"لطفا قبلش آهنگ Seoul نامجون رو پلی کنید نشد آپلود کنم"-" "

null

درب مترو باز شد و موفق شدم با فشار زیاد از بین ازدحام جمعیت رد بشم و سریع خودم رو روی یه صندلی پرت کنم.رسما شکارش کرده بودم.
با خیال راحت نفسی بیرون دادم و سرمو عقب دادم و به شیشه تکیه دادم.نفسم که جا اومد سرم رو به سمت راستم چرخوندم تا بفهمم کسی که با فشار و عجله خودم رو روی صندلی کناریش پرت کردم چه کسیه.
و با دختری آروم مواجه شدم.از این واژه استفاده میکنم چون اون کاملا آروم بود.
یه کلاه مشکی بافتنی سرش بود،یقه‌ی پیراهن یقه اسکی مشکیش تا روی چونه‌اش  اومده بود،هنذفری داخل گوشش بود و یه کتاب رو محکم به خودش چسبونده بود و بسته بودن چشم هاش باعث میشد بفهمم که داره از آهنگش نهایت لذت رو میبره.پس سعی کردم بی سر و صدا باشم تا از تنهاییش لذت ببره.
اما چند ثانیه بعد چشم های مشکیش رو باز کرد و مستقیم به صورتم زل زد.دستپاچه شدم و نگاهم رو به جلوم دادم.اما اون هنوز نگاهم میکرد،چرا انقدر عجیب بنظر میرسید؟
نگاهش روی دست هام اذیتم میکرد پس سعی کردم یه بحث کوچیک شروع کنم،بحثی که زود تموم بشه.
نگاهم سمت کتاب توی دستش رفت،روی جلد کتاب با یک فونت بزرگ نوشته شده بود:بادام
لب هام رو گزیدم و نگاهش کردم.
-بنظر میاد کتاب جالبی باشه
نگاهش رو از دست هام گرفت و به صورتم داد.
+درسته،جالبه.
-خودتون نوشتینش؟
تک خنده ای کرد و با تعجب نگاهم کرد.انگار که می‌خواست بدونه چرا باید یکی چنین سوال احمقانه ای بپرسه؟
+بنظر میرسه خودم نوشته باشمش؟
شونه بالا انداختم و جواب دادم:
-نه ولی چهرتون به نویسنده ها میخوره،مخصوصا اون عینک گرد بامزه.
خنده ای کرد و عینکش رو ناخودآگاه روی صورتش صاف کرد.
+خب..من زیاد مینویسم،اما این کتاب برای من نیست،ینی میگید تاحالا اسمش رو نشنیدید؟
باز هم شونه بالا انداختم.
-راستش نه.راجب چیه؟
+کامل نخوندمش اما..راجب پسریه که خیلی عجیبه.
عجیب؛چیزی که این دختر میتونست باشه و من حتی دلیلش رو نمیدونستم.
-مگه اون چطوریه؟
لب هاشو جمع کرد و تو فکر فرو رفت،چند ثانیه بعد جواب داد:
+کار هایی که برای بقیه ساده بنظر میاد برای اون مثل حل معادله هاییه که هیچ معلمی یادش نداده.
به چشم هایِ پشت عینکش نگاه میکنم،فکر می‌کنم بحث باهاش جالب بنظر بیاد.حداقل تو فاصله‌ی این هشت ایستگاه.
-راستش مشتاق حرف زدن باهاتون شدم خانوم
+اوه،جدن؟این خوبه.تا کی فرصت هست؟
-هشت ایستگاه.
+پس تا هشت ایستگاه.
سر تکون دادم و لبخندی زدم.
-میتونم بپرسم تاحالا چیزی چاپ کردید یا نه؟
خنده‌ی خجالتی ای کرد و با گوشه کتابش ور رفت.
+نه راستش،ینی..چیز های زیادی نوشتم،من خیلی مینویسم،اونقدری که کلمه ها توی سرم خون ریزی کنن و جوهر خودکارم تموم بشه و کاغذ هام تموم بشن.اما هرگز نتونستم داستانی رو به پایان برسونم.متوجه منظورم هستید؟
مترو می‌ایسته و در ها باز میشن و چندین نفر واگن رو ترک میکنن،حالا کمی خلوت تره؛چند ثانیه بعد در ها دوباره بسته میشن و مترو راه میوفته.
حالا هفت ایستگاه مونده.
