بهار میرسد از راه اما
اینجا تک درختی خشک را میبینم
سویش میدوم،شاخه ای میچینم
شاخه را میبوسم،برگ سبز میروید
دیرگاهیست در این باغ سکوت
قلب راه خانه را میجوید
اشک با جامه ای از خون بر تن
سبزه های سبز را میبوید
من اما، در این گوشهی حزن آلود باغ
میدوم،میپرم از روی حصار
دیرگاهیست در آن باغ سکوت
شاخه های سر به دار
رنگ سبز میگیرند
قلب های گم شده
با امید میمیرند
دیر گاهیست که آن باغ سکوت
یخ زده؛شده است تکه ای از باغ وجود.
+خیلی تلاش کردم قافیه داشته باشه دیگه نمیدونم درست حسابی موفق شدم یا نه:>
+و فکر کنم خیلی وقت بود یه پست درست حسابی نزاشته بودم نه؟دلم برا نوشتن تنگ شده بود.."]