۲۵۰ مطلب توسط «Chomion» ثبت شده است

یک دقیقه وقتتون و میدید؟

یه مدت همه چیز بسه..

بابت جواب ندادن به کامنت هاتون و کامنت ندادن بهتون عذر میخوام و جبران میکنم.. 

ولی واقعا توانایی ارتباط داشتن رو در خودم نمیبینم یه مدت.

امیدوارم چیزی ازم به دل نداشته باشید:')

دوستتون دارم قشنگا♡

مراقب خودت باشید^^

    • Chomion
    • سه شنبه ۹ اسفند ۰۱

    غوطه ور در رنگ

    غوطه ور در رنگ ها 

    مرده در پیچ و تاب قلم 

    خاموش در ساز

    بیدار در شعر

    مجنون در اشک

    و سقوط.

    آیا هیچ می‌دانستم که در کدام رنگ حل شدم؟

     

    پی نوشت:دستامو انقدر دارم دوست میدارم حالا که دلم نمیاد بشورمشون"]]]

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Chomion
    • شنبه ۲۹ بهمن ۰۱

    مارشمالو های خیس و عینک های بخار گرفته

    برای تو،تویی که اینو میخونی،اما نمیدونی که برای توعه؛

  • ۵
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۲۷ بهمن ۰۱

    میخوام همشو بالا بیارم.

    هنر بزرگم گند زدنه.رو خودم کنترل ندارم،زیر صفر درصده.همه ازم شاکی و عاصی ان.واقعا توقع  دارم فراموشم نکنن؟میکنن.فراموش میشم.دفن میشم.خاموش میشم.

    تو ذهن همه.تو ذهن خودم.قبلا فکر میکردم خاکستریه،الان سیاهه..همه چیز سیاهه..حتی برف ها.چیزی نمیبینم.همه جا سیاهه.ذهنم.تو.قلبم.من.من.من.من.من.

    مشمئز کننده‌است،افکارمو میگم.کاش میتونستم یه چاقو توش فرو کنم.اینجا جای من نیست.نمیتونم تحمل کنم،سخته،سخته،سخته،سخته.چرا نمیفهمن؟!دارم خودمو لوس میکنم.چیزی نیست که.فقط یه زخم عمیق از چشم هام تا سینمه.خوب میشه.اما خون سیاه همه جارو گرفته.ادم ها کُند میشن،دنیا کُند میشه،قلبم کُند می تپه و همه چیز روی حالت آهسته قرار میگیره! چشم هام دچار این خطای دید میشن و دنیا هنوز همچنان با سرعت نور حرکت میکنه و من عقب میوفتم.چندین سال نوری عقب تر.از همه دورم.کسی منو میبینه؟بنظر نمیاد.تو ذهن ها دفن شدم،تو قلب ها خاک شدم.حق هم دارن.کی یه روح رو میخواد؟!ترحم؟نه من ازش متنفرم.من فقط میخوام حقیقت و بگم.میخوام قبل از اینکه بمیرم گفته باشم.میخوام توضیحش بدم.میخوام همشو بالا بیارم.میخوام چشمامو ببندم.میخوام هیچ نوری نبینم.میخوام زنده بمونم.اما میخوام درد نکشم.میخوام برقصم.اما میخوام دیده نشم.میخوام ببوسمت.اما میخوام نفهمی.میخوام دوستت داشته باشم.اما میخوام زجر نکشم.میخوام نفس بکشم.اما میخوام نسوزه.میخوام رویا بافی کنم.اما میخوام توش غرق نشم..

    چیکار کنم؟تو بگو.همه چیز سیاهه.این بار فرق داره.واقعا سیاهه.خود رنگ سیاه.بدون سایه روشن.بدون نور.بدون اغراق.رنگ ها توی هم حل شدن و یک رنگ واحد به خودشون‌گرفتن.شبیه یه لکه سیاه آزار دهنده ام،شبیه یه مشکل،یه زحمت،یه رنج.و‌ اینجا نشستم،منتظر یه دستمال تمیز تا از روی همه چیز پاکم کنه.

    من فقط معذرت میخوام.

    .I wish we never learned to fly

     

     

    پی نوشت:فکر کنم چندین هفته ای میشه که با هیچکس جز بچه های کلاس و اعضای خونه و اون هیچ مکالمه ساده ای نداشتم،با کسی حرف نزدم،جواب پیام هارو ندادم،پیام ندادم،احتمالا خیلی ها ازم متنفر شدن یا خیلی ها تصمیم گرفتن این بی‌شعور رو از توی زندگیشون پرت کنن بیرون،اما متاسفم که هیچ جوابی براش ندارم؟احتمالا.

    فقط میتونم به متاسف بودن ادامه بدم..متاسفم. بابت این پست هم متاسفم.

    پی‌نوشت۲:من خوبم؛این پست رو هم نزاشتم تا همه دلشون بسوزه و هر چیزی.خوبم،و جدی میگم!خوبم.باشه؟

  • نظرات [ ۱ ]
    • Chomion
    • يكشنبه ۲۳ بهمن ۰۱

    یک روز عجیب.روزی که همه چیز "تو"شد

    و میخواهم همه بدانند

    که من،تورا با استخوان هایم 

    با چشمانم

    با گوشت و روحم

    با دست هایم

    با واژه هایم

    تورا با هرچه داشتم و هرچه می‌پنداشتم که دارم دوست می‌داشتم.

  • ۸
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۱۷ بهمن ۰۱

    یک تو و یک من.

    من با تو بهارِ بی شکوفه را گذراندم

    تابستانِ بی خنده را گذراندم 

    پاییزِ بی باران را گذراندم

    و زمستان بی برف را نیز..

    تمام اینها در من خانه دارند،چشم به انتظارشان هستم

    اما اگر میگویم "گذراندم"

    یعنی تو زیباتر از باز شدن شکوفه های صورتی

    صدای بلند خنده ها

    باران کم جان پاییزی و برف سنگین زمستان هستی.

    وقتی میگویم می‌گذرانم یعنی یک تو کافی‌است برای زندگی

    باور کن که این زمین کوچیکتر از این حرف هاست

    باور کن که دنیا تنها یک تو و یک من است

    باور کن شکوفه ها می‌میرند

    لبخند ها خاموش می‌شوند

    باران روزی خشک می‌شود و برف ذوب می‌شود

    در آخر یک تو و یک من در پایان دنیا ایستاده و لحظه‌ی آخر را تماشا می‌کنند.

    با دستانی گرم.گرم تر از تابستان.

    +عکس ها برای چندین وقت پیشن،اواخر پاییز.یکهو اومدم به این پست پیش نویس شده نگاه کردم و گفتم عه،من این عکسارو چقدر دوست دارم،چرا تاحالا اینو انتشار نزدم؟:>

  • ۹
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Chomion
    • شنبه ۱۵ بهمن ۰۱

    هفته‌ی خاکستری

    یکشنبه[روزی که همه چیز شبیه تو بود]

    ساعت یازده شبه و هنوز کارام تموم نشدن.

    اولین اتود طراحی کتاب داستانم گم شده،با هر نفس سوزش عجیبی تو کمرم حس میکنم و چشمام برای بسته شدن بهم التماس میکنن

    اما کیه که به التماسشون گوش کنه؟!

    بیدار میمونم.از پیدا کردن اون برگه لعنتی ناامید میشم و روی تخت میوفتم.

    چراغ هارو خاموش میکنم و میام پیش تو.

    تو.

    تویی که تنها کسی هستی که همیشه منتظره

    تویی که با یه سلام نفس حبس شدم رو آزاد میکنی.

    مامان بهم سرکوفت میزنه،چیز جدیدی نیست ولی گریم میگیره 

    درست شبیه یه بچه ۶ ساله که عروسکش رو گم کرده روی تخت میشینم،زانو هامو بغل میگیرم و شروع به گریه کردن میکنم.

    برای چی گریه میکردم؟برای گم شدن طرحم،برای ناتموم موندن کار هام،برای شلوغی اتاقی که توان جمع کردنش و ندارم،برای مزخرفات تکراری مامان،برای خستگی،و برای تویی که اگه میبودی برای هیچکدوم از اینها گریه نمیکردم.

    منتظرم تا بیای و بگی سلام.فقط سلام.

    توی دو دقیقه چهار بار گوشی رو چک میکنم

    پیویت رو بالا و پایین میکنم

    نیستی.

    اشک هام خیال تموم شدن ندارن.ردشون میسوزه،گونه هام میسوزن.

    بلاخره سلامی میگی و نگاهم رو به پیامت خشک میکنی‌.

    اما اشک هام باز هم تموم نمیشن.

    بهت پناه میارم و همه سیاهی توی قلبم و نشونت میدم

    میگم خسته ام،میگم دارم میمیرم،میگم دلم برات تنگ شده.

    میگی میدونم،میگی نمیزاری،میگی بغلم میکنی.

    ولی نمیدونی،نمیتونی و بغلت دورتر از چیزیه که بنظر میاد!

    توی آغوش خیالیت اشک میریزم و بهم میگی دوسم داری

    یک بار،دو بار،سه باز،شیش بار؟فایده نداره‌.

    گوش هام سوت میکشن و رد خالی تو چشم و آزار دهنده ات توی بغلم میسوزه.

    جای سرت روی شونه هام درد میکنه و رد انگشت هات روی پشت دستم قرمز میشه.

    و چشم هام..چشم هایی که هرگز نبوسیدیشون برای اعتراض لحظه ای خشک نمیشن.

    بلاخره تسلیم میشم،ازت خداحافظی میکنم،میگی فردا مراقب خودم باشم

    میگم باشه،قول میدم،اما دروغ گفتم.

    یک ربع به‌ ۶ عه،صدای اذان میاد.هوا هنوز تاریکه

    از جام بلند میشم،درد افتضاحی رو از ابتدا تا انتهای پام حس میکنم

    نمیتونم راه برم،پاهام زیادی درد میکنن.

    سرده،خیلی زیاد.

    کورکورانه یه سویشرت میپوشم و صورتمو میشورم

    هرموقع درد دارم مامان بیشتر رو اعصابه.چرا؟!

    حالت تهوع دارم،سرم سنگینه،گریه میکنم،میگم نمیخوام برم مدرسه.

    ولی کسی جدی نمیگیره.

    هوا سرده،سرویس میرسه و خوشحالم که میتونم کنار پنجره بشینم

    بیشتر از اون خوشحالم که گوشی و هنذفری آوردم.

    توی حالت گرگ و میشِ سرد هوا به Cigarettes after sex گوش میدم و خوشحالم که خورشیدی میبینم.با اینکه سردمه.

    نازنین رو اعصابمه،هانیه رو اعصابمه،مهدیه و رامیلا هم همینطور 

    دلم میخواد هیچکدوم نیان.اما از تنهایی میترسم.

    طبق عادت وقتی می‌رسیم با نازنین روی نیمکت میشینیم و سر کلاس نمیریم،سردمونه،میلرزیم،باز هم نمیریم.

    دستمو توی جیبم فرو میکنم و همراه با آهنگ زمزمه میکنم:

    Come to me now 

    Don't let go

    Stay by my side 

    دلم میخواد سمت دسشویی بدوَم و تمام چیزی که خوردم رو بالا بیارم.اما این فضای طلسم شده حتی جلوی اشک هام رو هم گرفته.

    سراقی خیلی مهربونه،با دیدنش آروم تر میشم،زیباترین معلمیه که دیدم.

    از پشت دستمو روی بازو هاش میزارم و سلام میکنم.

    کلاسش حال خوب کنه،روح انگیزه،زیباست.

    اما درون من هنوز هم زشته.

    برامون آهنگ میزاره،رامیلا و مهدیه باهم میخندن،کاتر رو با حرص روی مقوا میکشم.

    و به نخ قرمزی که خودت ازش حرف زدی فکر میکنم.نخ قرمز بین ما.راست میگفتی؟یا دلت برام سوخت؟!

    چشمامو میبندم و باز میکنم،صداتو میشنوم،از ساختمون رو به رویی،جایی که تو توشی،نزدیک به من،اما دور.خیلی دور.

    هرجا رو میبینم رنگه.

    آبرنگ،گواش،قلمو،مقوا،خنده،بچه ها،موسیقی،نور.

    پس چرا هیچکدوم رنگ ندارن؟!

    میرم توی حیاط تا پالتم رو بشورم.بارونِ بی جون خودشو روی زمین میکوبه و باد خودش رو به من.

    رنگ ها پاک نمیشن،با تموم قدرت روی آبیِ آغشته به زرد توی پالت ناخن میکشم

    رنگ آبی زیر ناخن هام میره و بهش خیره میشم.

    و به ساختمونی که تو توشی.از گوشه چشمم چیزی رو میبینم که شبیه به تو بنظر میاد.

    اما میفهمم درخت بوده.ولی ای کاش تو میبود.

    قلم و داخل آب فرو میبرم،رنگ آبی و سفید شاین دار خیلی سریع خودشون رو توی دل آب پهن میکنن و رنگ میگیرن.

    حاضرم قسم بخورم که زیبایی آبیِ اکلیلی توی آب هم شبیه توعه.

    رنگ ها شبیه توعن،صدا ها شبیه توعن،آهنگی که توی گوشم پخش میشه شبیه توعه،حتی معلمی که روزی معلم تو بوده هم شبیه توعه!

    روی میز کنار معلم میشینم و درحالی با لبخند به عینکم روی صورتش نگاه میکنم میگم که دلم برای تو تنگ شده.اسمتو میگم.جلوی رامیلا و مهدیه،هردو لبخند معنا داری بهم میزنن‌.

    سراقی هم نگاهم میکنه و میگه منم همینطور.راجب تو حرف میزنه و سعی میکنم جلوی حرف زدن ازت رو بگیرم.

    جای تعجب هم نداره،تو همیشه توی همه چیز بهترینی.

    null

    سه شنبه[روزی که دل تنگم منو توی بارون رها کرد.]

    زنگ دومه،برای پیچوندن کلاس با دوستاش توی کلاس خود مراقبتی داخل کلاس هوشمند نشسته

    تا ۱۲ و نیم اینجا میمونن

    هنوز چیزی نخورده

    میرن پایین،ژوژمان دارن،باید تمام عکساشونو به دیوار های نمازخونه بچسبونن 

    همه جای مدرسه به شدت گرمه

    برخلاف سوز شلاقی بیرون.

    کار ها تقریبا تمومن،دارن از اداره میان تا عکس هاشونو ببینن.

    یجا میشینن،هنوزم گرمه،هودیشو در میاره و پرت میکنه روی کیفش اون پشت مشت ها.

    حس میکنه نمیتونه نفس بکشه،هوا کم اورده،سرش گیج میره.شاید فقط خیلی گرمه

    خودشو سریعا به حیاط میرسونه

    ماسکشو پایین میده و میزاره نفس سردش به عمق ریه هاش بشینه و خنکش کنه

    هیچ ایده ای نداره که چرا توی بارون و این سرما داره صورتشو با آب سرد میشوره

    گلوش رو با دستش تَر میکنه و بعد پیشونیش رو.

    احساس سرما نمیکنه.

    برمیگرده داخل

    هنوز پنج دقیقه نگذشته که باز هم حالش بد شده

    سرگیجه

    بغض

    بغض

    و بغض.

    دختر مو نارنجی ازش میپرسه خوبه یا نه؟به چشم هاش که کم کم داشتن تر و قرمز میشدن شک کرده بود؟

    جواب میده آره‌.

    میگه حالت تهوع هم داری؟

    میگه آره.

    و باز هم خودشو توی حیاط پیدا میکنه.

    این بار ولی سرده،آب داغ رو باز کرده و بهش خیره شده

    یه مشت آب رو روی صورتش و موهاش خالی میکنه

    تلاش میکنه نفس بکشه 

    تلاش میکنه فراموشش کنه.اما مگه میشه؟!

    بغضش صد بار میشکنه و صد و یک بار دوباره ساخته میشه

    با دندونش پشت دستش رو گاز میگیره،محکم فشار میده

    چشماشو باز و بسته میکنه،آرزو میکنه همین حالا بمیره،فکر فرار کردن از مدرسه و پناه بردن به ساختمون رو به رویی رو توی ذهنش هزاران دور دوره میکنه.

    آب از موهاش روی زمین چکه میکنه

    توی دسشویی اینور و اونور راه میره

    توی حیاط راه میره

    لرز میکنه،میتونه صدای خرد شدن استخوان هاش از سرما رو حس کنه

    به انعکاس خودش توی آب جمع شده روی آسفالت خیره میشه

    بغضش این بار آهسته میترکه و لعنتی به خودش میفرسته

    سرده اما نمیتونه برگرده به اون نمازخونه لعنتی،نه تا وقتی که شبیه دیوونه هاست.

    بلاخره اما تسلیم سرما میشه و برمیگرده.

    زهرا نگاهش میکنه،میپرسه خوبی؟

    با شستش لایک بی حالی نشون میده و سر  تکون میده.

    نرگس رو میبینه که با تعجب بهش نگاه میکنه

    جلو میاد و میپرسه چه بلایی سر خودش آورده

    بلاخره.

    شکستنی ترین چیز اون اتاق بلاخره میشکنه،بغضش!

    بغضش رو خاکشیر میکنه و سرشو سمت سینه نرگس فرو میبره

    مهدیه خودشو با عجله بهش میرسونه

    دستشو میگیره

    با ترس میپرسه"چرا انقدر یخی؟!!"

    سارا بهشون اضافه میشه"زیر چشماش قرمزن"

    مهدیه میگه"میخوای بغلت کنم؟"

    سر به رضایت تکون میده

    دستای مهدیه دورش حلقه میشن سمت شوفاژ هدایتش میکنن

    کاپشن رامیلا تنش میره و کمر یخ زده‌اش به شوفاژ گرم و داغی که کم پیش میاد گرم باشه می‌چسبه.

    زهرا کنارش میشینه،دستشو روی پاهاش میزاره.بهش نگاه میکنه.

    چرا حتی دلداری دادنش هم آرومه؟!

    بهش لبخند میزنه و آهسته چیزی میگه که باعث به خنده افتادنش وسط اشک هاش بشه.

    میلرزه و میباره،تمام اجزای بدنش می‌لرزن.

    زلزله بزرگی تو بدنش راه افتاده. 

    زهرا دستشو محکم روی پاهاش میزاره"چرا انقدر میلرزی؟نلرز!"

    مهدیه ویفر میاره،به زور مجبورش میکنه تا بخوره،اشک هاش ویفر شیرین رو شور میکنن.حالش از واژه "شیرین" بهم میخوره.

    بلاخره اشک هاش به پایان میرسن و گرما به مغز استخوانش راه پیدا میکنه.

    بلاخره از اداره میرسن.

    نمیتونه طاقت بیاره،باید بره.میره بالا،فرار میکنه،میره توی کلاس.

    سرشو روی میز میزاره

    کاپشن دوستش هنوز تنشه

    سعی میکنه بخوابه،میخوابه،شاید چند دقیقه.

    تو توی خوابشی،میدونی چقدر دلتنگه؟!میدونی لب های گرمت میتونن لرزش وجودش رو از بین ببرن؟میدونی آغوش خیالیت میتونه سرمای تنش رو خاموش کنه؟

    میدونی؟!

    پس چرا نمیای؟

    دوستش نداری؟

    چرا اون شب نیومدی؟

    دیدی و نیومدی؟

    تو کجایی؟!

    از خواب بلند میشه.تو نیستی.

    میره داخل دفتر و میخواد که یه لیوان چایی بهش بدن.

    حس میکنه سرما خورده.

    روی صندلی ِآبدارخونه میشینه و دستای یخش رو دور لیوان داغ چایی حلقه میکنه و بعد داغی دست هاش رو روی پیشونی یخ زده‌اش میزاره.

    به پنجره خیره میشه،به شاخه هایی که بازیچه باد شدن و به هر طرف به رقص در میان.

    زنگ آخر میخوره

    مو قرمزی میاد تو

    میپرسه بهتر شده یا نه

    لبخند میزنه و میگه آره.

    مو قرمز سرشو میبوسه و میره بیرون.

    بعد از اون نوبت زهرا و عسله

    زهرا ازش میخواد مراقب خودش باشه.

    چه کار سخت و مسخره ای.

    میگه اون مراقب همه هست به جز خودش.راست میگه؟!

    و در آخر زهرا هم با بوس فرستادن براش از آبدارخونه بیرون میره.

    سکوت. صدای کتری.قند.چای.رقص درخت ها توی باد.

    و یک صندلی خالی اونطرف میز که شاید تو میتونستی روش بشینی و دست های گرمت رو روی انگشت های یخ زده‌ی اون بکشی.

    null

    چهارشنبه[روزی که لبخندمم شبیه تو بود]

    اینجا همه چیز خواب آوره

    قلبم داره به خواب میره

    صدام بزن.

    بوت رو فراموش کردم..

    null

    پنچشنبه[روزی که گلدون ها میخندن]

    صبح میشه،آفتاب دامن طلاییش رو روم پهن میکنه 

    خبری از بدن درد نیست

    خبری از سردرد نیست

    خبری از سرماخوردگی نیست

    خبری از دلِ تنگ هم نیست

    چون امروز دست هات رو میبینم که به طرفم دراز میشن(":

  • ۱۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۱۳ بهمن ۰۱

    سلام،سگ صحبت میکنه.

    با نهایت احترام و پوزش

    اگه فکر میکنی رشته های هنرستانی آسونن و بچه های گشاد و تنبل و احمق میرن توش و دانش آموز هاش صبح تا شب دارن نقاشی میکشن با لبخند و تفریح میکنن و عشق میکنن....

     

     

    میتونی بری بمیری و کصشراتو برا خودت نگه داری و Fuck Yourself!!!

    ما اگه از شما تجربی ها،ریاضی ها و انسانی ها بیشتر پاره نمیشیم کمتر هم نمیشیم!!!

    برای مثال این هفته دوتا ژوژمان(امتحان عملی که توش کارامونو پاسپارتو شده تحویل میدیم)خیلییییی مهم داشتیم با یه معلم آشغال سخت گیر پدر در بیار.

    فردا هم ژوژمان اصلیمونه درواقع

    که تازه امتحان انسان محیط زیست هم داریم و من هیچییییی نخوندم چون از ظهر تا همین چند دقیقه پیش مشغول پاسپارتو کردن عکسای کوفتیم بودم و کمر و گردن و پا و چشم برام نمونده.

    ریاضی و فیزیک هم در کنار کارای عملیمون هم داریم اگه فکر میکنی نداریم و خوش خوشانمونه!

    هروقت تونستی در کنار سیصد تا کار عملی برا امتحان های تئوریت هم درس بخونی اونوقت بیا دهن آشغالدونیت و باز کن و بگو هنرستانی ها دارن کیف میکنن و خیلی بهشون آسون میگیرن!

    با انتخاب رشته هنری کمرم،پاهام،گردنم و چشمام رو رسما از دست دادم و n کیلو سر هر ژوژمان کوفتی کم میکنم تازه امتحانای دیگه هم که بماند.

    بعد توی عوضی میای از رشته های تجربی و ریاضی کنکور هنری که من براش ۳ سال جون کندم و میدی و رتبه خوبی هم میاری و بعد میری دانشگاه و گوز هم بارت نیست!!

    چرا؟؟؟چون توی پتیاره تونستی ریاضی و فیزیک و درصد بالایی بزنی و سیستم کصکش کصشر کص مشنگ این مملکت ب همین راحتی تورو راه میده دانشگاه و منی ک از ریاضی متنفرم و توش خوب نیستم و ب جاش برا درسای تخصصیم مث سگ جون میکنم و تلاش میکنم باید بترسم ک وای ریاضی و جا نمونم یوقت ک از توی عوضی عقب نمونم؟؟؟!!!بعد بهمم میخندی و رد میشی میری؟!

    با همه وجود ریدم دهن تویی که فکر میکنی هنرستانیا تنبل و خنگ و راحت طلبن و دارن کیف میکنن♡باشه؟

  • ۸
  • نظرات [ ۳۳ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۱۰ بهمن ۰۱

    انجامش میدم.

    میخوام انجامش بدم

    بزرگترین و ریسک پذیر ترین کاری که تو زندگیم قراره بکنم رو.

    نمیدونم آدما اصلا اینو میدونن یا نه اما من اگه احساساتم رو مخفی کنم میمیرم

    خفه میشم

    دفن میشم.

    من باید بگم،باید بغل کنم،باید ببوسم،باید اشک بریزم،باید بخندم،اگه این کار هارو نکنم میمیرم!

    و الان دارم میمیرم.

    پس..به خودم قول دادم

    همین چند لحظه پیش

    قول دادم تا آخر این ماه انجامش بدم

    حتی اگه اشتباه باشه.

    انجامش میدم !

    و روز ۳۱ بهمن میام و میگم که موفق شدم یا نه:")

    تمومش میکنم.

    برام دعا میکنید..؟

  • ۸
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Chomion
    • شنبه ۸ بهمن ۰۱

    چرا هستی؟

    من مثل بقیه نیستم

    ازت تشکر نمیکنم بابت اینکه کاری کردی زنده بمونم 

    من حسرت اینو میخورم که چرا هستی

    تا نتونم بمیرم.

    .Chert and pert

    • Chomion
    • پنجشنبه ۶ بهمن ۰۱
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb