اشک های آسمون مثل تموم روز های گذشتهی یک ماه پیش میباریدن
تلاطم باد تند و سرد زمستون و بارون برام مثل یه هارمونی روح انگیز بود.
ولی بود..چرا دیگه نمیتونستم از بوی بارون مست بشم
نمیتونستم عاشق سرما باشم
انگار تک تک باید ها و نباید های توی مغزم اتصالی کرده بودن و گره پیچ شده بودن.
چتر رو با احتیاط بالای سرم گرفته بودم تا خیس نشم
ولی یادمه قبلا بدون هیچ چتری میزاشتم اشک های آسمون روم بریزن و بعد چشم هامو میبستم و مطمئن میشدم که هنوز زنده ام
هنوز نبضم میزنه،هرچند ضعیف.
ولی اون روز داشتم مسیر این پل رو با یه چتر مسخره میگذرونم
انقدر خودم رو پوشونده بودم که بارون دیگه باهام احساس غریبگی میکرد
دیگه منو توی آغوش خیسش نمیگرفت و آرومم نمیکرد
نمیدونم بین کدوم لحظه،دقیقه،ساعت،روز یا شایدم هفته بود که باید ها و نباید هام دچار گره پیچی شدن
کی بود که برای اولین بار خنده های شیرین یه بچهی کوچیک و بامزه دیگه به نظرم شیرین نمیومد و لبخند روی لبام نیاورد
روی این پل خیس راه میرفتم و فکر میکردم توی کدوم لحظه عشقم به دویدن میون بنفشه هارو از دست دادم
حالا زمان هارو هم از دست داده بودم
رشتهی پوسیدهی زمان داشت میون انگشت هام از بین میرفت و من به ساعت شنی ای نگاه میکردم که شن هاش خاکستری شده بودن و سایهی پایان رو روی پیکرم مینداختن.
لغزش سردی رو روی صورتم حس کردم،فکر کردم شاید بارون با صورتم آشتی کرده و غریبگیمنو بخشیده و روی گونه هام نشسته تا نوازشم کنه
ولی اون لغزش خیس چیزی جز بارش پلک هام نبود.
پلک هام از درد بی حسیم میباریدن
چشم هام از رنج تهی بودن خیس میشدن
و من هنوز اون چتر مسخره رو بالای سرم نگه داشته بودم
به قسمتی از پل نگاه کردم که گل های شیپوری کنار بنفشه ها رشد کرده بودن.
نزدیک تر رفتم و نگاهشون کردم
حس کردم رنگ ها دارن برای چشم هام به سمت کمرنگیمیرن
بارش پلک هام بیشتر میشدن و مغزم از خالی بودن تیر میکشید.
خم شدم و انگشتم رو روی گلبرگ خیس گل کشیدم
بارون چقدر قشنگ و صادقانه روش میشست و اون چقدر زیبا میزبانش میشد
حس کردم به گل حسودیم میشد.
اون آزاد و رها بود،و میتونست زیر بارون خیس بشه
ولی من مجبور بودم خودم رو فراری بدم
چون احساساتم رنگ آبی گرفته بودن
آبی خونی
بلند شدم و سمت دیگهی پل رفتم
هوا کاملا ابری بود و انگار از ابتدا هیچ خورشیدی وجود نداشت
بارون از آسمون میریخت و روی سطح آبی دریا فرود میومد،نمیتونستن منکر روح نواز بود این سمفونی بشم.
پاهامو روی سکوی رو به روم گذاشتم و ازش بالا رفتم،دریا حالا کاملا زیر پاهام بود
یادمه،اون روز رو هنوزم خوب یادمه
یادمه وقتی تصمیم گرفتم احساسات خالیم رو میون موج ها غرق کنم و آبی خونی رنگ وجودم رو بهش هدیه بدم
یادمه لحظه ای که توی آغوش دریا محو میشدم چه حسی داشت
و من نمیتونستم منکر زیبا بودن این سمفونی بشم
سمفونی سکوت و بی حسی کف دریا
اون روز رو خوب یادمه،که بعد از اون اتفاق دیگه هرگز نتونستم بنفشه هارو لمس کنم.
+حقیقتا هدفم رو از نوشتن این نمیدونم.و مزخرف شدنش رو درک نمیکنم
فقط میدونم اینا نیاز به نوشته شدن داشتن.