تکه نانی همه جا را زیر و رو می‌کنند،می‌میرند.نه کسی می‌فهمد و نه کسی اهمیتی می‌دهد.درحالی که برای انسان های عظیم و الشأن در طبقه های اجتماعی بالاتر مراسم هایی برگزار می‌شود که اگر یک سوم آن به آن کودکان تعلق میگرفت،شاید نمی‌مردند.

وقتی به اینها فکر میکنم بتی،با خود میپندارم که آیا من،رنج/رنج هایم و افکارم در این بین جایی داریم؟!اصلا دیده میشویم؟متوجه هستی از چه می‌گویم درست است؟از "اهمیت".

امروز وقتی به تار و پود های سایه های روشن و تیره در هم تنیده‌ی نقاشی خیره بودم از خود پرسیدم که آیا من رنجی دارم؟اگر دارم در میان اینهمه سیاهی اهمیتی دارد یا نه؟اصلا با چه رویی میتوانم ادعای رنج دیدگی کنم؟

گاهی به صورت رنگ پریده،خسته و بی تفاوتم در آینه نگاه میکنم و میپرسم:اصلا معلومه چته؟چیه؟چرا بی دلیل خسته ای؟

اما طبق معمول به جوابی درست نمیرسم.

به قول گونگ جی یونگ انسان ها دو دسته اند،یک دسته تا حدودی ناراحتند و دسته ای کاملا ناراحت.بنظرت من جزو کدام دسته هستم؟آیا اصلا به دسته ای تعلق میگیرم؟

احساس رقت انگیز بودن میکنم بتی.وقتی میبینم ترس به کودکی بی دفاع حمله می‌کند و گلوی آرزوهایش را میدرد و من اینجا در این اتاق تاریک می‌نشینم،به پرده ها چنگ میزنم و درحالی که روی زانو هایم خم شده ام گریه میکنم آن هم برای دردی که نمیدانمش.

احساس خشم میکنم بتی؟نسبت به زمین و زمان.انگار که کسی دار و ندارم را دزدیده و در رفته.حالا نه می‌دانم کیست و نه رغبتی هست تا دنبالش بگردم.

حالا خشم دوچندان میشود،خشم از دزد و از خودم!

از مردم هم عصبانی ام؛چند هفته پیش سوار مترو بودم،گوشه ای از زمین یک زن،دو کودک که چون کچل بودند و سر و صورتشان بسیار کثیف بود موفق به تشخیص جنسیتشان نشدم را دیدم.زن انگار ماد کودک ها بود.میانسال بود. روی زمین دراز کشیده بود و چادر مشکی و لباس های نه چندان درخورش کاملا خاکی بودند.

بچه ها هم مشغول یکدیگر بودند.وضعشان انقدر اسفناک بود که از دیدنشان دلم میپیچید و تیره میشد.زن ها نگاهشان میکردند،همان هایی که چادر بر سر داشتند و میشد از صورتشان دین داری و غرق در خدا بودن را خواند.از همان هایی که در صورتت فریاد می‌زنند که:"چرا موهات بیرونه؟" نگاهشان کردم،بی تفاوت با نگاه هایی تاسف برانگیز که بیشتر شبیه به تحقیر بود بچه ها و مادرشان را دید می‌زدند.

آرزو کردم پولی همراهم باشد،و بعد دست در کیفم کردم،پول را در اوردم و کف دست یکی از بچه ها که انگار پسر بود گذاشتم.بعد پول را به مادرش داد.زن پول را طوری در مشتش گرفته بود که انگار کسی می‌خواهد آن را از چنگش بدزدد.

بعد دوباره زن ها را نگاه کردم،حالا من را نگاه می‌کردند.عصبانی شدم!

میخواستم فریاد بکشم که:"چیه؟شما که ادعای دین داری و با خدا بودن دارید چرا یه کاری نمیکنید؟ایناعم بنده های خداعن،نمیخواید حداقل هزار تومن کف دستشون بزارید؟" 

به هیچ وجه به صورت بچه ها نمی‌خورد درحال نقش بازی کردن باشند،گرسنگی،ضعف و بیچارگی از سر و رویشان میبارید. این من را عصبانی تر میکرد.