+متوجهم..اما چرا؟بنظر میرسه نویسنده ماهری باشید
باز هم خنده خجالت زده‌ی دیگه ای کرد که صورت بانمکش رو سرخ میکرد.
-شبیه نویسنده های ماهرم؟
با لبخند سر تکون دادم.
+خب..راستش نمیدونم.من همیشه از یه داستان به داستان دیگه میپریدم،درست زمانی که باید برای شخصیت یک پایان،یک نقطه عطف می‌ساختم ازش فرار میکردم چون نمیدونستم چی میتونه مردم رو به وجد بیاره و دقیق چه پایانی مناسب اونه.و اینطوری شد که داستان هایی بعد از دیگری روی هم تلنبار شدن.
انگار که من همیشه از خداحافظی و پایان ترس داشتم.
+خب..میتونید یه پایان خوش براش بسازید.
-پایان خوش یا بد فرقی نمیکنه،در هر صورت تو باید خداحافظی کنی و قبول کنی که این آخرشه،حتی اگه همه چیز به خوبی تموم بشه یه پایانه و پایان چیز جالبی نیست.اگه میبود که آدما با پایان شیرین فیلم ها گریه نمیکردن.
تو صندلیم جا به جا میشم تا بهتر رو به روش قرار بگیرم.این گفت و گو برام داره جالب میشه.دوست دارم نظرش رو راجب خیلی چیزا بشنوم.
-خب پس بقیه نویسنده ها چیکار میکنن؟
+اونارو نمیدونم ولی من نمیتونم برای چیزی پایانی در نظر بگیرم.دلم میخواد داستان همیشه توی اون قسمتی گیر کنه که دو شخصیت اصلی بهم اعتراف میکنن و باهم زندگی میکنن،اون قسمتی که کشور هنوز آباده و خبری از جنگ و آتیش نیست.وقتی که هنوز دست ها از هم جدا نشدن و وقتی که هنوز داستان ها تبدیل به کلیشه های عجیب نشدن.
باد میوزه.نمیدونم از کجا،براش توضیحی هم ندارم اما مطمئنم باد خنکی داره بین موهای فِرِش میپیچه و بوی نارنج رو به وضوح حس میکنم،شاید عطر نارنج زده باشه‌.نمیدونم اما تا در مترو باز شد و ایستگاه بعدی اعلام شد من تونستم باد رو بیینم که دورش میپیچه و موهاش رو توی هوا بلند میکنه،و با بسته شدن در دوباره روی شونه هاش میشونه.
شش ایستگاه.
-جالبه..شاید باید اینطوری باشه،مثلا باید  داستانی نوشت که دوتا عاشق توی همدیگه رو برای اولین بار ببوسن،و بعد کل جهان همونجا به پایان برسه..
لبخند قشنگی زد و کلاهش رو روی سرش صاف کرد‌.
+ممکنه..اما حتی این هم یه ریسکه.من هرگز توی زندگیم دنبال ریسک نبودم،البته خب بودم..من تو روز های آبیم بین دیوار های آبی نشستم و رز های صورتی رو بو کشیدم و شیشه های الکل رو تموم کردم و حتی گاهی فکر کردم چقدر خوب میشه اگه این دوی ماراتون رو خودم به پایان برسونم اما باز هم میلی برای ریسک و جنگ توش گوشم زمزمه شد و این قصه بار ها و بار ها تکرار شد.از قرار گرفتن مقابل صورت آدم ها راستش میترسم،صورت هایی که هیچ احساسی توشون نیست و خاکستری‌ان و توی صورتم داد میزنن که هی دختر..من هیچ جوره درک نمیکنم که تو چرا همچینی! و من لبخند احمقانم رو که تنها سلاحمه،حفظ میکنم و باهاش میگم هی منو ببینید!من یه لبخند دارم پس دوست داشتنی ام و لطفا دوسم داشته باشید!اما در نهایت میدونم که هیچ آبی ای با هیچ قرمزی ترکیب نمیشه.
به سایه‌ی سبز کم رنگ بالای چشم هاش و سویشرت سبزش نگاه میکنم و لبخند میزنم.
+اما من فکر نمی‌کنم تو آبی باشی
