۲۵ مطلب با موضوع «پرت و پلا نویسی های پر مفهوم» ثبت شده است

منم یه چیزی بگم؟

خب ببینید منم لازم دونستم یه چیزی رو بگم.

فقط جون هرکی دوست دارید به خودتون نگیرید و بهتون بر نخوره و دوباره ناراحت نشید این پست مخاطبش همههه‌ی فالوور های این وبه،همتون!چون گاهی انسان باید این چیزا بهش گوشزد بشه.

ببینید ما آدمیزادیم تو زندگیمون شکست میخوریم موفقیت به دست میاریم افسردگی میگیریم اشک شادی میریزیم اشک بدبختی و غم هم میریزیم.

برای مثال همین بزرگواری که تو گیف بالا مشاهده میکنید،هم سن من و شما که بوده افسردگی و اضطراب و سوشال فوبیا داشته و سگدو زده تا شده اینی که همتون میگید وااااو چ خفنه چ خوبه و فنش شدید!

پس بدونید زندگی همینه سگدو زدن داره زحمت داره تلاش داره یه سریاتون واقعااا دارید فراموش میکنید زندگی ینی چی و خودتونو درگیر یه سر چیزای چرت و پرت و پوچ و مزخرف کردید که اصن آدم میمونه!

بابا تو هنوز اول راهی هنوز ۱۲ سالته،۱۵ سالته و..یکم به خودت بیا از توانایی هایی که تو این سن داری استفاده کن!

یکم به اطلاعاتت اضافه کن یکم کتاب بخون یکم فکر کنننن!!!

همههه نوجوون ها افسردگی دارن همشون،من دارم تو داری نقی داره تقی داره همه دارن بخدا هیشکی خوشحال و بی رگ و بی خیال نیست.

این سن کوفتیمون توش پر از چالش‌های مختلفه

شما تصور کنید که همه نوجوون های قبل ما و یا تو این دوره بخاطر اینا پاشن برن خودکشی کنن،جمعیت جهان کلا از بین میره هیچ نوجوونی هم رو کره زمین باقی نمیمونه.

من واقعا نمیفهمم این چیه یاد گرفتید هی هرچی میشه میگید میرم خودکشی میکنم میرم خودکشی میکنم،خب برو راه باز جاده دراز ولی بزار یچی رو بهت بگم!یه روز دختر همسایمون که کلاس ۱۲ امه داشت برام تعریف می‌کرد میگفت یکی از دوستاش خواسته خودکشی کنه،حدود ۳۰ تا قرص انداخته بالا بعد اومده مدرسه صبحش حالش بد شده و خلاصه نمرده هیچ،بلکه بردنش بیمارستان چند روز هم بستری بوده پدرشم در اومده.

میخوام بگم خر نباشید!بچه نباشید هرچی میشه اولین راه رو خودکشی نبینید

با رلتون کات میکنید:من میرم خودکشی میکنم

تو امتحاناتون قبول نمیشید:دیگع امیدی به این زندگی ندارم میرم خودکشی میکنم

ننه بابا هاتون گیرن:دیگه تحمل ندارم خودکشی میکنم

تنهایید:خودکشی میکنم

تورو خدا بکشید بیرون😐

حالمو بهم زدید از این کلمه هرجااااا میرم میخواد یکی خودکشی کنه

آره بعضیا واقعا شرایطشون فرق داره ب اونا حق میدم ولی آخه تو نهااااایت دردت شاید خیانت رلت بهت باشه ک کل رابطتون یه بچه بازی مزخرف بوده

کلللل دنیا مشکلات دارن حتی از شماهام بدتر،چطوره همه برن خودکشی کنن؟

مشکل اینه شما فقط دلیل هایی که بخاطرش باید خودکشی کنید رو می‌بینید

دلیل هایی که بخاطرش باید زندگی کنید رو نمیبینید!

فقط همینطوری نشستید برای خوب شدن حالتون هم هیچچچ تلاشی نمی‌کنید

من الان اگه یه آهنگ ک حالمو بد میکنه و باعث میشه گریه کنم رو بزارم،میتونم ساعت ها باهاش اشک بریزم گند زده بشه تو روحیم

ولی اگه یه آهنگ شاد بزارم تصمیم بگیرم باهاش برقصم روحیم باز حداقل ۳۰ درصد بهتر میشه

پس میبینید؟خودتون نمیخواید

خودخواهید،تنبلید،فقط یاد گرفتید چیزای عن زندگی رو ببینید

یکم محض رضای خدا تلاش نمی‌کنید،برای تغیر،برای با فهم و شعور شدن

خودکشی جزو آخرین راه های ممکن زندگی یه آدمه

خودکشی برای تویی که هنوز یه آدم دلیل زندگیته 

هنوز کلی راه های نرفته داری

هنوز کلی کار های نکرده داری

نیست!

این کلمه نحس و دیگه جلو من استفاده نمیکنید حالم داره ازش بهم میخوره!

همین.مرسی که خوندید و جنبه داشتید و بهتون بر نخورد

+بازم ستاره روشن شد..

  • ۱۳
  • نظرات [ ۶۵ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۰۰

    حقیقت

     

    بزار حقیقتو بهت بگم عزیزم؛

    بیشتر آدما توی تخت خوابشونه که عاشق هم میشن!

    شاید همین جمله بتونه دنیایی که توشیم رو تعریف کنه..

  • ۲۲
    • Chomion
    • دوشنبه ۱۶ اسفند ۰۰

    Mood.1

    و من نفرت انگیز ترین پارادوکس رو زمانی به وجود آوردم که خستگی از پشت پلک هام آهسته رها میشد و روی گونه هام می‌غلتید و لب هام به احمقانه ترین شکل ممکن رو به بالا خم میشدن و لبخند میزدن.

    و این نفرت انگیز ترین پارادوکس منه؛

    و من متاسفم،از همه چیز و همه کس.متاسفم که وقتی که باید متاسف نبودم..

    -**-

    پ.ن:متاسفم،جدی میگم متاسفم چون چرت و پرت های مغزمو نباید انقدر واضح ب اشتراک بزارم ولی فکر کنم آدمای اینجا بهتر از هر کسی میدونن ک این کار لازمه گاهی نه؟پس معذرت میخوام..

    پ.۲:گاهی قراره از اینطور چرت و پرت ها اینجا قرار بگیره و احتمال زیاد پاکشون نمیکنم،دیگه از وجه آبی خودم خجالت نمیکشم.

     

    • Chomion
    • جمعه ۱۳ اسفند ۰۰

    چهارراه

    نی توی دستش رو به دهنش نزدیک کرد و مکی بهش زد.

    هنوزم داشت نگاهم میکرد،برام عجیب بود،چیزی شده بود که امشب بیشتر از هر وقتی سرگرم تماشا کردنم شده بود؟

    لیوان بستنیم رو کنار گذاشتم و سرم رو کج کردم.

    _به چی نگاه میکنی؟

    +داشتم ستاره های توی چشماتو میشمردم

    جلوتر اومد و انگشتش رو سمت چشمم گرفت

    +یکی..دوتا..و..چهار تا تاحالا پیدا کردم

    خنده ای کردم و دستمو زیر چونه‌‌ام گذاشتم

    _نمیدونستم منم تو چشمام ستاره دارم

    آخرین باقی مونده بستنیش رو خورد وچشم هاشو گرد کرد:

    +منم؟این ینی کس دیگه ای هم هست که داشته باشه؟

    به سادگی شیرینش خندیدم و انگشتم و روی پلک هاش کشیدم

    _یکی..دوتا..پنج تا ستاره توی چشمات میبینم پنی سیلین

    متعجب به چشمهاش دستی کشید که باعث شد به چهره با مزش خندم بگیره.