نه اینکه خیلی بارم باشد و مدافع حقوق انسانی باشم و آدم حسابی باشم،نه.من هم به نوعی دیگر عوضی بودم.

اما در آن لحظه دلم میخواست دست بچه هارا بگیرم و به غذاخوری ای ببرمشان،شاید حداقل آتش عذاب درون خودم ساکت شود.

خوشبختانه به ایستگاه مورد نظر رسیدیم و پیاده شدیم.نمیتوانستم بیش از آن زیر نگاه های بچه ها باشم.

بتی عزیز،می‌خواهم این را به تو بگویم که هنوز معنای رنج را نمیدانم.شاید رنج هم طبقه بندی شده باشد

بعضی رنج ها سانتی مانتال و شیک و پیک هستند

بعضی بدبخت و زخم خورده و بیچاره.

عین انسان ها.

فقط نمیدانم رنج من کدام است،یا آیا من اصلا رنجی دارم؟هنوز هم احساس رقت انگیز بودن میکنم.

اما روزی خواهم فهمید،روزی که آتش درونم را با در آغوش گرفتن یکی از همان بچه ها خاموش کنم.

به تو قول خواهم داد بتی!

****

+از سری پست های دوازده شب به اونوری.

  • ۷
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • شنبه ۲۹ مرداد ۰۱

    تو بیا شاهی کن..

    می‌گویند تو شاهی

    می‌گویند جواب سلام واجب است

    پس بیا شاهی کن،سلام خسته و آرامم را پاسخ بده

    دل من فرسنگ ها دور است از رحمت تو

    تو بیا شاهی کن و به بی پناهان پناهی بده

     

  • ۲۰
    • 私の救いの天使✨🤍
    • دوشنبه ۱۷ مرداد ۰۱

    چشم هایم

    در تاریکی کور کننده‌ی شب

    چشم هایم را در باغچه ای میکارم

    باغبانی نیست،چشم هایم خشک می‌شوند 

    ترک می‌خورند و آب تمام دریا ها از میان شکاف هایشان طغیان می‌کند

    آب،خاک را آهسته آهسته سیر آب می‌کند

    از میان شوری خاک سایه ای متولد می‌شود

    با چشمان ترک خورده ام هم پیمانه میشود

    و در آن لحظه،آرام آرام سایه میگرید

    و بعد می‌میرد از درد چشمان خشکیده ام

    ترس اما آنجا کمین کرده بود

    با چنگال های گرسنه اش میدرید تن سایه را

    چشم هایم اما همه چیز را شاهد بودند

    مرگ سایه،چنگال های خونین ترس

    و سکوت باغچه ای را که باغبانی نداشت. 

    چشم هایم چه غریب بودند..

    +هیچ فکری نکردم راجب نوشتن این،یهویی اومد طبق معمول.فقط افکارم بود.

    پس چرت و پرت بودنش میتونه به این دلیل باشه

     

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • دوشنبه ۱۰ مرداد ۰۱

    فراتر از جسم فانی

    تو نه در قلب منی و نه جاری در رگ هایم

    در هیچ کجای جسم فانی ام نیستی

    این قلب و این رگ هردو فانی اند،حیاتشان به تار مویی بند است!