با چشم های متعجب سرش رو کج میکنه.
+جدی؟ولی من واقعا آبی ام!
دستم رو سمت دستش میبرم و روش میزارم.این کار رو بدون اختیار انجام میدم و امیدوارم اون دلخور نشده باشه.
مترو بار دیگه می‌ایسته و یک ایستگاه جدید رو اعلام میکنه،حالا سیل عظیمی از مردم خارج و بعد دوباره وارد میشن.
پنج ایستگاه
+نمیدونم راستش..من که نمیشناسمتون،حتی اسمت رو هم نمیدونم اما بنظر میرسه سبز باشی.
-اما این ممکن نیست!من مطمئنم که آبی ام
چشمامو ریز میکنم و میپرسم:
+چرا اینطور فکر میکنی؟
نفسش رو بیرون میده و چند ثانیه به پایین خیره میشه،انگار دنبال یه دلیل یا شاید کلماتی درست برای بیان دلیله پس در آرامش بهش فرصت میدم.
تو صدای سکوتی که با تکون های قطار و حرکتش روی ریل شکسته میشه نگاهش میکنم‌.من نگاه میکنم و اون فکر.
-خب...آبی رنگ غمه و همینطور یه ساید جدا از بقیست برام..ینی یه چیز جدا.چیزی که درک نمیشه و همیشه باید تنها بمونه و درحال لبریز شدنه.
دستش رو میفشارم و با لحنی اطمینان بخش حرف میزنم:
+اما آبی همیشه هم رنگ غم نیست.و هر غمی آبی نیست‌.هر تنهایی ای آبی نیست و هر آبی ای تنهایی و عجیب بودن نیست.آبی یه رنگه با هزاران طیف که میتونن مخلوط هزاران رنگ باشن و اون هزاران رنگ زیر شاخه‌ی هزاران رنگ دیگه و به همین ترتیب..
فکر میکنم اگه بتونیم خودمون رو طوری درک و تعریف کنیم که بین رنگ ها تبعیض قائل نشیم یا زیاده روی نکنیم عالی میشه.انسان همیشه یک رنگ نیست خانوم.انسان یه پالت رنگه.
هنوز به کتابش و دست های من که روی دست هاش قرار گرفتن خیره مونده،اما بالخره سرش رو بالا میاره و من چشم هاش رو میبینم که برق میزنن.
یه لبخند کوتاه میزنه
-پس فکر میکنی من چه رنگی ام؟
چشم هام رو توی مترو میچرخونم؛بین رنگ لباس های مختلف و کفش ها،و در آخر به دختر رو به روم نگاه میکنم.خیلی خیلی دقیق به چشم هاش زل میزنم و در همون حالت آروم میگم:
+فکر میکنم توی پالت رنگ تو یه رنگ خاص باشه.ترکیب رنگ آبی و..سبز!ترکیب آبی و سبز چی میشه؟همون رنگ.
-سبز؟
سر تکون میدم و متوجه میشم که چهار ایستگاه تا پایان این گفتگو فاصله هست.
-مثل درخت ها؟
باز هم با اطمینان سر تکون میدم و لبخند روشنی میزنم
-مثل تپه ها؟
+مثل تپه ها.
-کاکتوس ها؟
+کاکتوس ها.
-بامبو؟
+بامبو.
-و..مثل اونسو؟
لبخندی به رنگ سبز میزنم
+مثل اونسو،مثل جنگل،مثل بادی با بوی نارنج
حالا اونم دست هاشو روی دست هام گذاشته و لبخند میزنه،دیگه بهم طوری خیره نمیشه که انگار من یه آدم فضایی ام.من هم طوری نگاهم رو ازش نمیدزدم که انگار یه مشکل بزرگه.
حالا ما قبول کردیم که اون سبزه و من زرد،یا شاید هم سفید.
اون میتونه قبولش کنه،و میتونه باهاش بجنگه.با هر چیزی که زندگی میگه.اون میتونه از همه چیز متنفر باشه و عاشقش باشه.اینو من نمیگم،چشم هاش و حرف هاش میگن پس من بهشون اعتماد میکنم.
اون دلش میخواد غرق شه و در عین حال نجات پیدا کنه.
دلم میخواد بهش بگم دست و پا زدن اشکالی نداره چون این زندگیه اما میدونم که اینو میدونه.میدونه یه رنگ خاص توی یه پالت خاص و یه نقاشی خاص بودن،یه نقص نیست.پس نگاهش میکنم و منتظر میمونم در واگن باز هم باز و بسته شه.
-دو ایستگاه..
+خب..چی از حرفامون فهمیدی؟
سرش رو پایین میندازه و به کفش هاش نگاه میکنه.
-شاید فهمیدم باید بفهمم کی ام.و هرگز سعی نکنم رنگ دیگه ای توی پالتم بریزم تا رنگ دیگه‌ای بسازم.هرچند که قراره هفته بعدش باز هم گریه کنم و دلم بخواد غرق بشم اما قول میدم..قول میدم روز بعد باز هم همون باشم.
میخندم،میخندم چون شادم و این عجیبه چون الان وقت شادی نیست،وقت فکر کردنه اما من میخندم و اون هم میخنده.
-من سبزم نه؟
سرم رو با قاطعیت تکون میدم.
-پس میتونم با هر رنگی قاطی شم و نترسم نه؟بدون اینکه رنگ خودم رو تغیر بدم؟
دست هاش رو میفشارم و با بستن چشم هام حرفش رو تایید میکنم.
-میشه روزی داستانی بنویسم که توش بتونم خداحافظی کنم؟میتونم شکستگی های عمیقم رو گچ بگیرم؟میتونم زندگی کنم؟اگه نشه چی؟
کمی مکث میکنم..
+نمیتونی با اگر بترسی و با رنگ های جهان ترکیب نشی.نمیتونی از ترس پایان یک داستان هرگز داستانی ننویسی،بلکه بعد هر پایان یه آغاز دیگه رو شروع میکنی،انقدر که تموم شه.انقدر که کاغذ های دنیارو تموم کنی.میتونی انقدر تو دشت ها دنبال خورشید و جایی که دنیا تموم پیشه بدوی تا پاهات خسته بشن.
هیچ تضمینی برای زندگی نیست خانوم سبز اما..میشه تستش کرد نه؟
و حالا یک ایستگاه.
+پس یه داستان مینویسم،از نقاشی که پالتِ خاکستری دوست داشت اما بعد یکهو سبز شد.آبی شد.همه چیز شد.
لبخند رضایت بخشی میزنم و سر تکون میدم..
کیفم رو در میارم و با عجله کاغذ و خودکاری ازش در میارم و چیزی مینویسم.
رو به روش می‌ایستم.
داریم به ایستگاه آخر نزدیک میشیم
کاغذ رو توی دستش میزارم و میگم:
+این شماره منه،خوشحال میشم یه روز داستانتو بخونم.داستان دختری که به دنبال آخر دنیا دوید.
کاغذ رو توی مشتش گرفت و خندید،و باز سرخ شد؛
سمت در واگن میرم،کیفم رو توی دستم میفشارم و قبل از اینکه برم بلند داد میزنم:
+هی اونسویا..یادت نره،تو سبزی!
میخنده  و من از بیرون واگن بهش نگاه میکنم.
در بسته‌ میشه،و مترو با سرعت دور میشه...

برای دیدن ویدئو تشریف بیارید اینجا:">

پ.ن:برای اونسو خانوم:>>>

پ.ن۲:خب بزارید جریان این متن رو بهتون بگم-

تقریبا چندین روز پیش بود که اونسو از من یه چیزی خواست و منم با کمال میل پذیرفتم.ازم خواست براش چیزی بنویسم که توش وایبش+افکارش+خودش باشه. 

منم از همون لحظه که اینو گفت تا همین دیشب درگیر بودم که وای چی بنویسم،وای من نمیتونم،وای گند نزنم آبروم بره؟و این متن دراز طویل شد نتیجه‌ی فکر هام:")

امیدوارم یه کوچولو..یه کوچولو حداقل به دلت بشینه گرل">و ببخشیم که نشد اونقدری که باید عالی باشه..اما جبران میکنم=-=

امیدوارم به دل شماهاعم بشینه با اینکه فقط چشمامو بستم و نوشتم و واقعا حس میکنم گند زدم ولی ب هر حال..=-=

پ.ن۳:و راستی!من رسما از فردا دیگه برمیگردممم*-*گفتم اینم بگم.

پ.ن۴:از شدت خجالتِ اینکه ریدم روم نمیشه بمونم بعد از انتشار این..باییییTT