    باد میومد،هوا داشت پر سوز تر میشد و ما رو صندلی های یه کافه گوشه خیابون نشسته بودیم و تازه بستنی شکلاتیمونو تموم کرده بودیم.

    بلند شد و اومد سمتم،دستمو گرفت و گفت:

    +بیا..هوا سرده،عاشقی تو هوای سرد بیشتر می‌چسبه 

    نمیدونستم منظورش چیه،بخار هوای سرد از بین لب هام بیرون میومد وقتی به تک تک کار هاش و حرفاش میخندیدم.

    دنبالش میرفتم و میرفتم،رسیدیم به یک چهار راه،چراغ قرمز بود،ماشین ها ایستاده بودن و تنها عابر های توی خیابون ما بودیم.

    وسط چهار راه از حرکت ایستاد

    سمتم برگشت 

    به چشم های عسلیم نگاهی کرد

    لبخند کوچیکی زدم.

    دو دستم رو گرفت،قدش رو کمی بلند کرد و صورتش رو مقابل صورتم قرار داد

    نفسم حبس شده بود و بخار سرما داخل ریه هام یخ میزد

    چشم هامو بستم..

    و لب هاش رو روی پیشونیم حس کردم

    حس کردم تا ابد باید توی همون ثانیه خشک بشم

    دنبال کلید استپ بودم اما پیداش نمیکردم

    هوا سرد تر میشد

    احتمالا چند ثانیه به سبز شدن چراغ باقی مونده بود

    چشم هامو باز کردم

    و خودمو تنها،وسط چهار راهی پیدا کردم که خیلی سرد بود.

    و کسی نبود،تا به عمق چشم هاش زل بزنم و اشک بریزم.

    ***

    تو،توی تصوراتم 

    خیلی واضح و روشنی

    انگار که واقعا اینجایی!

    ولی وقتی دستمو دراز میکنم

    تو یکدفعه ناپدید میشی..

     

    +انگار این صحنه و این دیالوگ ها تو ذهنم خشکیده بود اگه نوشته نمیشد یجا نمیداشت بخوابم.

    +مزخرف شد ولی من هیچ تلاشی برای جمله بندی نکردم اینا انگار عذاب قبل خواب بودن ک باید خالی میشدن.."-"

    +فونت بیان باید زودتر درست شه تا تصمیم نگرفتم دست ب تعویض قالب بزنم!

    +شب خوش.

  • ۱۲
    • Chomion
    • چهارشنبه ۲۰ بهمن ۰۰

    پرت و پلا نویسی های کاملا بی مفهوم پارت هزارم.

    هرگز خودم رو در حدی ندیدم تا نصیحتی به کسی بکنم 

    ولی رفیق،همشهری،آشنا،غریب،عزیز،برادر،خواهر

    انقدر خودتو خسته نکن!

    انقدر برای این دنیا خودتو به هر دری نزن

    تهش تو میمونی و کسی که هرچی بهش دست تکون میدی جوابت و نمیده و حتی زبونش رو هم نمیفهمی

    و متاسفانه اون خودتی!

    گاهی بزار رو استپ همه چیزو

    هیچکس،هیج چیز،قرار نیست تورو ببینه

    قرار نیست کسی ببینه که تو چطور خودتو برای جهان به در و دیوار کوبیدی و تهش بدن آسیب دیده‌‌ات جلوی چشم همه قرار گرفت و با انزجار از روش رد شدن و گفتن:

    "چقدر ناامید و خسته و شکسته‌است،وای خدا زیادی ضعیفه،بیچاره!"

    هیچوقت کسی تورو نمیبینه

    حتی اگه خون از لای پلک های رنگ پریده‌ات جاری بشه

    هیچکس قرار نیست ببینه

    حتی اگه قلبت براشون بتپه

    هیچکس قرار نیست ببینه.

    و در نهایت،تویی که در چشم خودت همون واژه‌ی اضافیِ دنیا دیده میشی!