    تو در بوی گل هایی

    در خیسی چمن های تازه آبیاری شده

    در خنکی زیر شن های کویر

    در رنگدانه های گل ها

    در ستاره‌ی دنباله داری که هر چند سال یک بار ظاهر میشود 

    در سحابی های ناشمار

    تو در ماه کاملی هستی که خود را از پشت پنجره اتاق به من می‌تاباند

    در بارانی وجود داری که برای لمسش دستم را از پنجره بیرون میبرم و زبانم را ملتمسانه زیر آن میگیرم تا قدری از آن بنوشم

    تو در صفحات و کلمات حضور داری،در آنها پادشاهی میکنی

    میان واژه ها نشسته ای

    با فنجانی قهوه در دست و تبسمی بی جان بر لب

    تو میان سفیدی ابر هایی و خورشید را در آغوش میگیری،از آن بالا به من مینگری و میخندی

    تو میتوانی در گلدان تازه جان گرفته‌ی بالای تخت باشی یا در موسیقی ای پر از راز

    در تنه‌ی درخت پیری که پشتش قایم میشوم و بلند میگویم:حالا چشماتو باز کن.

    تو در تک تک بازی های کودکانه بودی و هستی.

    تو در اشک و لبخند من بودی و هستی..

    تورا به این جسم فانی محدود نمی‌کنم

    تا وقتی جهانی هست بزرگتر از قلب کوچک من.

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۳۲ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • دوشنبه ۳ مرداد ۰۱

    روز آخر

    روز آخر که برسه کنارت میشینم‌.

    یه لیوان چایی میدم دستت و تو سکوت به جنگل مه گرفته خیره میشیم،چایی رو فوت میکنم و پتو رو روی شونه‌ات تنظیم میکنم.

    چایی رو بدون قند میخورم،چون حالا انقدر از شیرینی وجودت پرم‌ که هیچ قندی شیرینم نمیکنه!

    صورتتو بین دستام میگیرم و تا میتونم بوسه بارونش میکنم؛دیگه خجالتی در کار نیست.میبوسمت.

    پلک هاتو،گونه هاتو،ابرو هاتو،پیشونیتو،چال چونه‌ات رو،موهات رو..

    بعد درحالی که بی هیچ ترسی توی چشمات نگاه میکنم و اشک میریزم میگمش 

    بلاخره میگمش

    میگم که چقدر دوستت دارم.نه اون دوست داشتنی که تموم این مدت بهت میگفتمش..

    دوست داشتنی که باعث میشه از دادن قلبم بهت هیچ ترسی نداشته باشم!

    روز آخر که برسه میگم چقدر برات خودمو ساکت کردم،چقدر برات اشک ریختم،چقدر تو نبودی و من بودم،چقدر تو رفتی و من موندم،چقدر تو شکستی و من ساختمت،چقدر تو گم شدی و من دنبالت دویدم،چقد تو فریاد کشیدی و من آهسته در آغوشت گرفتم،و چقدر تو ندیدی و من دیوانه وار عاشقت بودم.. 

    روز آخر دیگه ترسی نیست

    بدنت رو بین دستام میگیرم و تا لحظه‌ی آخرِ روز آخر میگم که تو همه جهانی.

    روز آخر..روز آخر:)

    +کاملا یهویی و دلی.

  • ۷
  • نظرات [ ۵۵ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • يكشنبه ۱۹ تیر ۰۱

    ایستگاه جنگل.

    "لطفا قبلش آهنگ Seoul نامجون رو پلی کنید نشد آپلود کنم"-" "

    null

  • ۹
  • نظرات [ ۲۶ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۲۴ خرداد ۰۱

    سکوت را بشکن.

    null

    سکوتت را بشکن،محض رضای خدا.
    مگر‌ نگفته بودم سکوتت پیکرم را از هم میپاشاند و استخوان هایم را منجمد میکند؟
    دلیل سکوتت چیست؟بگو تا شاید در قلبم پادزهری بیابم یا بسازم.
    دلیل اشک هایت چیست؟بگو که شاید کلماتی بسازم شیرین،برای هر شوری ای که از چشم هایت می‌چکد.
    به من ایمان داشته باش
    دنیایمان را رنگ میزنم
    این بار نه آبی و نه سیاه و نه خاکستری
    زرد خواهم کرد این دیواره های خاک گرفته را.
    فقط سکوتت را بشکن،که نفسم مدت هاست در سینه یخ زده.
    سکوتت را بشکن

    نفسم را آزاد کن.

