۲۵ مطلب با موضوع «پرت و پلا نویسی های پر مفهوم» ثبت شده است

در وجودم چه میگذرد؟

الان که دارید اینو میخونید من نیستم و در دوران درمان افسردگی به سر میبرم:>

پس اگه کامنت دادید دیدید جواب نمیدم بدونید که نیستم و این انتشاره!

null

در تمام طول زندگیم همیشه یه چیز رو مطمئن بودم و برام غیر ممکن بود

اینکه من به افسردگی مبتلا نخواهم شد.

چراش رو نپرسید چون خودم هم نمیدونم..خب من مشکلات زیادی دارم که بخش اعظم اون ها خانوادم هستن

ولی عجیبه که با این وجود هرگز پذیرای مهمان ناخوانده ای به نام افسردگی نبودم!

به خیالم که شاد و بی خیال به زندگی ادامه میدادم و میتونستم با مشکلات بجنگم.

همیشه میخندیدم و بقیه میگفتن وااای تو چقدر پرانرژی‌ای!!

و منم با لبخند ملیحی صحنه رو ترک میکردم..و به خیال خورم همچین آدمی هرگز نمیتونست افسردگی بگیره.

اما میدونید،زندگی عجیبه

در تمام دقیقه هایی که نفس میکشید دنبال اینه که زمین بزنتتون 

دنبال اینه که بلاخره یه جایی نقابی که ساختید رو از روی صورتتون برداره. 

و وای به روزی که این اتفاق بیوفته!..میدونید چی میشه؟نگاهی به آیینه میکنید و میترسید،وحشت میکنید،چون می‌بینید که دیگه از اون آدمِ پر انرژی و شاد چیزی نمی‌تونید ببینید.

و دقیق تر که نگاه میکنید فقط یه سایه می‌بینید که متأسفانه خوده شماست:)!

اون لحظه با خودت میگی: " چی؟من؟نه بابا این که من نیستم..درست میشه این فقط یه مشکل موقته"

ولی نه عزیزم،نه !

اون خود تویی؛اون توی پر انرژیه که حالا یه سایه‌ی سیاه شده.

اون همون آدم دیروزه که داشت بلند بلند قهقهه میزد.و تو حالا مجبوری تحملش کنی

مدت خیلی طولانی ای ممکنه کنارت باشه

باهات راه بره،بشینه،و حتی بخنده!؟

بهت اطمینان میدم که اون خود تویی.اما چرا یه دفعه اینطوری شد؟؟تو که سرشار از حس زندگی بودی!

اون سایه مجموعه‌ای بزرگی از تمام سرکوفت ها،تحقیر ها،رنج ها،شکست ها،اشک ها،تهمت ها،عصبانیت ها و بی پناهی های توعه که پوسته‌ی شاد خودش رو پاره کرده و از دل لایه های از بین رفته‌ی اون متولد شده.

اولش بی شک سعی در قبول نکردنش داری

توی گوگل هزاران مقاله راجب افسردگی میخونی و سعی داری انکارش کنی با وجود اینکه قلبت میدونه تموم اینا خوده تویی.

تا ساعت ۱۱ ظهر توی رختخواب میمونی و اشک می‌ریزی می‌ریزی بالشتت خیس میشه

سرکوفت ها چند برابر میشن و سایه خمیده تر میشه.

باهاش به خشونت رفتار میکنی و توهم حالا بهش سرکوفت میزنی.بهش میگی اگه یکم قوی تر بودی اینطوری نمیشد،اگه بیشتر مراقب بودی به اینجا کارت نمی‌کشید،اگه اگه و اگه..

اما چرا اون باید مقصر باشه؟بهت که گفتم..دنیا بلاخره یه جایی زمینت میزنه

با وجود تمام دارایی های مادی و معنویت!

فرقی نمیکنه چی داری و چی نداری..خانواده ای داری یا نه

آدم ثروتمند و محبوبی هستی یا نه

دنیا این چیزا حالیش نیست عزیزم!تو بلاخره زمین میخوری و صدای شکستنت توی کل دنیا میپیچه.‌

تلاش برای انکار کردنش بهت کمکی نخواهد کرد.این حقیقته

حقیقت اینه که اون سایه تویی

تو اون سایه ای

اون سایه همون دخترک شاد قبله یا اون پسرک قوی چند ماه پیش. 

اگه بخوای باهاش نامهربون باشی و داخل استخون هاش خنجرِ سرکوفت فرو کنی اون تورو داخل خودش میکشه و تو برای همیشه گم میشی!..

این کاری بود که من داشتم انجامش میدادم

من درحال مبارزه با اون سایه بودم،من همه چیزو توی جنگیدن میدیدم میخواستم با همه چیز بجنگم و انکار کنم؛ولی یک روز وقتی اون سایه کنارم نشست و با ناتوانی تمام تو بغلم زار زد متوجه شدم که اون خوده منم

اون به کمکم نیاز داشت

شکسته و ناتوان بود

کمک میخواست...اینو با اشک هاش فریاد میزد!!

پس این شد که دستش و گرفتم و بهش قول دادم باهاش مهربون تر باشم.

کنار خودم خوابوندمش و همراهش گریه کردم‌.ما از طلوع تا غروب گریه میکردیم

و به خودمون لعنت میفرستادیم

سر دنیا فریاد میزدیم و به زمین مشت میکوبیدیم و می‌گفتیم: "چرا من؟"

باهم تو خیابون ها قدم میزدیم و باز هم گریه میکردیم.

و گاهی با بی‌رحمی بغض هامون رو پنهون میکردیم. 

دوست های خوبی شده بودیم،لااقل این از جنگیدن بهتر بود!

از اینکه باهم بجنگیم و به هم ناسزا بگیم..

یک روز دیگه از صبح تا شب توی رختخواب موندن و بی حوصله بودن خسته شدم

رفتم جلوی آیینه و به گودی زیر چشم هام خیره شدم.یاد تموم لبخند هایی که میزدم افتادم و دلم براشون تنگ شد

توی آیینه سایه رو دیدم و به چشمای ماتش خیره شدم.

و زیر لب حقیقت رو زمزمه کردم: "من افسردگی دارم!"

خب آره قبولش کردم و اولش یکم شوکه کننده بود.تموم باور هام از خودم فرو ریخت و جلوی پاهام خاکشیر شد و بهشون پوزخند زدم و کاغذ های دورم رو مچاله کردم و دور انداختم.

ولی آیا این فقط من بودم که شب ها با گریه میخوابید؟

آیا این فقط من بودم که زیر چشم هاش گود میوفتادن و همش بی حال و بی حوصله بود؟

نه! این یه حقیقت محض بود.

دنیا همش دنبال دور زدن ماعه و بهمون لگد میزنه و حالا این بار قرعه به نام من افتاده بود.

باهاش کنار اومدم.اره باهاش کنار اومدم و اعتراف کردم که من یک افسرده ام و نمیتونم از این رختخواب لعنتی بیام بیرون.

خب این اعتراف باعث شد نصف راه رو طی کنم،کنار اومدن با اینکه تو دچار یه بیماری روحی هستی کمی سخته ولی باور کن کمکت میکنه!

توی وجودم یه شاخه خشکیده رو  حس میکردم که درحال رشد بود و داشت به گل م میرسید.

ولی بلاخره توی غروب یک روز دلگیر درحالی که باز هم درحال پاک کردن اثر گریه هام بودم تصمیمم رو گرفتم و شروع به کمک کردن به خودم و اون سایه کردم.

این بار خبری از زخمی کردن دست هام یه ناسزا گفتن به خودم نبود این بار وقت دوباره زندگی کردن بود.من دلم برای اون دختر پر از اشتیاق تنگ شده بود مشتاق ملاقاتش بودم حتی اگه پیکر زخمی شده و خسته‌اش رو از بین یکی از داستان های این دنیا پیدا میکردم!

دست سایه رو گرفتم و بهش قول دادم به خود اصلیش برش گردونم.

اما اینارو چرا گفتم؟

اینارو برای تویی گفتم که داری اینو میخونی و گریه میکنی

زیر چشمات گود افتاده و خسته ای 

قلبت درد میکنه و نمیفهمی چه بلایی داره سرت میاد.

برای تویی که تا ظهر توی رخت‌خواب میمونی و نمیتونی حتی درس بخونی

نمیتونی بری بیرون و با مردم ارتباط برقرار کنی

تویی که داری مدام سرزنش میشی..

تویی که بدنت بی دلیل خسته و بی انرژی میشه و میخوای فقط بخوابی

تویی که بی دلیل گریه میکنی،تویی که خیلی وقته اون سایه رو توی آیینه ملاقات کروی

میخوام بهت بگم تو یک انسان افسرده ای

و این هیچ اشکالی نداره!باور کن که نداره..

گریه هاتو بکن،اشکاتو بریز و به همه ناسزا بگو

و حتی یه چاقو توی استخون های اون سایه فرو کن

اولش همیشه اینطوریه..اولش با انکار شروع میشه

ولی لطفا توی یه غروب نارنجی و دلگیر وقتی داری اثر گریه هاتو از بین میبری تصمیم بگیر دست اون سایه رو بگیری و دوباره به زندگی برگردی

اولش از شدت خستگی نمیتونی کاری کنی بهت قول میدم!

ولی بعدش میبینی که تشنه‌ی این درمانی.. =)

من یک بار زندگی رو گم کردم،دو سال پیش،و یک سال پیش بازم پیداش کردم و حالا بازم در شرف گم کردنش هستم ولی به عنوان کسی که مدتی زندگی کرده بهت میگم که برگرد..چون اون زندگی ارزشش و داره!

افسردگی چیزی نیست که تهش با خودکشی تعریف شده باشه

افسردگی میتونه همین اشکایی باشه ک الان داری می‌ریزی

افسردگی از درون خودت ریشه داره!

پس لطفا،مراقب خودت باش رفیق♡

 

 

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۶ آبان ۰۰

    پرت و پلا های پر مفهوم،قسمت دوم:انتظار

    و من میترسیدم از انتظاری ک شاید زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم قرار بود به سراغم بیاد..

    و تو میگفتی نگران نباش

    اما رفیق،من حلقه‌ی اشک توی چشماتو دیدم!..

    درست همون لحظه ای که گفتی نترس

    و این منو بیشتر می‌ترسوند 

    اینکه میگفتی نترس اما دستات میلرزیدن

    شاید دفتر جدیدی باز شده بود؟..

     

     
    bayan tools Lana Del reyViolet for Roses

    دانلود موریک

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۳ آبان ۰۰

    جرعتش و داری؟(لطفا و لطفا حتما خوانده شود!)

    چشماشو باز کرد و خودشو توی آیینه برانداز کرد..

    نفس عمیقی کشید و ماسک مشکی رنگش رو به صورتش زد و دوباره پشت کامپیوترش نشست و به تنها دنیای که میتونست توی اون عرض اندام کنه و حس کنه قویه برگشت.

    یکی یکی کلید های کیبرد رو ضربه میزد قلب های بیشتری رو میشکست و دوباره برای قدرت پوشالی خودش کف میزد!

    اون از نظر خودش قوی و قدرتمند بود 

    چرا؟!

    چون اون میتونست با چند روش ساده شاید زندگی یک انسان و هویتش رو بدزده 

    میتونست خودشو به دختر کوچولوی مظلوم مهربون نشون بده که میخواد خودشو تو دل همه جا کنه

    یا نه..

    یه پسر عاقل و با منطق و جذاب که قاپ همه دخترا رو میدزده

    قدرت توی این زمین دست اون بود اون کسی بود که میتونست هویت انسان هارو بدزده با یه کلیک ساده!

    چشماشو روی مانیتور چرخوند و قربانی بعدیش و انتخاب کرد.

    هرروز همین بود،هرروز از این رایانه‌ی بی جون برای خودش یه قلمرو درست میکرد و با ماسک سیاهش پشتش می‌شست و می‌خندید؛خنده هاش منزجر کننده بودن!!

    اما..کاش این وسط کسی بود تا ماسک روی صورتش و در بیاره و زیر پا خوردش کنه و با زدن سیلی ای توی صورتش بهش بفهمونه که دنیای واقعی کجاست!

    بفهمونه دنیای واقعی کلید های زیر دستش و اکانت های قربانی شده نیستن

    دنیای واقعی جاییه که اون با زدن یه ماسک سعی داره ازش فرار کنه.

    سمتش میرم و یقه‌ی پیراهن سیاهش و توی دستم فشار میدم و فریاد میزنم:

    بگو..بهم بگو قلمروی تو چیه؟

    به مانیتور مشتی میزنم و دوباره به چشمای بی حسش نگاه میکنم..

    _قلمروی لعنتی تو اینه؟خوش خیالی که توش داری پادشاهی میکنی و میخندی به ریش تمام دنیا و قربانی هات؟تو اون اکانت و هویت و همه چیز اونو دزدیدی و احساس شاخ بودن کردی؟

    پوزخندی از سر انزجار از فرد رو به روم میزنم ادامه میدم:

    _بگو..بهم بگو توی این دنیا چی داری؟

    سمت پنجره میرم و پرده‌ی زرد رنگ رو کنار میزنم و پنجره رو باز میکنم و باد سردی همزمان با باز شدنش به داخل اتاق میوزه؛دوباره مقابلش می‌ایستم و فریاد میزنم:

    _بگو توی اون دنیا چی داری؟دنیای بیرون اون پنجره،دنیای اون بیرون دنیای خارج از این مانیتور و آدمای داخلش..

    لبخند آرومی تحویلش میدم،حالا لحنم آرومتر شده

    _بهم بگو تا بفهمم توی این دنیا جرعت انجام چه کاری رو داری؟؟

    میتونی بری و دست هاتو توی جیب یه رهگذر کنی و کارت شناسایسش رو بدزدی؟جلوی چشم همه؟!میتونی بری و یه چاقو بکنی تو قلب یه آدم؟بلدی بری و خودتو شبیه دخترا کنی؟اوه عزیزم..بهم بگو تا بفهمم بلدی تو یه ثانیه زندگی یکی رو ازش بگیری؟

    چشماش دارن تر میشن..اهمیتی نمیدم و لحنم دوباره بوی فریاد میگیره:

    _تو یه ترسوی بدبختی که اینجا پشت این چیز کوفتی میشینی و قلب میشکونی و به مردم می‌قبولونی که چی هستن و چی نیستن،پشت سرشون کلی صفحه سازی میکنی و اونارو متهم به پست بودن میکنی و بعد..هویتشون و ازشون میگیری و به خوده پَستت جرعت میدی که راهتو به زندگی شخصیش باز کنی!

    حالا فهمیدی کی هستی؟تو یه ترسویی که بیرون از اون پنجره..

    به پنجره‌ای اشاره میکنم که حالا باد داره بی رحمانه از داخلش زوزه میکشه 

    _نمیتونی کاری کنی:)! تو فکر میکنی حالا قوی ای،حالا شاخی حالا قدرت دست توعه چون اونی که میخواستی رو هک کردی و زمینش زدی ولی پسر..بهم بگو تا بفهمم حالا اینطوری احساس خوشبختی میکنی؟

    لابد شادی نه؟آرامش داری؟میتونی بخندی؟میتونی بفهمی زندگی و خوشبختی چیه؟با کشتن شادی ها و خوشبختی های مردم؟

    فکر میکنی اون یه بازندست و تو شاه بازی ای نه؟

    لبخند محوی کنج لبام جا خوش میکنه و سرمو کج میکنم و بهش زل میزنم..

    _شرمنده اینو میگم ولی تو این بازی تو تنها بازنده ای:)!

    تو این بازی تو تنها بازنده ای هستی که ضعیفیش داره پررنگ و پررنگ تر میشه

    قدرت و تو این میبینی؟بهم بگو..قدرت و توی این میبینی؟؟

    بازم شرمندتم رفیق ولی من قدرت و توی پاکی اون ماهیچه‌ ی سمت چپ سینه که میتونه عشق بورزه میبینم

    قدرت من اینه..و تو..میتونی با قدرتم بازی کنی تا ببینیم کی برندست 

    بیا بازی کنیم..تو همه چیزمو بدزد

    میتونی شماره‌ی من و زندگیمو همه جا پخش کنی و من بازم اینجا توی این اتاق میشینم و بهت پوزخند میزنم

    میتونی منو یه حرومزاده‌ی پست جلوه بدی و من دوباره اینجا میشینم و بهت لبخند میزنم

    برو و به همه بگو من یه بد دهن عوضی دو رو هستم و اونوقت بازم میبینی که من دارم بهت میخندم

    چون خودمون خوب میدونیم من کی ام..و تو کی هستی!

    ولی..

    لبامو سمت گوشش میبرم و آروم زمزمه میکنم:

    _تو این بازی تو میبازی عزیزم..بهت قول میدم!

    میدونی چرا؟

    چون تو..نمیدونی ته اینا به چی میرسی و باور کن که دلیل نداشتن برای انجام هر کاری..تورو یه ترسوی بازنده میکنه

    اون بیرون رو میبینی؟برو توش قدم بزن تا بفهمی تو فقط اینجا توی این مانیتور شاه بازی ای و من اینجا:)!

    null

    +هکر عزیزم..و عزیزی که هنرمند بودنت به گند زدن به حال خوش بقیه‌اس

    این برای تو بود..امیدوارم دوسش داشته باشی!♡

    +حالم اصلا خوب نیست..عصبانی‌ام،پر از نفرتم،نفرت از قلب هایی که قلب های دیگه رو میشکنن و نابودشون میکنن با یه دروغ ساده

    و عوضی هایی که فقط تو این دنیا شاخن..

    حالم از همشون بهم میخوره..باید اینارو میگفتم!

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Chomion
    • شنبه ۲۴ مهر ۰۰

    مهربونه ساده یا احمقه دلسوز؟

    "نه!"

    _این کلمه ای بود که باید میگفتی ولی نگفتی

    چرا نگفتی؟خب دلیلش سادس..《ترس از ناراحت شدن شخص مقابل》

    _خب آره..

    _آره؟

    _خببب..

    _میبخشید ولی تو یه احمقی

    _نه من فقط یکم مهربونم همین

    _فکر میکنی احمق های دورت اولش یه مهربون گوگولی نبودن؟

    _ولی مهربونی قشنگه

    ابرو هاشو بالا میندازه و نمایشی برام دست میزنه

    _آفرین..درسته مهربونی خیلی قشنگه ولی بگو به چه قیمت

    سرمو پایین میندازم و به آیینه مقابلم خیره میشم. 

    _به قیمت نابود کردن خودت و خواسته هات؟

    سرشو تکون میده و ادامه میده:

    _احمق بودن با مهربون بودن‌ فرق کیم چومیون

    اخمی میکنم و با حرص میگم:

    _خب که چی،مهربون ها همیشه محبوبن

    _اره ولی محبوب هایی که میشه به وقتش با یه کلت دخلشونو در آورد!

    محبوب هایی که از ترس ناراحت شدن بقیه مثل یه بزدل میگن: "باشه عزیزم"

    محبوب هایی که هرگز کاری که می‌خواستن و نکردن!بیا رو راست باشیم،تو هرگز دلت نمی‌خواست اون وب رو فالو کنی ولی چون طرف مقابلت ازت خواست این کارو کردی،اگه یه احمق نیستی پس چی هستی دختر؟

    بهش نگاه کردم،به عمق چشماش،چقدر شبیه من بود ولی نبود!

    _خب..

    _تو با بله گفتن به هر پیشنهادی نه تنها مهربون به نظر نمیرسی بلکه داری فریاد میزنی "من یه احمق ساده ام،تا میتونید ازم سو استفاده کنید!"

    مهربون بودن خوبه چومی ولی به وقتش و به شیوه خودش..

    تو حتی بلد نیستی نه بگی،این یعنی داری تو یه باتلاق غرق میشی ولی فریاد نمیزنی تا کمک بخوای!یعنی داری توی دریا غرق میشی ولی چون نمیخوای قایقی که داره زیرت میگیره ازت ناراحت شه چیزی نمیگی و همونجا میمیری. 

    به چشماش زل زدم..حرفی برای گفتن بود؟مسلما نه!اون داشت حقیقت رو توی مغزم فریاد می‌زد.

    _میدونی..تقصیر تو نیست،آدما از یه جایی به بعد انقدر کور شدن که نفهمیدن همیشه نباید بله بشنون،همیشه نباید با جواب مثبت لبخند بزنن،همیشه لازم نیست به هدفشون برسن با استفاده از بقیه!یاد نگرفتن که سلیقه ها متفاوته و یاد نگرفتن که نباید شهرت رو به زور به دست آورد،یاد نگرفتن که گاهی بیخیال لایک و فالو شدن و بازدید خوردن پست های اینستا گرامشون بشن و فقط مفید باشن..

    حرفاش از لایه های مغزم رد میشد و منطقی به نظر می‌رسید..چطور شد که اینارو فراموش کردم؟!

    به عمق آیینه،به دختری که بیش از حد شبیهم بود نگاه میکردم و اون با چشمای سادش بهم می‌خندید

    _چومی..گاهی باید نه گفت تا دنیارو نجات داد!

    چشماشو بست..و آروم از توی آیینه‌ی نقره ای محو شد؛

    کفشامو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم،وارد خیابون شلوغ شدم و به مردمی که تا قبل از این همیشه ازم جواب مثبت شنیدن نگاه کردم..

    شاید وقتش رسیده باشه که یاد بگیرن نه مخالف بله‌اس‌ ولی میتونه یه جواب باشه!

    جوابی از دل صداقت..

     

    +دلم خیلی از خودم پر بود..من داشتم توی کلمه "باشه" "بله" "خیله خب"‌ غرق میشدم و حالا یکم احساس سبکی میکنم..

     

  • ۶
  • نظرات [ ۵ ]
    • Chomion
    • سه شنبه ۱۳ مهر ۰۰

    پرت و پلا نویسی های پر مفهوم قسمت اول:شکلات تلخ ها آب می‌شوند

    *توجه،این پست فاقد هرگونه ارزش ادبی و نوشتاری است و صرفا جهت خالی کردن افکار و روزمرگی نوشته شده است پس اجباری به خواندن آن نیست..*

  • ۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • Chomion
    • جمعه ۲۶ شهریور ۰۰
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb