!I can't be your second best
!!...Close but not your favourite
!I can't be your second best
!!...Close but not your favourite
هرگز خودم رو در حدی ندیدم تا نصیحتی به کسی بکنم
ولی رفیق،همشهری،آشنا،غریب،عزیز،برادر،خواهر
انقدر خودتو خسته نکن!
انقدر برای این دنیا خودتو به هر دری نزن
تهش تو میمونی و کسی که هرچی بهش دست تکون میدی جوابت و نمیده و حتی زبونش رو هم نمیفهمی
و متاسفانه اون خودتی!
گاهی بزار رو استپ همه چیزو
هیچکس،هیج چیز،قرار نیست تورو ببینه
قرار نیست کسی ببینه که تو چطور خودتو برای جهان به در و دیوار کوبیدی و تهش بدن آسیب دیدهات جلوی چشم همه قرار گرفت و با انزجار از روش رد شدن و گفتن:
"چقدر ناامید و خسته و شکستهاست،وای خدا زیادی ضعیفه،بیچاره!"
هیچوقت کسی تورو نمیبینه
حتی اگه خون از لای پلک های رنگ پریدهات جاری بشه
هیچکس قرار نیست ببینه
حتی اگه قلبت براشون بتپه
هیچکس قرار نیست ببینه.
و در نهایت،تویی که در چشم خودت همون واژهی اضافیِ دنیا دیده میشی!
و از صمیم قلب برات آرزو میکنم،کاری نکنی که روزی دلتنگ خودت بشی.
با شتاب درب آهنی راهرو رو باز کرد و پا برهنه مسیر راهروی خیس و زمین لیزش رو طی کرد.
اشک هاش بی اختیار با بارون پیوند داده میشدن و بدنش زیر پیراهن سفید نازک و شلوارک آبی نازک ترش میلرزید و التماس کمی گرما رو بهش میکرد!
اما توی این لحظه انگار مفهوم کلی گرما و سرما و فرقشون رو هم تشخیص نمیداد.
کل راهرو رو طی کرد و از به پله های سنگیِ پیش روش رسید و در مسیر طی کردنشون لغزید و روی زمین افتاد..
صورتش از درد جمع شده بود و پیراهن سفیدش گلی و کثیف شده بود.آرنجش رو روی زمین گذاشت تا بتونه بلند شه،اما کاش هرگز سرش رو بالا نمیگرفت تا چشم هایی رو که براش زیبا ترین عذاب عمرش رو رقم زده بودن ببینه!
ای کاش هرگز چشمی نمیداشت،ای کاش ناشنوا زاده میشد تا نجوای آرام انسان رو به روش که به آهستگی زمزمه میکرد:
"خوبی؟" رو نشنونه!
دست هاش رو تکیه گاه خودش کرد و به زحمت روی پاهای ناتوانش ایستاد و پوزخندی روی لبش نشست.
فرد مقابلش به کف دست های زخمیش خیره شده بود و با نگرانی و احتیاط پرسید:
"دستت..درد میکنه؟!"
پوزخندش به تک خندهی عصبی ای تبدیل شد و بلاخره به خودش جرأت داد و لب هاش خشکیدهاش رو حرکت داد:
"نه..ولی میدونی به جاش کجام درد میکنه؟میخوای بدونی؟"
بدون اندکی صبر برای گرفتن واکنشی از عشق بی رحمش حرکتی کرد و قدمی به سمتش برداشت،کف دست هاش رو روی قلب خودش گذاشت و به چشم هایی که میتونستن حق حیات رو ازش بگیرن خیره موند.
لبخند تلخی زد و کنار گوشش زمزمه کرد:
"اینجا..اینجا خیلی درد میکنه! پروانه های سیاه توش پرواز میکنن و آواز میخونن،باد سرد داخلش میوزه و به جای سرد کردنش،میسوزونتش!
تاحالا شده با سرما آتیش بگیری؟"
سرش رو به دو طرف تکون داد و دوباره جرأتی به خودش داد و داخل تیله های یشمی معشوقش زل زد.
"نه..تو فقط یه چیز رو بلدی..بادِ سرد بودن!"
دستش رو از روی قلب خودش بلند کرد و ازش فاصله گرفت..
"یک ماه..یک ماه باد سرد به هر کجای قلبم میدوید و کلبه های رویایی ای که روزی خودت برای ساخته بودیشون رو ویران میکرد.۳۱ روز برای مردن کافیه نه؟مرگ تدریجی.."
معشوق بی رحمش چشم هاش رو بست و با صدایی تقریبا بلند گفت:
"مجبور بودم تا ازت دور شم چرا نمیفهمی؟"
با ناباوری سر چرخوند و فریاد زد:
"چرا؟چون دوستت..."
درد بدی رو داخل قفسه سینهاش حس کرد و با زانو هاش روی زمین سرد و خیس فرود اومد.
پروانه ها داشتن میسوختن..!
معشوق بی رحمش با نگرانی سمتش اومد و مقابلش زانو زد.
سرش رو بالا گرفت و به موهای مشکی و موج دارش زل زد. چقدر زیبا تمنای نوازش شدن داشتن..و چقدر قبیح دست هاش برای نوازششون ناتوان بودن.
بغضش رو مدفون کرد و نگاهش رو از موهاش گرفت:
"چون دوستت داشتم؟"
بارش بارون شدید تر شده بود،ابر ها سریعتر فریاد میزدن،خورشید دور تر میشد،زمان میایستاد،دژاوو تکرار میشد،لب ها سکوت میکردن،چشم ها التماس میکردن،بغض ها خاموش میشدن،اشک ها میسوختن...
"چون دوستت نداشتم..برو.."
خندید..خندید و خندید،مستانه خندید و به آسمون خیره میشد و میون خنده هاش اشک میریخت.
"نه..تو دوسم داری..بار اول که بوسیدیم،اونموقه گفتی شگفتی ها هرگز تموم نمیشن،بار اول که لمسم کردی،گفتی آرامش حاکم جهانه
بار اول که شکستیم...گفتی بار آخره! تو..تو دوسم داری چون بار اول که بوسیدیم چشم هات بسته بودن! تو..تو.."
چشم های یشمی معشوق بی رحمش گودال عمیق و بی پایانی بودن که حرفی نمیزدن..هرچقدر خیره میشد،پوچی حاکم بود.
چرا خورشید مهمون آسمان نمیشد تا این صفحهی آبی رنگ دست از گریستن بکشه؟تا کمتر بباره،اونوقت شاید اشک هاش بهتر مشخص میشدن و دل انسان مقابلش نرم میشد..
"خودت و نشکن و برو.."
مثل یک دیوانه سرش رو تکون میداد و یقهی پیراهن معشوق بی رحمش رو بیشتر داخل دستش میفشرد؛
اما..انسان مقابلش برای رهایی از این عذاب باید از دریچه چشم های عمیقش دور میشد.
لباسش رو از چنگ دست های التماس گر معشوق شکسته اش بیرون کشید و از روی زمین بلند شد.
پشتش رو بهش کرد و قدمی به جلو برداشت.
اما معشوق مجنونش هنوز روی زمین سرد و خیس پشت بام نشسته بود و به موهای مشکیش زل زده بود.
خواست آخرین قدم برای نجات دادن خودش رو برداره و از پله ها به پایین بره،که معشوق مجنونش صدا زد:
"میشه برای آخرین بار.. بغلت کنم؟میشه برای آخرین بار..تن خیس و سردت و حس کنم؟"
پروانه های داخل قلب این عاشق بی رحم هم حالا هوس آتش گرفتن داشتن.
لب هاش رو روی هم فشرد و سمتش برگشت و منتظر ایستاد.
معشوق مجنونش زمین رو تکیه گاهی کرد و روی پا ایستاد؛فاصلهی کذایی بینشون رو پر کرد و خودش رو به آغوش قاتل زیباش سپرد و دستانش رو دور گردنش حصار کرد.
بارون میبارید،پروانه ها جنب و جوش میکردن،قلب ها التماس میکردن،پلک ها به خون آغشته میشدن،دست ها گرم تر میشدن،و دو عاشق تنها،روی بام ساختمانی کوچیک در انتهای شهری پهناور،دور از چشم آفتاب و ستارهی کوچک آرزوشون،تن خیس هم رو به آغوش سردشون دعوت میکردن.
مدت زیادی از اولین باری که هم رو در آغوش گرفتن گذشته بود،و چه کسی فکرش رو میکرد که بارون روزی به تماشای آخرین لمس قلب هاشون بنشینه؟
آخرین باری که لمسم میکنی،چشم هات رو ببند،بزار حس کنم هنوز کمی عاشقی!
بعد از آخرین لمسِ تو زیر گریه های آسمون..هر شب رو زیر ستاره های مردهی آسمونِ کویر میگذروندم و از هر جنبندهای،میپرسیدم که چرا موقع رفتن،چشم هات خیس بودن!؟و چرا..وقتی در آغوشم میگرفتی چشم هات رو بسته بودی..
[!?Oh.wil wonder's ever cease ]
پ.ن۱:این اولین متنی بود که با نوشتنش قلبم درد گرفت و توش غرق شدم..دوسش دارم
پ.ن۲:وسط عربی خوندن چرا باید بشینم اینو بنویسممم؟فردا وقتی صفر شدم این صحنه جلوی چشمم خواهد آمد!
پ.ن۳:این همونیه که گفتم با آنیما مینویسمش..بچ بیا خودت ادامش بده:")
پ.ن۴:ولی این آهنگ حق نداره اینطوری باهام بازی کنه..حس میکنم تو زندگی قبلیم این آهنگ نقش زیادی داشته..
" !私の気持ちに自分を結びつけてください "
Sufijan stevens
اینو خواستم گوش بدید،زیباست..و غم خاصی توشه
نمیدونم چرا
حسِ ترس از دست دادن چیزی رو داره..
تاحالا این حس رو تجربه کردید؟اینکه بترسید،همش بترسید
بترسید وقتی از خواب بلند میشید دیگه اون آدم قبلی نباشید و چیزی رو از دست بدید؟
احساس کنید اون چیز برای شما نیست..قراره بره..!
تجربهاش کردید؟
این آهنگ اون وایب رو بهم میده،حالمو بد میکنه ولی نمیدونم چرا به گوش دادنش ادامه میدم؛
-گوشش بدید و بهم بگید بهتون چه حسی میده،میخوام بدونم
"ممکنه شگفتی ها روزی تموم شن..؟"
ولی من دلم برای اون وقتایی که میتونستم توی خیابون از هر ده نفر حداقل شیش نفر و پیدا کنم که لبخند رو لباشونه
و روزایی که حال اطرافیانم و میپرسیدم و با انرژی لبخندی مستطیلی میزدن و میگفتن: "خوبمممم!"
و همچنین روزایی که میتونستم بدون ماسک زیر بارون راه برم تنگ شده..!
کاش یکی میتونست اون روز هارو برگردونه،یه ناجیِ عاشق لبخند ها=)
پایان چیز عجیبیه
میتونه پایان یه درد بزرگ باشه،با یه اتفاق قشنگ
یا پایان یه درد بزرگ،با یه اتفاق نه چندان قشنگ
فقط میدونم توی حالت دوم،تنها چیزی که پایان میپذیره اون درد نیست
همه چیزه.
و من از این پایان ها متنفرم!
پایان هایی که انقدر دردناکن،که پلک هارو خیس میکنن..
پایان هایی که دلم نمیخواد توی هیچ دراما،کتاب،فیلم،یا داستانی ببینمشون!
مثل ریخته شدن یهویی یه آب سرد روی تن یه آدم تب کرده میمونن
_پایان ها،بی رحمن:)_
اشک های آسمون مثل تموم روز های گذشتهی یک ماه پیش میباریدن
تلاطم باد تند و سرد زمستون و بارون برام مثل یه هارمونی روح انگیز بود.
ولی بود..چرا دیگه نمیتونستم از بوی بارون مست بشم
نمیتونستم عاشق سرما باشم
انگار تک تک باید ها و نباید های توی مغزم اتصالی کرده بودن و گره پیچ شده بودن.
چتر رو با احتیاط بالای سرم گرفته بودم تا خیس نشم
ولی یادمه قبلا بدون هیچ چتری میزاشتم اشک های آسمون روم بریزن و بعد چشم هامو میبستم و مطمئن میشدم که هنوز زنده ام
هنوز نبضم میزنه،هرچند ضعیف.
ولی اون روز داشتم مسیر این پل رو با یه چتر مسخره میگذرونم
انقدر خودم رو پوشونده بودم که بارون دیگه باهام احساس غریبگی میکرد
دیگه منو توی آغوش خیسش نمیگرفت و آرومم نمیکرد
نمیدونم بین کدوم لحظه،دقیقه،ساعت،روز یا شایدم هفته بود که باید ها و نباید هام دچار گره پیچی شدن
کی بود که برای اولین بار خنده های شیرین یه بچهی کوچیک و بامزه دیگه به نظرم شیرین نمیومد و لبخند روی لبام نیاورد
روی این پل خیس راه میرفتم و فکر میکردم توی کدوم لحظه عشقم به دویدن میون بنفشه هارو از دست دادم
حالا زمان هارو هم از دست داده بودم
رشتهی پوسیدهی زمان داشت میون انگشت هام از بین میرفت و من به ساعت شنی ای نگاه میکردم که شن هاش خاکستری شده بودن و سایهی پایان رو روی پیکرم مینداختن.
لغزش سردی رو روی صورتم حس کردم،فکر کردم شاید بارون با صورتم آشتی کرده و غریبگیمنو بخشیده و روی گونه هام نشسته تا نوازشم کنه
ولی اون لغزش خیس چیزی جز بارش پلک هام نبود.
پلک هام از درد بی حسیم میباریدن
چشم هام از رنج تهی بودن خیس میشدن
و من هنوز اون چتر مسخره رو بالای سرم نگه داشته بودم
به قسمتی از پل نگاه کردم که گل های شیپوری کنار بنفشه ها رشد کرده بودن.
نزدیک تر رفتم و نگاهشون کردم
حس کردم رنگ ها دارن برای چشم هام به سمت کمرنگیمیرن
بارش پلک هام بیشتر میشدن و مغزم از خالی بودن تیر میکشید.
خم شدم و انگشتم رو روی گلبرگ خیس گل کشیدم
بارون چقدر قشنگ و صادقانه روش میشست و اون چقدر زیبا میزبانش میشد
حس کردم به گل حسودیم میشد.
اون آزاد و رها بود،و میتونست زیر بارون خیس بشه
ولی من مجبور بودم خودم رو فراری بدم
چون احساساتم رنگ آبی گرفته بودن
آبی خونی
بلند شدم و سمت دیگهی پل رفتم
هوا کاملا ابری بود و انگار از ابتدا هیچ خورشیدی وجود نداشت
بارون از آسمون میریخت و روی سطح آبی دریا فرود میومد،نمیتونستن منکر روح نواز بود این سمفونی بشم.
پاهامو روی سکوی رو به روم گذاشتم و ازش بالا رفتم،دریا حالا کاملا زیر پاهام بود
یادمه،اون روز رو هنوزم خوب یادمه
یادمه وقتی تصمیم گرفتم احساسات خالیم رو میون موج ها غرق کنم و آبی خونی رنگ وجودم رو بهش هدیه بدم
یادمه لحظه ای که توی آغوش دریا محو میشدم چه حسی داشت
و من نمیتونستم منکر زیبا بودن این سمفونی بشم
سمفونی سکوت و بی حسی کف دریا
اون روز رو خوب یادمه،که بعد از اون اتفاق دیگه هرگز نتونستم بنفشه هارو لمس کنم.
+حقیقتا هدفم رو از نوشتن این نمیدونم.و مزخرف شدنش رو درک نمیکنم
فقط میدونم اینا نیاز به نوشته شدن داشتن.