     

    +اره‌‌ بازم پست گذاشتم..ولی خب..آهنگه اونقدری قشنگ بود که تونست اینو تو ذهنم بیاره:')

    +.and I Fucking miss everything

  • ۱۳
    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۱۰ خرداد ۰۱

    اونی که منه؟

    اون نه مودیه و نه دمدمی مزاج.

    فقط گاهی وقتا با لبخند تموم همکلاسی هاشو در آغوش میگیره و گاهی روی گوشه ترین صندلی کلاس میشینه،اتودش رو توی دستش میچرخونه و با ابرو های در هم گره خوردش به همه هشدار میده که نباید نزدیک شن.مثل یه تابلوی ورود ممنوع اما این بار با این عنوان‌ "فرد مورد نظر درحال فکر است،و ابدا نیازی به حضور شما ندارد!"

    اون فقط دوست داره وقتی گوشه حیاط نشسته،به گل های نه چندان فوق العاده باغچه نگاه میکنه و پاهاشو تکون میده و فکر میکنه،کسی نزدیک نشه تا بتونه خستگیشو با پناه بردن به جهان خودش و "همون چیز" از بین ببره.

    اون یه ENFP عه ولی ابدا دلش نمیخواد آخر هفته ها با دوست ها و فامیل ها یه پیک نیک دوستانه داشته باشن!

    اون میدونه معده حساسی داره اما باز هم تابستون ها درحالی که روی تخت دراز کشیده و پاهاشو به دیوار تکیه زده یکی یکی به گوجه سبز های ترش نمک میزنه و اوناو غیب میکنه و فکر میکنه اگه "همون چیز" الان اتفاق میوفتاد و میدیدش چه لحظه دلچسب تری میشد و بعد؟گوجه سبز ها معدش رو میسوزونن و اون یادش میوفته که چقدر تنهاست.

    اون دوربینش رو برای گرفتن عکس های عجیب و فوق العاده روشن نمیکنه،دوربین اون قاب گلدون هاش و یا خورشید درحال غروب پشت پنجره رو ثبت میکنه..

    اون میخنده،قهقه میزنه اما توی همون لحظه ذهنش داره فکر میکنه که "همون چیز"کی قراره اتفاق بیوفته و آیا اصلا اتفاق میوفته؟و اینطوری میشه که توی سرش پر از سنگ پاره های ریز و درشت میشه.

    اون با ساده ترین استایل ممکن،بدون اینکه به مردم حتی نیم نگاهی بندازه هنذفری رو توی گوشش میزاره و توی خیابون راه میره و هروقت احساس ترس و یا اضطراب کنه بند کیفش رو بدون اینکه کسی متوجه شه محکم توی دستش فشار میده.

    با موهای فر و موج دارش مدام ور میره تا بتونه یکم صاف ترشون کنه و درحالی که از پشت ویترین ها به گلدون ها و نون خامه ای ها نگاه میکنه با خودش فکر میکنه "همون چیز" هم نون خامه ای دوست داره؟!

    توی پیاده رو ها قرار نیست مثل خیلی از دختر های هم سن خودش وقتی گربه ای میبینه ذوق کنه و سرش رو نوازش کنه،بلکه خیلی آروم از کنار اون گربه پا به فرار میزاره!

    تموم روز رو توی اتاقش میمونه و توی داشته ها و نداشته هاش غرق میشه و عود رو نزدیک به بینیش میگیره و تموم دودش رو وارد ریه هاش میکنه،سرفه ای میکنه،انقدر سرفه میکنه که عود به مغزش برسه و مغز پر از "همون چیز"ش پر از بوی عود بشه.

    اون یه ENFPعه؛ ولی میتونه به کسی لبخند بزنه،ببوستش،در آغوشش بگیره،و ازش متنفر باشه..

