روز آخر که برسه کنارت میشینم‌.

یه لیوان چایی میدم دستت و تو سکوت به جنگل مه گرفته خیره میشیم،چایی رو فوت میکنم و پتو رو روی شونه‌ات تنظیم میکنم.

چایی رو بدون قند میخورم،چون حالا انقدر از شیرینی وجودت پرم‌ که هیچ قندی شیرینم نمیکنه!

صورتتو بین دستام میگیرم و تا میتونم بوسه بارونش میکنم؛دیگه خجالتی در کار نیست.میبوسمت.

پلک هاتو،گونه هاتو،ابرو هاتو،پیشونیتو،چال چونه‌ات رو،موهات رو..

بعد درحالی که بی هیچ ترسی توی چشمات نگاه میکنم و اشک میریزم میگمش 

بلاخره میگمش

میگم که چقدر دوستت دارم.نه اون دوست داشتنی که تموم این مدت بهت میگفتمش..

دوست داشتنی که باعث میشه از دادن قلبم بهت هیچ ترسی نداشته باشم!

روز آخر که برسه میگم چقدر برات خودمو ساکت کردم،چقدر برات اشک ریختم،چقدر تو نبودی و من بودم،چقدر تو رفتی و من موندم،چقدر تو شکستی و من ساختمت،چقدر تو گم شدی و من دنبالت دویدم،چقد تو فریاد کشیدی و من آهسته در آغوشت گرفتم،و چقدر تو ندیدی و من دیوانه وار عاشقت بودم.. 

روز آخر دیگه ترسی نیست

بدنت رو بین دستام میگیرم و تا لحظه‌ی آخرِ روز آخر میگم که تو همه جهانی.

روز آخر..روز آخر:)

+کاملا یهویی و دلی.