    و از صمیم قلب برات آرزو میکنم،کاری نکنی که روزی دلتنگ خودت بشی.

     

    • Chomion
    • جمعه ۱ بهمن ۰۰

    They will die

    :گفت

    !خانه ها در نبود ساکنانشان خواهند مرد_

    .و سپس به قلبش اشاره کرد

  • ۱۱
    • Chomion
    • سه شنبه ۲۳ آذر ۰۰

    آبیِ خونی

    اشک های آسمون مثل تموم روز های گذشته‌ی یک ماه پیش میباریدن

    تلاطم باد تند و سرد زمستون و بارون برام مثل یه هارمونی روح انگیز بود.

    ولی بود..چرا دیگه نمیتونستم از بوی بارون مست بشم

    نمیتونستم عاشق سرما باشم

    انگار تک تک باید ها و نباید های توی مغزم اتصالی کرده بودن و گره پیچ شده بودن.

    چتر رو با احتیاط بالای سرم گرفته بودم تا خیس نشم

    ولی یادمه قبلا بدون هیچ چتری میزاشتم اشک های آسمون روم بریزن و بعد چشم هامو می‌بستم و مطمئن میشدم که هنوز زنده ام

    هنوز نبضم میزنه،هرچند ضعیف.

    ولی اون روز داشتم مسیر این پل رو با یه چتر مسخره میگذرونم

    انقدر خودم رو پوشونده بودم که بارون دیگه باهام احساس غریبگی میکرد

    دیگه منو توی آغوش خیسش نمی‌گرفت و آرومم نمی‌کرد

    نمیدونم بین کدوم لحظه،دقیقه،ساعت،روز یا شایدم هفته بود که باید ها و نباید هام دچار گره پیچی شدن

    کی بود که برای اولین بار خنده های شیرین یه بچه‌ی کوچیک و بامزه دیگه به نظرم شیرین نمیومد و لبخند روی لبام نیاورد 

     روی این پل خیس راه میرفتم و فکر می‌کردم تو‌ی کدوم لحظه عشقم به دویدن میون بنفشه هارو از دست دادم

    حالا زمان هارو هم از دست داده بودم 

    رشته‌ی پوسیده‌ی زمان داشت میون انگشت هام از بین میرفت و من به ساعت شنی ای نگاه میکردم که شن هاش خاکستری شده بودن و سایه‌ی پایان رو روی پیکرم مینداختن.

    لغزش سردی رو روی صورتم حس کردم،فکر کردم شاید بارون با صورتم آشتی کرده و غریبگی‌منو بخشیده و روی گونه هام نشسته تا نوازشم کنه

    ولی اون لغزش خیس چیزی جز بارش پلک هام نبود. 

    پلک هام از درد بی حسیم میباریدن

    چشم هام از رنج تهی بودن خیس میشدن

    و من هنوز اون چتر مسخره رو بالای سرم نگه داشته بودم 

    به قسمتی از پل نگاه کردم که گل های شیپوری کنار بنفشه ها رشد کرده بودن.

    نزدیک تر رفتم و‌ نگاهشون کردم

    حس کردم‌ رنگ‌ ها دارن برای چشم هام به سمت کمرنگی‌‌میرن

    بارش پلک هام بیشتر میشدن و مغزم از خالی بودن تیر میکشید.

    خم شدم و انگشتم رو روی گلبرگ خیس گل کشیدم

    بارون چقدر قشنگ و صادقانه روش می‌شست و اون چقدر زیبا میزبانش میشد

    حس کردم به گل حسودیم میشد.

    اون آزاد و رها بود،و میتونست زیر بارون خیس بشه

    ولی من مجبور بودم خودم رو فراری بدم

    چون احساساتم رنگ آبی گرفته بودن

    آبی خونی

    بلند شدم و سمت دیگه‌ی پل رفتم

    هوا کاملا ابری بود و انگار از ابتدا هیچ خورشیدی وجود نداشت

    بارون از آسمون می‌ریخت و روی سطح آبی دریا فرود میومد،نمیتونستن منکر روح نواز بود این سمفونی بشم.