    اون اینطوریه،و امیدوارم روزی بتونه خودش رو بهتر دوست داشته باشه:")

    null

    +خواستم منم مثل این پست میتسور بگم اونی که منه کیه:>

    ++خیلی طولانی شد از نظرم باید کوتاه تر میبود ولی باور کنید توضیح دادن خودم برای من انقدر سخته که وقتی نوبت ب خودم میرسه قلمم مثل بچه های کلاس اولی میشه!

    +++شماهم اگه دوست داشتید این کارو بکنید بهتون کمک میکنه یه کوچولو خودتونو بهتر بشناسید و به عمق وجود خودتون بیشتر فکر کنید:]

    ++++دلم برای یه سریا خیلی تنگ شده:")

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲۷ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • شنبه ۱۷ ارديبهشت ۰۱

    فقط تصور کن..

    چشم هاتو ببند،چیز هایی که میگم رو فقط تصور کن.

    تصور کن هرگز قرار نباشه پا به گل فروشی رویاییمون بزاریم و من برات یه گلدون بنفشه بخرم و تو برام یه گلدون شمعدونی. 

    فقط تصورش کن قرار نباشه هرروز به پیاده روی بریم و درحالی که از ترس گربه ها پشتت غایم شدم بهم بخندی

    تصور کن قرار نباشه زیر سایه درخت ها بشینیم و آب‌نبات چوبی هامونو تو دست بگیریم و تو بپرسی:

    "کدومش؟"

    و من بگم

    "خب معلومه،همونی که ترش تره!"

    فکر کن قرار نباشه تو ون زرد رنگ کوچیک و نقلیمون که درست شبیه یه خونه گرم و نرم درستش کردیم سوار شیم و  باهاش دور دنیارو بچرخیم،من رانندگی کنم و تو برام آلوچه های رنگاوارنگ بیاری.نور هالوژن های زرد کوچیک بالای سقف شب ها به چشمات بتابه و من برات شازده کوچولو رو بخونم و این تیکه رو هزاران بار برات تکرار کنم:

    "اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که در میلیون ها ستاره یکتا باشد همین کافیست تا هروقت به ستاره ها نگاه می‌کند خوشبخت باشد.

    نگاه می‌کند و میگوید:

    گل من جایی میان ستاره هاست!"

    و تو هر بار بخندی و سرتو بین موهای فرم فرو کنی و بگی:"تو بیبی بر مو فرفری منی"

    تصور کن قرار نباشه هرگز وقتی بارون میباره و همه توی خونه هاشون پناه گرفتن،ما بریم بیرون و توی چاله های آب بپریم و با لذت به صدای شلپ شلپ قشنگشون گوش بدیم.

    فکرشو بکن..فکرشو بکن قرار نباشه وقتی گرمای تابستون درحال هلاک کردنمونه جلوی کولر شلیل بخوریم،آبش بریزه روی لباس و زیر گلومون و تو بخندی و بگی:"هنوزم لباسامونو کثیف میکنیم!"

    فکر کن هرگز نتونیم باهم بریم دریا،اونموقه من نمیتونم وقتی ازم خواهش میکنی ازت عکس نگیرم اونم چون صورتت ماسه ای شده،بهت بخندم و چیلیک!یه عکس قشنگ بگیرم.اونو چاپ کنم و توی اتاق بزنم و تو هر بار ازم خواهش کنی که اون عکس رو بردارم و من گوش ندم.

    فکر کن قرار نباشه بتونم برات نقاشی بکشم،یادته چی گفتم؟بهت قول دادم برات یه اسب بکشم و اونو بهت هدیه بدم.

    فقط فکر کن قول هامون هرگز واقعی نشن..

    چشماتو باز کن!

    خوشحالم که اینا فقط یه تصور بودن..

     

    +اگه قول هامون واقعی نشن چی...؟

  • ۱۱
  • نظرات [ ۸ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • پنجشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۱

    دزیره ها و ناپلئون ها

    و در تمام طول تاریخ غریبی  و تنهایی به سوی واژه ای خسته به نام ناپلئون میتازید

    کتابم را بستم،به ساعت مچی نقره ام نگاهی کردم و عینکم را از چشم برداشتم و روی کتاب گذاشتم.

    کتابخانه خلوت و ساکت بود و حتی صدای افتادن یک برگ سبک هم می‌توانست سکوت سنگینش را به راحتی در هم بشکند،از این وضعیت راضی بودم،سکوت را می‌پسندیدم. 

    چشمان خسته از مطالعه ام را مالیدم و به قفسه های کتاب خیره ماندم.

    چشمانم اما تنها روی جلد کهنه و قدیمی یک کتاب متمرکز بود؛

    شاهزاده و گدا.

    لبخند کهنه ای بر لبم نشست،چشمان خسته و دردمندم را بستم و گوش به نجوای خاطرات گرد و غبار گرفته ام سپردم:

    +این چیه اوردی؟

    -شاهزاده و گدا

    +خوندیش؟قشنگه؟چیزی ازش نشنیدم یه چیزی که تعریفشو شنیدیم رو امانت میگرفتی.

    -باهم که بخونیمش قشنگ میشه!

    خنده ای کردم و دستی به موهای آشفته و فر خورده ام کشیدم.

    صدای برخورد چیزی با کفپوش سرامیکی سکوت را به وضوح میشکست و نزدیک تر میشد. 

    سر بر گرداندم و یک جفت چشم بزرگ،لبخندی مستطیلی و لپ هایی سفید و به ظاهر نرم را در مقابل خود پیدا کردم.

    موهایش را دم اسبی بسته بود و یک ژاکت صورتی بر تن داشت که همخوانی خوبی با دامن طوسی چهارخانه اش داشت و مشخص بود صدا برای کفش های پاشنه بلندش بوده!

    -سلام!

    با تعجب باری دیگر نگاهش کردم و سلامی دادم:

    +سلام

    قسمتی از چتری هایش را که روی چشم هایش ریخته بودند کنار داد و دوباره مستطیلی زیبا روی چهره اش نقاشی کرد.

    -ببخشید..میتونم اینجا روی صندلی میز شما بشینم؟

    تنهایی من چیزی بود که هرگز میلی به شکستن عهدم با آن نداشتم،اما این دختر با این لبخند و چنین چشم های ملتمسی،نه گفتن را کاری دشوار میکرد‌.

    آهسته سری به نشانه رضایت تکان دادم و دوباره عینکم را به چشم زدم تا مشغول خواندن ادامه کتابم شوم،تنهایی و سکوت میان یک غریبه معذبم میکرد.

    روی صندلی نشست و کتاب در دستش را روی میز گذاشت،زیر چشمی نگاهی به کتابش کردم،دزیره بود.در دل خنده ای کردم و با خود زمزمه کردم:

    دیگه برای نو بودن پیر شدی دزیره..کهنه شدی!

    سرفه ای کرد و کتابش را باز کرد،آرام به نظر می‌رسید و خوشحال بودم که دخترکی پرحرف و مزاحم هم نشینم نشده.

    نفسی بیرون دادم و عینکم را روی صورتم تنظیم کردم و با بالا گرفتن سرم نگاه خیره و حیرانش را روی گردنبندم دیدم،گردنبندی که از لباسم بیرون‌افتاده بود و حالا در معرض دید دو چشم حیرانش قرار گرفته بود.

    -اتفاقی افتاده؟!

    صدایم انگار از دنیایی دیگر به کتابخوانه برش گرداند؛تند تند پلک زد و چهره اش آرام تر شد،لبخند مستطیلی پیدایش نبود.

    +گردنبندتون..خیلی قشنگه

    زمزمه کرد تا نشونم:

    +و آشنا..

    ولی شنیدم!

    گردنبند را در دستانم فشردم و پرسیدم:

    -شبیهش رو داشتی؟

    دستانش را دو طرف سرش قرار داد.

    +نه ولی یکی داشتش که..الان نمیدونم هنوز دارتش یا نه

    کنجکاو میشوم،کنجکاو میشوم و مشتاق پرسیدن سوال های بیشتری میشوم 

    -کسی از نزدیکانت شبیه گردنبند من رو داشته؟

    سر تکان می‌دهد و من می‌توانم از پشت پرده نقابش بغضش را بو بکشم..

    +من براش خریده بودم..تو دومین ماه از باهم بودنمون

    حالا بغض آهسته به پشت پرده نقاب روی چهره من هم میدود.

    -اون دیگه نیست؟

    بغض حالا هوس می‌کند از پشت پرده چشمانش سرک بکشد.

    +نه!هست..هست اون هست اون همه جا هست..

    لبخند کوچک و محوی میزنم

    نزدیک تر میروم،دستانش را میگیرم،دستان سردش را که خیال میکردم گرم باشند میگیرم و به چشمانش نگاه میکنم.چشمانی که دوباره چرخ دنده خاطرات کاغذی مغزم را روشن می‌کنند.. 

    +آی چرا انگشتتو میکنی تو چشمم کور شدم آآییی!

    -ببخشید ببخشید وای ببخشیددد..خدایا..ببینمت؟

    چشمان قرمزش را نشانم میدهد،رویشان بوسه ای میزنم و میخندم

    -خب ببین تقصیر خودته،مژه هات و چشمات انقدر قشنگن که یه لحظه دلم خواست مژه هاتو دست بزنم بیینم چقدر نرمن

    با تعجب نگاهم می‌کند

    +تو داشتی منو کور میکردی متوجهی دیگه؟

    -خب...

    -هی هی برا چی..

    و فرار میکنم تا از چنگ کتابی که به سمتم پرتاب شده در بروم.

    +ببخشید..؟حالتون خوبه؟چیزی شده؟

    نگاهم را از چشمانش میگیرم و معذب میشوم،تند تند پلک میزنم و سر تکان میدهم

    -اوه نه نه فقط یاد چیزی افتادم عذر میخوام..

    لبخند تلخی میزند،نگاهش هنوز روی گردنبندم است!

    -هنوز پیشته؟

    +چی؟

    چند لحظه بعد متوجه منظورم می‌شود.

    صدایش آرام تر میشود..

    +اوه..نه! میدونید؟فکر کنم همه ناپلئون ها بی‌رحم باشن،آدم موندن نیستن

    لب هایم بوی سکوت می‌گیرند و دستانم سرد می‌شوند.

    سرم را پایین میگیرم تا موهایم روی چشم هایم بیوفتند،تا چشمانم چیزی را لو ندهند.

    -چرا اینطور فکر میکنی؟!

    تک خنده ای می‌کند.

    +ناپلئون من یه روز رفت!رفت..بدون اینکه اتفاقی افتاده باشه،بدون اینکه منو توی آغوش دیگه ای دیده باشه،بدون اینکه توی آغوش دیگه ای باشه،بدون اینکه دعوایی بینمون رخ داده باشه! اون حتی شب قبلش منو بوسید و گفت که زیبا ترین ستاره جهانم..

    حالا چشمانم به وضوح خیانت کار میشوند،همیشه کارشان همین بود،راز نگه دار نبودند،امانت داری بلد نبودند!

    زنجیر گردن آویزم را بیشتر و محکم تر در دست میفشارم..

    -شاید ناپلئون دلیلی داشته..

    صدایش رنگ بغض پررنگی می‌گیرد.

    +چه دلیلی میتونسته داشته باشه؟دلیلش چی بوده؟عشق بیش از حد من؟بزرگ شدن من بخاطرش؟صداقتم؟اینکه آسمون سیاهم ماهی نداشت جز اون؟

    دندان هایم را بهم میفشارم و پلک میزنم،پلک میزنم تا چشم هایم دوباره خشک شوند و بیش از این بی آبرویم نکنند،هرچه باشد ناپلئون بی‌رحم است،حق ندارد برای غم دزیره بگرید..!

    -دزیره رو داری میخونی؟

    سرم هنوز پایین است تا چشمانم را از چشمانش بدزدم. 

    +از وقتی که رفته دارم میخونمش،میخوان دلیل رفتن ناپلئون رو پیدا کنم

    -پیداش نمیکنی

    +چرا؟

    -فقط ناپلئون ها میتونن کلمات هم رو بفهمن،عشق هم رو درک کنن،و در آخر..دلیل رفتن هم رو بفهمن،ناپلئون ها همو میفهمن،همو میخونن

    +ناپلئون من آدم ترس و رفتن نبود..

    -فرقی نمیکنه!گاهی اینکه بری دردش کمتره تا بمونی

    +من میتونستم قلبم رو براش آتیش بزنم!فقط  کافی بود بمونه..

    -تو جای ناپلئون نبودی

    اشک هایم میچکند،روی صفحه ۷۱ کتاب میچکند.

    +من هرگز نمیتونم بفهمم..چرا..

    -گردنبندش رو هنوز داره،مطمئنم

    +شما..از کجا میدونید؟

    -ناپلئون ها حافظه خوبی دارن،حافظه ای خیلی بهتر از دزیره ها

    می‌گویم و حلال ماه گردنبندم را لمس میکنم 

    +شما ناپلئونید؟

    "من دزیره ترین ناپلئون دنیام."

    -آره

    +چرا رهاش کردید؟

    -تنش تاب رنج من رو نمی‌کشید دختر جان

    +شما نبا..

    حرفش را قطع میکنم

    -تو تموم قصه ها..تو تموم تاریخ،تو تموم دنیا،همه جا از اشک هاش دزیره نوشته شد،دزیره الهه‌ی عشق بود،دزیره قدرتمند بود و دوست داشتنی و قابل ترحم،ولی ناپلئون؟انسان منفوری که بی رحم بود،سنگدل بود،خودخواه بود جاه طلب بود

    هیچکس اشک های ناپلئون رو ندید،اشک های دزیره رو همه دیدن..

    سکوت میکند،دستانش سرد تر میشوند،میلرزد،هردو سعی تر حفظ آبروی چشمان خیسمان پیش یکدیگر را داریم.. 

    بلند میشوم،کتابم را بر میدارم و پشت به او می ایستم

    -ناپلئون میاد..میاد دزیره،میاد اگه دل به ژان پاپیست ندی،میاد اگه ملکه ایالت دیگه ای نشی،میاد اگه تو جلوشو بگیری،ناپلئون میاد اگه تو هم مثل اون حافظه خوبی داشته باشی،ناپلئون میاد اگه تو دزیره بمونی!

    شاید نتونه بهت بگه ولی دلش برای ابریشم موهات تنگه،شاید نگه ولی خورشید روز هاش گم شده،سوخته و آسمون خاکستریه،اون بهت نمیگه دزیره ولی ناپلئون عاشقته! و گفتن این آسون نیست..ناپلئون فقط بلد نبود اینو بگه:)ناپلئون خیلی ازت معذرت میخواد دزیره..ناپلئون تا ابد همین ناپلئون پیر میمونه،حتی با وجود جوزفین!

    -فرقی نمیکنه کجای دنیا باشم،یادت باشه همیشه همین آدمم خب؟من همیشه همینم،همین..همین..همین..

    سالن کتابخانه را به سرعت ترک میکنم‌ و دزیره ای مبهوت،خسته و گریان را در آن تنها می‌گذارم.

     

    پ‌ن:خب..همیشه دیدم همه جا از درد و رنج کسایی که نقش دزیره رو دارن حرف زده شد،و خب..یه جورایی حس کردم تموم ناپلئون ها این وسط مظلوم واقع شدن

    پس گفتم چیزی بنویسم که از زبون اونا باشه..نظرتون؟

    پ.ن۲:جواب کامنت هاتونم میدم وِیتتت")))

  • ۱۳
  • نظرات [ ۳۵ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • چهارشنبه ۲۴ فروردين ۰۱
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb