_و احتمال می‌رود که تو هرگز متوجه نشوی که با همان یک "حرف ساده" ها چگونه باعث لرزش دست هایم شده ای

و احتمال می‌رود که قرار نباشد هرگز بفهمی چگونه با هر قطره‌ی اشکت ترس و نابودی بساطی در سینه و گلویم به پا کردند.

و باکی نیست،ندانستنت دلیل قانع کننده‌ای برای دیوانه نبودن نیست.

عالیجناب غمتان انقدر سنگین است که توان نوشتن را از ذهنم گرفته و قلم را برای دستم سنگین کرده،کلمات در ذهنم پهن می‌شوند اما قلم مدام بر زمین می افتد.

عالیجناب غمتان انقدر سنگین است که حتی راه گریستن را بر من بسته

پلک هایم خشکیده اند بس که حسرت به آغوش کشیدنتان را باریدند‌

عالیجناب شما گریه میکنید و من،قلم و کاغذ هر سه به خون کشیده میشویم..

عالیجناب شما میگرید و من میمیرم.به همین سادگی و عجیبی

_فرض کنید یک دیوانه،به شما_

 

+از سری پست های مزخرفی ک قراره روزی پاک شن.