۲۸ مطلب با موضوع «غَم هآیِ آبی» ثبت شده است

حالِ خوبِ شیر عسل؟

【صبح.】

آروم از خواب بلند میشه.نور چشم هاشو اذیت میکنه

سرش رو تکون میده،درد میگیره.همون درد همیشگی

احساس گرسنگی میکنه،اما اشتهایی نداره. 

بی اهمیت سمت آشپزخونه میره و فقط یه لیوان شیر عسل میخوره.

عطر و مزه‌ی شیر عسل بهش حس خوبی میده،یه لبخند ریز میزنه.

زمزمه میکنه:نمیزارم چیزی خرابش کنه.

منظورش با حال خوبِ شیر عسل بود.

【ظهر】

مامان نگاهش نمیکنه،عصبی میشه.ناخن هاش کف دستش فرو میرن.

چیزی نمیگه

زمزمه میکنه:نمیزارم چیزی خرابش کنه.

و به سمت اتاقش میره..

【بعد از ظهر】

همون حس.دلتنگی ای غریب و آشنا،و در عین حال سرد و آزار دهنده.

دلتنگی ای که شبیه‌ قبلی ها نبود،سنگین و زمخت بود.

ملحفه رو چنگ میزنه و آروم تر زمزمه میکنه:نمیزارم چیزی خرابش کنه.

گوشیو بر میداره،پیام های y رو سین میزنه.با لبخند به صفحه گوشی خیره‌اس

y میاد.اما میگه باید بره.

لبخندش محو،و بین ملحفه ها غرق میشه.

-نمیزارم..خرابش..

**

دستشو سمت شیر میبره و آب رو سرد تر میکنه.

آب سرد به شدت به تنش میخوره و به پایین میریزه.

صداش رو دوست داره؛صدای برخورد آب با کف زمین،صدای سکوت،صدای آرامش.

موهاشو از روی صورتش کنار میزنه و با زبونش قطره های آب رو شکار میکنه

بوی این شامپو رو دوست داره.و هیج چیز خرابش نمیکنه!

【عصر】

شیر داغ رو از توی ماکروویو در میاره.

مامان همچنان نگاهش نمیکنه؛پوزخند میزنه.

کاپوچینو رو باز میکنه و توی شیر خالی میکنه

با قاشق به قلب حباب های شیر حمله میکنه.

کاش میشد احساسات خودشم اینطور حل کنه..

با لیوان و کیکش سمت اتاق میره.

روی زمین میشینه،آهنگ رو پلی و کتاب رو باز میکنه.

لعنتی نثار همه چیز میکنه

توی ریتم آهنگ و اولین کلمات کتاب غرق میشه

-چیزی خرابش نمیکنه.

**

مزه عسلی کیک و کاپوچینوی حل شده داخل شیر بهش بهترین حس رو میده.یه جور مسکن برای سردرد،یه جور دلیل برای فراموشی،یه جور دلیل برای خندیدن.

صدای موسیقی رو بلند میکنه و همراهش میخونه.

حالا حتی سکوت مامان هم براش اهمیتی نداره!

【شب】

آخرین آهنگ هم به پایان میرسه.

نفس نفس زنان خودشو روی تخت پرت میکنه و سعی میکنه تنفسش رو آرومتر کنه.

باید با نفسش بجنگه.

رقصیدن براش راه خوبیه.

سرش گیج میره و نفسش به بی راهه،صورتش رو سمت سقف گرفته و چشم هاشو میبنده

لبخند کم رنگی میزنه:خراب نمیشه.

**

با تردید وارد آشپزخونه میشه،مامان کنار گاز ایستاده

همه غرورش رو کنار میزنه

و به حرف میاد.ازش میخواد گوشیش رو بده تا فیلم رو توی فلش بریزه. 

مامان چیزی نمیگه؛چند ثانیه‌ی دیگه صبر میکنه

باز هم چیزی نمیگه.

دوباره و دوباره دست هاش مشت میشن.با خشم از آشپزخونه بیرون میاد

توی راه چیز هایی رو زیر لب ردیف میکنه

حالا مامان هم به حرف اومده 

اونم داره یه چیزایی میگه.خوب نیستن.حرفاش رو میگم

مشت دختر سفت و سفت تر میشه

روی مبل نشسته و سکوت کرده.مامان هنوز هم ادامه میده. 

با خودش فکر میکنه که چطور میتونه اینهمه حرف بزنه و چیزی گوش نده؟

تلاش میکنه صداش رو بهش برسونه،پس یه چیزایی میگه

اما مامان میلی برای شنیدن نداره.پس کار همیشگی رو میکنه

داد.

از داد متنفر بود؟قطعا.اما حالا خودش هم انجامش میداد. 

اون شبیه مامان بود.اونا باهم فرقی نداشتن!

هردو داد میزدن.

مامان گریه میکنه،دختر شوکه میشه.

مامان میون گریه هاش یه چیزایی میگه که وضعیت دختر رو به چیزی شبیه خودش تبدیل میکنه.

مامان عصبانیه.

دختر از خودش بدش میاد.اون باعث میشه مامان گریه کنه؟!نه..

سرش رو میگیره و بلند تر از مامان هق هق میکنه

احساس میکنه زمان و تلاش هاش شبیه شن از بین انگشت هاش عبور میکنن.

صداها باهم مخلوط میشن..

و اون زمزمه میکنه:خراب شد.همه چیز میتونه خراب شه.

بر اساس یک داستان واقعی.

نمیدونم..فقط احساس کردم دلم میخواد جایی اینارو تخلیه یا بهتره بگم ثبت کنم:'>

 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • جمعه ۱۸ شهریور ۰۱

    برای خودم.

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • 私の救いの天使✨🤍
    • شنبه ۱۵ مرداد ۰۱

    چشم هایم

    در تاریکی کور کننده‌ی شب

    چشم هایم را در باغچه ای میکارم

    باغبانی نیست،چشم هایم خشک می‌شوند 

    ترک می‌خورند و آب تمام دریا ها از میان شکاف هایشان طغیان می‌کند

    آب،خاک را آهسته آهسته سیر آب می‌کند

    از میان شوری خاک سایه ای متولد می‌شود

    با چشمان ترک خورده ام هم پیمانه میشود

    و در آن لحظه،آرام آرام سایه میگرید

    و بعد می‌میرد از درد چشمان خشکیده ام

    ترس اما آنجا کمین کرده بود

    با چنگال های گرسنه اش میدرید تن سایه را

    چشم هایم اما همه چیز را شاهد بودند

    مرگ سایه،چنگال های خونین ترس

    و سکوت باغچه ای را که باغبانی نداشت. 

    چشم هایم چه غریب بودند..

    +هیچ فکری نکردم راجب نوشتن این،یهویی اومد طبق معمول.فقط افکارم بود.

    پس چرت و پرت بودنش میتونه به این دلیل باشه

     

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • دوشنبه ۱۰ مرداد ۰۱

    اوکی

    اوکی ولی من باورم نمیشه تا دو سال قرار نیست این قاب رو ببینم:)

    به قول معروف:

    " !?How can you miss someone you have never met "

     

     

    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۲۴ خرداد ۰۱

    سکوت را بشکن.

    null

    سکوتت را بشکن،محض رضای خدا.
    مگر‌ نگفته بودم سکوتت پیکرم را از هم میپاشاند و استخوان هایم را منجمد میکند؟
    دلیل سکوتت چیست؟بگو تا شاید در قلبم پادزهری بیابم یا بسازم.
    دلیل اشک هایت چیست؟بگو که شاید کلماتی بسازم شیرین،برای هر شوری ای که از چشم هایت می‌چکد.
    به من ایمان داشته باش
    دنیایمان را رنگ میزنم
    این بار نه آبی و نه سیاه و نه خاکستری
    زرد خواهم کرد این دیواره های خاک گرفته را.
    فقط سکوتت را بشکن،که نفسم مدت هاست در سینه یخ زده.
    سکوتت را بشکن

    نفسم را آزاد کن.

     

    +اره‌‌ بازم پست گذاشتم..ولی خب..آهنگه اونقدری قشنگ بود که تونست اینو تو ذهنم بیاره:')

    +.and I Fucking miss everything

  • ۱۳
    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۱۰ خرداد ۰۱

    Run-

    !Run..Run..Run

     

    #انتشار.

     

  • ۲۰
    • 私の救いの天使✨🤍
    • جمعه ۱۲ فروردين ۰۱

    به یاد داری اوژنی؟


    خندیدی، خندیدم

    منظورم با اولین باریست که "اوژنی"صدایت زدم

    خیال کردی بی هدف و محض خنده تورا اوژنی صدا زدم.

    اما ماهیچه ای در سینه ام در آن لحظه بیشتر از هر وقتی میتپید!

    گریستی،گریستم

    منظورم با لحظه ایست که درد استخوان هایت را می‌فشرد و تنها ب اشک اکتفا میکردی و فریاد نمیزدی.

    یادت هست؟اوژنی یادت هست وقتی را که حتی بدون هیچ جدیت و منظوری جمله‌ "من عاشقتم‌" را به زبان می اوردی و من این شوخی غم انگیز تورا هر ثانیه بیشتر از قبل میباریدم؟شوخی غم انگیزت ماه هاست که بر روی گونه هایم ردی به نام اشک به جا گذاشته..

    اوژنی تو یادت نمی آید اما من حساب تمام دفعاتی که اشک هایت،تبدیل به دردی عمیق برای سینه ام شدند را دارم. 

    از اینجا میتوانم کوچه ای را که درونش عادت به در آغوش کشیدنت داشتم را تماشا کنم

    میترسم پا درونش بگذارم اوژنی

    آخر وقتی میرفتی فراموش کردی عطرت،و صدایت را از آن کوچه پاک کنی.

    کوچه هنوز همان کوچه است،اما دیگر تو از آن رد نمیشوی،عطر و صدایت از تو وفادار تر بودند اوژنی.

    با خنده عقب عقب راه میرفتی و درحالی که نگاهم میکردی مرا دیوانه می‌خواندی

    دیوانه ام می‌خواندی چون با تمام وجودم از اوژنی خطاب کردنت لذت می‌بردم!

    اوژنی دنیایمان را به یاد داری؟نمی‌دانم از آن چیزی به خاطر داری یا نه اما من هر شب به دنیایی می اندیشم که قرار بود آن را باهم فتح کنیم و بسازیم

    قرار بود قهرمان های یکدیگر شویم

    اوژنی قرار بود یک روز صدای خنده هایمان گوش جهان را کر کند!

    چه شد که حالا صدای گریه هایمان رویا هایمان را رو سیاه کرد؟

    اوژنی من دلتنگت نیستم

    فقط یک جایی،درون سینه ام،درد میکند،

    فکر میکنم سمت چپش باشد.سمت چپ سینه ام

    درد می‌کند اوژنی،احتمالا بخاطر خالی شدن چیزی درونش است

    شاید وقتی خداحافظی میکردی با بغضت قلبم را با خود کندی و بردی!

    شاید هم از اول برای من نبود،بلکه خود تو بود،که حالا جایش خالی است

    اوژنی اینجا باران زیاد می‌بارد

    جوان تر که بودیم آرزو میکردیم که ای کاش هرروز بارون ببارد تا زیرش قدم بزنیم و به زیباترین موسیقی های جهان گوش دهیم

    اما حالا آرزومندم که ای کاش ابر ها بخشکند،چون من و باران،تنهایی،حرفی برای گفتن ندارم جز دردِ دل

    اوژنی به یاد داشته باش،که جای خالی ات درون سینه ام درد می‌کند اما این درد کشنده تر خواهد شد اگر هرروز نخندی!..

    کاش میشد اشک ها و خنده هایت را میشمردم تا حساب هرکدامشان دستم باشد و از تو گله مند شوم که چرا تعداد اشک هایت از خنده ها پیشی گرفتند.

    اما به جای من خودت انها را بشمار اوژنی

    قهوه ام تمام شده،لباس هایم را بر تن کرده ام،چمدان ها آماده‌اند 

    هوا هم مناسب بنظر میرسد

    وقتش است بروم،راننده خیلی وقت است منتظر است

    آخر اوژنی،این شهر شهر توست،بعد از رفتنت هیچ‌ کجایش جای من نیست،همیشه فراموش کار بودی،یادت رفت یادت را با خود از این شهر ببری

    چمدانم را بر میدارم و به همان دری میرسم که بار آخر مقابلش مرا در آغوش گرفتی،دستش را گرفتی و رفتی.

    لبخندی بر لبانم مینشیند،چقدر آن روز زیبا تر شده بودی..

    سوار ماشین میشوم

    به ساختمانی نگاه میکنم که روزی صدای خنده هایمان درونش،موسیقی زیبای ساکنینش بود

    راننده حرکت می‌کند

    من میگریم،تو میخندی

    حالا درد قلبم کمی بهتر است..

    -ارادتمند همیشگی شما،یک رهگذر بی نام و نشان

    پ.ن۱:این دومین متنمه ک با نوشتنش بغض بدی کردم و نمیدونم چرا،دوسش دارم اینو واقعا‌‌‌‌..

     

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۷۹ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • دوشنبه ۹ اسفند ۰۰

    _

    _و احتمال می‌رود که تو هرگز متوجه نشوی که با همان یک "حرف ساده" ها چگونه باعث لرزش دست هایم شده ای

    و احتمال می‌رود که قرار نباشد هرگز بفهمی چگونه با هر قطره‌ی اشکت ترس و نابودی بساطی در سینه و گلویم به پا کردند.

    و باکی نیست،ندانستنت دلیل قانع کننده‌ای برای دیوانه نبودن نیست.

    عالیجناب غمتان انقدر سنگین است که توان نوشتن را از ذهنم گرفته و قلم را برای دستم سنگین کرده،کلمات در ذهنم پهن می‌شوند اما قلم مدام بر زمین می افتد.

    عالیجناب غمتان انقدر سنگین است که حتی راه گریستن را بر من بسته

    پلک هایم خشکیده اند بس که حسرت به آغوش کشیدنتان را باریدند‌

    عالیجناب شما گریه میکنید و من،قلم و کاغذ هر سه به خون کشیده میشویم..

    عالیجناب شما میگرید و من میمیرم.به همین سادگی و عجیبی

    _فرض کنید یک دیوانه،به شما_

     

    +از سری پست های مزخرفی ک قراره روزی پاک شن.

     

    • 私の救いの天使✨🤍
    • جمعه ۶ اسفند ۰۰

    ?!Why do you cry

  • ۱۱
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۲۶ بهمن ۰۰

    ..𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒂𝒔𝒕 𝒕𝒊𝒎𝒆 𝑰 𝒕𝒐𝒖𝒄𝒉𝒆𝒅 𝒚𝒐𝒖

    از خودش متنفر بود
    بیشتر از همه از قلبش انگار حتی نمیتونست صدای قلبشو بشنوه و تنها یه خلع درونش داشت داد میزد 
    شلاق باورن و سرما به تنش میخورد اسمون داشت حال چشمای محکوم به اشک نریختنش رو جبران میکرد
    فقط ارزو میکرد همه چیز همینجا وایسته خسته بود ..
    از حرف زدن از گریه کردن از عاشق شدن از سکوت از داد زدن فقط یه استراحت .
    اما قبلش باید ادامه میداد باید دل عشقشو میشکست
    به قلب شکستش فکر میکرد و همراهش خورد میشد به لبخند های احمقانش فکر میکرد و از خودش متنفر میشد به اخرین حرفش فکر میکرد و....جدی دیگه نباید سمتش میرفت؟
    دستاشو به چشماش کشید اشک خودش بود یا اسمون نمیدونست فقط زار زار صداش توی هوای درد ها و خاطره های شیرینی که حالا تلخ بودن میپیچید 
    "+میبوسمت دارم راستشو میگم
    اون اونجا بود درست کنارش 
    -از کجا بدونم راستشو میگی ؟
    صورت اون بود که بین دستاش نشسته بود میخواست داد بزنه و بگه دور شو ازم فرار کن من فقط میشکنمت اما حیف اونجا کسی صداشو نمیشنید
    +دارم بهت قول میدم میدونی که از دروغ بدم میاد
    "
    +باید ازم دور میشدی باید ازم متنفر میشدی زیادی بد بودم امانتی که بهم داه بودیو شکسم  
    با شنیدن صدای در اهنی سرشو برگردوند 
    باز دیدش چرا باید مدام چیزی که خودش با دستای خودش نابودش کرده بود جلوش رژه میرفت تا خودش هم چند برابر دلی که شکسته بود خورد شه
    جلو تر رفت 
    احمقانه ترین حرفش رو به لب اورد 
    +خوبی ؟
    خودشم میدونست بده خودشم میدونست چقدر درد داره خودشم میدونست عمق زخمی که زده بود چقدره 
    +دستت..درد میکنه؟
    چشماشو از لبای خشکش که روزی با عشق میبوسیدشون حالا پوزخند روش دلشو تاریک تر میکرد میدزدید 
    -نه ولی میدونی به جاش کجام درد میکنه؟میخوای بدونی؟
    میدونست خوب همهشو حس میکرد زره زره دردی که میکشیدو حس میکرد 
    نزدیکی یهویش قلبشو از حرکت نگه داشت نفسش دیگه صدا نداشت بوی زردالو رو از تنش حس میکرد و توی دلش از اینکه از بوسیدنش محرومه زجر میکشید
    -اینجا..اینجا خیلی درد میکنه !پروانه های سیاه توش پرواز میکنن و اواز میخونن باد سرد داخلش میوزه و به جای سرد کردنش میسوزونتش!تاحالاشده با سرما اتیش بگیری؟
    کاش گریه میکرد کاش به اشکاش اجازه ریختن میداد و التماسش میکرد کاش باز عاشقش میشد کاش این اخرین بار نمبود کاش خدا صداشو میشنید
    -نه تو فقط یه چیز بلدی .. باد سرد بودن!
    چشماش نای نگاه پر دردشو نداشت انگار دوتا چشمایی که نگاهش میکردن زره زره جونشو ازش بیرون میکشیدن
    -یک ماه .. یک ماه باد سرد به هرکجای قلبم میدوید و کلبه های رویایی که روزی خودت برام ساخته بودیشون رو ویران میکرد .31 روز برای مردن کافیه نه؟مرگ تدریجی...
    چشماشو بست چیکار کرده بود این همون کسی بود که یروز خودش سانت به سانت تنشو میبوسید و قسم میخورد مراقبش باشه حالا اون با ترک هایی که خودش به روحش زده بود جلویه چشماش بود
    +مجبور بودم تا ازت دور شم چرا نمیفهمی؟
    بی اختیار بلند گفت مخفی کردن شکسته بودنش برایه از ترک هایی که خورده بود سخت بود 
    تن لرزونش رو میدید و چقدر سخت بود نوازش نکردنش
    -چرا ؟چون دوستت ...
    با نگرانی جلویه عشق بی جونش جانو زد دستش رو مشت کرد تا بغلش نگیره تا نگه بیا بریم حتی اگه کل دنیا هم رو سرمون خراب شه من قول دادم میبوسمت قول دام تا همیشه ببوسمت 
    -چون دوستت داشتم؟
    چون نمیخواستم به این روز بیفتیم چون نمیخواسم صدام بجز حرف هایه عاشقانه چیز دیگه به به گوشت برسونه 
    +چون دوستت نداشتم ..برو..
    چون نمیخواستم بشکنمت
    صداها نا واضح بود چرا تموم نمیشد چرا همینجا قلبش نمیستاد تا بیشتر از این هردوشونو نگریونه؟
    باد فریاد میزد و بغض ابر میشکست 
    چقدر شبیه بودن ولی تنها فرقشون این بود که اون حتی نمیتونست گریه کنه حتی نمیتونست از دردی که داره شکایت کنه چون ادم بد داستانشون بود داستان هایی که از صفحه ای به بعد هر دو شخصیتش تنها میشدن 
    از نگاه کردن شرم میکرد از نگا کردن به اشک هایی که خودش باعثش بود متنفر بود
    -نه تودوسم داری..
    "بیشتر از خدا"
    -بار اول که بوسیدیم اونموقع گفتی شگفتی ها هرگز تموم نمیشن 
    " تو تنها شگفتی بودی که حس کردم "
    -بار اول که لمسم کردی گفتی ارامش حاکم جهانه 
    "چه خوش خیال فکر میکردم تا ابد همینطور میمونه"
    -بار اول که شکستیم گفتی بار اخره!
    "تو باعث شدی دروغ گو بشم چرا انقد راحت میکشنی "
    -تو..تو دوسم داری چون بار اول که بوسیدیم چشمات بسته بودن!تو..تو..
    "ولی ای کاش پسم میزدی ونمیذاشتی معتاد شم"
    چه بد که لب هاش بهم دوخته شده بودن 
    +خودت و نشکن و برو..
    دستهای ظریفی که یقشو میفشورد دلش رو بدرد میاورد
    " چرا انقدر دوسم دار اخه ازم متنفر شو من لیاقت اشک هاتو ندارم من لیاقت نگاه ملتمستو ندارم"
    دستایه لرزونشو از یقه چروکیدش جدا کرد بلند شد تظاهر به بی اهمیتی کرد بلند شد و پا روی سینه خودش گذاشت 
    یه روزی توی باورن میرقصدن و حالا عزای قلب های مردشون رو میگرفتن
    +میشه برای اخرین بار..بغلت کنم؟میشه برای اخرین بار ..تن خیس و سردتو حس کنم؟
    چقد قلبش وسط این همه درد برای این جمله بیتاب شده بود
    اگر بغلش میکرد شاید نمیتونست بره شاید نمیتونست به اخرین بار راضی شه از همین کلمه اخرین متنفر بود 
    برگشت و منتظر ایستاد 
    دستایی که تنشو به اغوش کشیده بودن رو حس میگرد و گلوش درد میگرفت بوی زرد الو رو میشنید و دلش تنگ میشد 
    تن معشوق دل شکستشو نوازش میکرد و دعا میکرد بتونه بهش بفمونه کل امروز به جز نوازش هاش دروغ بود 
    نمیخواست دل بکنه و نمیتونست تا عبدی که قولشو داده بود به اغوش بکشتش نیمتونست بوشو نفس نکشه و زنده بمونه میدونست امشب میمیره 
    من رفتم و حالا هر شب با فکر شب مرگم میگذرونم هیچ وقت نمیفهمی چقدر شکستنت درد داشت ما از هم جداییم و من هر روز بیشتر عاشقت میشم ادما میگن دیوونه شدم ولی من هرشب باهات میخونم جوری که قبلا با هم میخوندیمش توهنوز پیشمی 
    به امید مرگ زیبای من

    ****

    :𝐋𝐚𝐬𝐭𝐞𝐬 𝐥𝐞𝐭𝐭𝐞𝐫𝐬

    R.
    تنها ترس زندگیم 
    تو برایه من مثل شیشه شکننده بودی
    لمس کردنت برام ممنوع بود از دور نگاه کردنت دردناک
    ایکاش شراب بودم تا بودن شکستنت به اغوشت بشینم ولی نیستم 
    اگر لمست میکردم نه تنها تو میشکستی بلکه خودم هم با تکه هات زخم میشدم
    داستان ما این بود 
    یا هیچوقت
    یا تا عبد با درد 
    A.
    تو اونجا بودی اون بالای بالا دستم به تو نمی‌رسید اما....دلم میخواست برسه.
    لمست کردم و با بی جنبگی بهش وابسته شدم.
    تو کاغذ بودی سفید و پاک بی آلایش اما دستمو بریدی!
    دستمو بریدی ، اشکمو ریختی، قلبمو شکستی هرگز ندیدی اما با اینکه قطره کوچکی از عشق هایی که میورزیدن بودم اما....تو برای من خورشیدم بودی قلبمو گرم میکردی با کوچیک ترین توجهی که بهم میکردی قلب بی جنبه کوچیکم لبخند میزد!
    نبودت....منو آزرده میکرد زود وابستت‌ شدم و عاشقت شدم

    پ.ن۱:این پست رو یادتونه؟این ادامه اونه! فقط اینو بدونید که من ننوشتمش دقت کنید،من اصلا اینو ننوشتم خب؟ این کار یکی از دوست هامه..ادامه داد قبلی رو ولی این بار از زبون اون عاشق بی رحم!:)خودم خیلی دوسش دارم..

    پ.ن۲:اون نوشته های آخر هم خودش نوشته،آخرین نامه هاشونه...

    پ.ن۳:با همون آهنگ پست قبلی خونده شه حوصله نداشتم آپ کنم"-"

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • دوشنبه ۲۵ بهمن ۰۰
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb