در من دو موجود به شکل طبیعی میزیستند.
بی شباهت به یکدیگر،اما دارای غرایز یکسان،دارای یک پیوند ناگسستنی.
اگر از من بپرسید،میگویم هردو منفورند.
هردو گزاف میگویند و پنهان میکنند.
یکی همچون کودکی ساده لوح و سرزنده به هر سو میدود،بادبادک های رنگین کمانی هوا میکند،سر انگشتانش را رنگی میکند و با رنگ های انگشتی روی صورتش نقاشی میکشد.در آغوش میگیرد،میخندد،میرقصد،میزیستد..
دیگری اما در پس اولی متولد میشود.زادهی تاریکی
متولدِ اتاقی نمور و تاریک که نور به زحمت از بین پرده های زخیم مخملی آن عبور میکند.
او درست در شبانگاه،هنگامی که کودک در گوشه ای کز کرده،اشک هایش رنگ انگشتی های روی صورتش را میشویند و تمام بادبادک ها پاره شده اند،زاده میشود.
از تاریکی تغذیه میکند.
بدن خستهی کودک را میشکافد،از میان شکاف پیکرش بپا میخیزد،از درون چشم های بی فروغ و تو خالی اش شعله میکشد؛و آنجا،درست روی همان فرش،مینشیند.
به دستانش نگاه میکند،رنگی در کار نیست،دست به صورتش میکشد،نقاشی ای وجود ندارد،بادبادکی نیست،لبخندی نمیروید!
رنگدانه ها محو میشوند و آسمان در جهت گرگ و میش دهان باز میکند.
حتی قطره های پر مهر ابر هم جانی بر قدم هایش نمیبخشند.
او شباهتی به کودک ندارد،پلک هایش افتاده و سنگیناند،حرف های بزرگ میزند،بادبادک هارا دوست ندارد و تمام رنگ انگشتی ها برایش تبدیل به یک رنگ واحد میشوند:خاکستری.
او نمیخندد،بلکه طوری میگرید،که با ابر برابری میکند.
و این داستانی غم انگیز،ترحم برانگیز و یا تاثیرگذار نیست.
این داستان دو "من" است،با نام هایی متفاوت
هردو اما،چشم هایی یکسان دارند..