تو نه در قلب منی و نه جاری در رگ هایم
در هیچ کجای جسم فانی ام نیستی
این قلب و این رگ هردو فانی اند،حیاتشان به تار مویی بند است!
تو در بوی گل هایی
در خیسی چمن های تازه آبیاری شده
در خنکی زیر شن های کویر
در رنگدانه های گل ها
در ستارهی دنباله داری که هر چند سال یک بار ظاهر میشود
در سحابی های ناشمار
تو در ماه کاملی هستی که خود را از پشت پنجره اتاق به من میتاباند
در بارانی وجود داری که برای لمسش دستم را از پنجره بیرون میبرم و زبانم را ملتمسانه زیر آن میگیرم تا قدری از آن بنوشم
تو در صفحات و کلمات حضور داری،در آنها پادشاهی میکنی
میان واژه ها نشسته ای
با فنجانی قهوه در دست و تبسمی بی جان بر لب
تو میان سفیدی ابر هایی و خورشید را در آغوش میگیری،از آن بالا به من مینگری و میخندی
تو میتوانی در گلدان تازه جان گرفتهی بالای تخت باشی یا در موسیقی ای پر از راز
در تنهی درخت پیری که پشتش قایم میشوم و بلند میگویم:حالا چشماتو باز کن.
تو در تک تک بازی های کودکانه بودی و هستی.
تو در اشک و لبخند من بودی و هستی..
تورا به این جسم فانی محدود نمیکنم
تا وقتی جهانی هست بزرگتر از قلب کوچک من.