    پاهامو روی سکوی رو به روم گذاشتم و ازش بالا رفتم،دریا حالا کاملا زیر پاهام بود

    یادمه،اون روز رو هنوزم خوب یادمه

    یادمه وقتی تصمیم گرفتم احساسات خالیم رو میون موج ها غرق کنم و آبی خونی رنگ وجودم رو بهش هدیه بدم

    یادمه لحظه ای که توی آغوش دریا محو میشدم چه حسی داشت

    و من نمیتونستم منکر زیبا بودن این سمفونی بشم 

    سمفونی سکوت و بی حسی کف دریا

    اون روز رو خوب یادمه،که بعد از اون اتفاق دیگه هرگز نتونستم بنفشه هارو لمس کنم.

     

    +حقیقتا هدفم رو از نوشتن این نمیدونم.و مزخرف شدنش رو درک نمیکنم

    فقط میدونم اینا نیاز به نوشته شدن داشتن‌.

  • ۵
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • Chomion
    • سه شنبه ۱۶ آذر ۰۰

    زیبا به نظر میاد

    من عاشق وقت هایی میشم که میتونم روی صندلی چرمی گوشه اتاق بشینم درحالی که نگاهشون میکنم لبخند بزنم

    لبخندم پر از لذت و خوشیه 

    اما چرا؟

    شاید چون من عاشق اینم که وقتی دارن راجب احمقانه ترین کلیشه ها،مزخرف ترین بحث ها و بی ارزش ترین اتفاقات حرف میزنن نگاهشون کنم و به این نتیجه برسم که هنوز هم موجودات مغز فندقی ای به نام انسان هایی که فقط زندگی خودشون رو میبینن توی این دنیا وجود دارن!

    زیبا به نظر میرسه 

    درحالی که حتی از یک نقطه هم در برابر این دنیا کوچکترن،غرور و تکبر عظیمی توی قلبشون ریشه کرده

    قشنگ به چشم میاد

    با وجود اینکه میدونن هیچی نمیدونن،قاضی میشن

    به چشم من اینا زیبا به نظر میرسن!

    که هنوزم این موجودات وجود دارن تا آدمای مفید به چشم بیان

    اونا مثل به تفریح به چشم میان

    یه تفریح جالب و خنده دار

    حرفاشون،کاراشون،همه چیزشون برام جالبه..

    مثل یه کتاب با یه جلد رنگارنگ و قشنگ،اما یه داستان حوصله سر بر و مزخرف. 

    روی صندلی گوشه اتاق نشستم و بهشون چشم دوختم

    و زیر لب زمزمه میکنم:

    "زیبا به نظر میاد!"

     

    پ.ن:میخوام قالبو عوض کنم یه چند وقت دیگه..اگه ایده ای دارید برای رنگش بگید:^)

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Chomion
    • چهارشنبه ۱۰ آذر ۰۰

    ...You're not

     

    !You deserve love

    _یه عوضی ام

    _آدمی مثل من چه ارزشی برای کسی داره؟

    _اونا بهم میگن منفور پس از خودم متنفر میشم

    _من فرق دارم و این فرق باعث میشه مزخرف به نظر بیام!

    _من کثیف و پست و مسخره‌ام

    [چطوره یکم صبر کنی؟]

    بهتره با این سوال شروع کنیم که تو چرا به وجود اومدی؟

     

    تو صرفا یه مشت اسپرم هستی؟که اومده دنیارو اشغال کنه و به گند بکشه؟

     

    خب باشه تو ایراد های زیادی داری ولی تو کی هستی؟!

     

    مسئول افکار دیگران؟نگهبان زندگی و خواسته ها و نخواسته های اون ها یا فرشته‌ی بر آورده کردن توقعاتشون¿

    خب من جدن مشکلی ندارم اگه در مورد خودت اینطوری فکر میکنی ولی اجازه نمیدم دنیا،اطرافیان و خودت را یا این عقیده به سمت دره نابودی بکشونی!

    وقتی به دنیا اومدن سرنوشت،زندگی،تقدیر،شانس،فرصت،و یا هر چیزی ک تو اسمش رو میزاری برای تو بسته شد

    و تو رسما شدی شخصیت اصلی زندگیت

    کلیشه نیست این یه حقیقته که چشمات میتونن ببینش 

    اینکه تو اصلی ترین شخص زندگیتی،نه زندگی دوستت نه زندگی پدرت نه مادرت نه همسایه و نه عمه هات!

    به دنیا اومدی تا چند صباحی رو بگذرونی و زندگی کنی که کاری ندارم گاهی واقعا با دستای خودت نابودش میکنی..شانسی که بهت داده شده رو گاز میزنی و مث یه آشغال دور میندازی.این بحثش جداست،باشه؟فعلا میخوایم راجب این حرف بزنیم که چرا فکر میکنی نظر همه باید راجبت مثبت باشه 

    حتی اگه همه‌ی دنیا منهای یک نفر دوستت داشته باشن تو بازن غر میزنی و توقع داری اون یک نفر هم دست به ستایشت بلند کنه و با تمامی اخلاق هات و بُعد های مختلفت موافق باشه.

    اینو یاد بگیر که آدما افکارشون باهات فرق داره معیار هاشون باهات فرق داره نوع فکر کردنشون،گذشتشون،حال و آیندشون و درد هاشون هم با تو فرق داره!!!

    "فرق داره!"

    تو کثیف نیستی

    تو هیولا نیستی

    تو آشغال نیستی

    تو مایه‌ دردسر نیستی

    تو یه مشکل نیستی

    تو زشت نیستی

    تو جنده نیستی

    تو حرومزاده نیستی 

    تو احمق نیستی

    نیستی نیستی و نیستی!!

    میدونی تو چی هستی؟یه انسان که نمیتونه کل سیاره زمین رو از خودش راضی نگه داره:)

    یه انسان که گاهی بهترین های زندگیش هم ممکنه فکر کنن عوضیه..

    ولی بهت قول میدم اون بهترین ها اگه تورو باور میداشتن با ورژن عوضیت هم کنار میومدن.

    تا کی قراره قلب عزیزانت رو بخاطر زدن این حرف ها به خودت به درد بیاری تا کی قراره اشک هاشون رو از این تلخ تر کنی تا کی قراره فکر کنی انسان ها میتونن روی شخصیت تو اسم بزارن؟

    تا کی؟! چطور به خودت اجازه میدی به انسانی که حتی تورو نمیشناسه توانایی این رو بدی که بهت بگه چی هستی و چی نیستی؟

    اون انسان حتی میتونه پدرت باشه

    میتونه مادرت باشه

    میتونه دوستت باشه میتونه دوست پسر یا دوست دخترت باشه!

    تو یه انسانی...کی قراره اینو بفهمی؟ :)

    کی قراره بفهمی که میشه یکی همینطوری عاشقت بود؟

    میشه با موهای وز و زمختت عاشقت بود

    میشه با صورت چال و چوله دارت عاشقت بود

    میشه با قد کوتاه و صدای جیغ جیغوت عاشقت بود

    میشه با عصاب خراب و به قول خودت سگیت عاشقت بود

    میشه با خشک و منطقی بودنت عاشقت بود

    کی قراره اینو بفهمی؟که یکی پیدا میشه تا همه‌ی اینارو باهم بپرسته 

    کی قراره بفهمی که تعداد ماسک هایی که برای فرار از دست قضاوت ها زدی داره تورو تو خودش میبلعه؟!

    پس کی میخوای بفهمی..؟ :)

    کی؟تا کی باید اشک بریزه و بهت بگه میپرستت همینطوری که هستی؟

    تا کی باید بهت بگم؟..

    تا کی باید بگه با همین نقص ها بهترین آدمی هستی که دیده؟

    تا کی باید بگم؟..

    تا کی باید بگه که تو یه انسانی و انسان ها لایق محبت و عشق ورزیدن هستن!

    تا کی باید بهت بگم:)؟

    با آخرین قطره های اشکم میخوام بگم که.. 

    تو آدم بدی نیستی! تو یه مشکل نیستی..نیستی! :)

    تو فقط داری زندگیت رو میکنی..

     

     

     

    +مخاطب پست؟همه! همه..

     

  • ۵
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Chomion
    • جمعه ۵ آذر ۰۰

    !?Can you take me to the moon

    این اشک ها پایین میریزن چون اونقدر دارمت که دیگه چشمم برای دیدن تمام
    "من" ها و "برای من" ها نابینا شده
    همه چیز بخاطر تو نیست میشه و این تو و تو هستی؛توئه که منو از نیستی میگیره و زندگی میبخشه

    تو خیلی زیادی.

    و من به این خاطر گریه میکنم!

    به سوختن چوب ها خیره شدم،اینجا خیلی واضح میتونم صدای جیر جیرک هارو بشنوم.

    ستاره ها انقدر درخشان و پر نور شدن که انگار دارن میسوزن 

    دارن گُر میگیرن

    مثل این آتیش..

    نفسمو میدم بیرون و به بخاری که از بین لبام خارج میشه نگاه میکنم.

    اینجا هوا خیلی سرده ولی من عاشق سرما ام 

    یادته نه؟یادته چه آرزویی کردیم آره؟

    آرزو کردیم وقتی یه روز همه چیز درست شد و دیگه دردی نبودی باهم زیر آسمون سیاه و پر ستاره بشینیم و درحالی که لیوان چایی گرممون رو بین انگشت های یخ زده و قرمز شدمون فشار میدیم به صدای سوختن آتیش گوش کنیم و منتظر بارون بمونیم

    و بعد که بارون اومد تو سردت بشه و خودتو توی بغلم جمع کنی.

    چه آرزوی قشنگی..نه؟

    گفتی بهت حس امنیت میدم،کنار من حس امنیت میکنی و منتظر روزی که بتونی بغلم کنی میمونی.

    حالا من اینجا کنار این آتیش داغ نشستم،سرما هست،آسمون سیاه پر ستاره هست

    ولی درد هم هنوز هست!

    گفتی منتظر بمونم؛من منتظرم،منتظر روزی که تو با چشم هایی که خط شدن به کارایی که با تموم وجود برای خندیدنت انجام میدم بخندی.

    حالا من اینجا هستم ولی هنوز اون روز نرسیده

    ستاره ها داغ تر از هر وقتی شدن و انگار طاقتشون به پایان رسیده

    هر لحظه بیشتر گرم میشن و به رنگ زرد در میان

    ماه رو نگاه میکنم،کامل تر از هر وقتیه.

    بنظرت میتونیم بریم به ماه؟

    شاید اونجا دردی وجود نداشته باشه نه؟!

    اونجا جاذبه ای وجود نداره پس شاید غم کمتر توی سینه هامون سنگینی کنه و،شناور بشه..

    بهت گفتم میخوام کل دنیارو نشونت بدم.

    تو چی؟میتونی منو به ماه ببری؟

    شاید جاذبه‌ی اونجا باعث بشه تموم فکر و خیال هامون بی وزن بشن!

    لیوان چای رو نزدیک لبام میکنم؛

    سرد شده،و آتیش درحال خاموش شدنه

    بازم به آسمون و اون توپ نقره ای رنگ درخشان نگاه میکنم..

    شاید یه روز بتونیم به ماه بریم:)

    اونوقت میتونم تا ابد آرامش رو مزه مزه کنم.

     

  • ۱۷
    • Chomion
    • چهارشنبه ۱۹ آبان ۰۰
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb