۲۹ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

کمی دلتنگی

میدونید؟همینطوری یهویی دلم خیلی واسه ویلی ونکا تنگ شد:")

واسه پست های قشنگش و اون قالبای دلبر و زیباش...

واسه صندوق حیاط پشتیش

واسه نامه نوشتن براش

واسه وایب خوب و دلپذیر وبش~

پ.ن:این اسکرین شات مال خیلی وقت پیشه و جدن یادم نیست برای چی گرفته بودمش فقط یادمه گرفتمش..داشتم گالریمو میگشتم یهو چشمم بهش افتاد=)

و یادمه عاشق این قالبش بودم:"))))

  • نظرات [ ۸۴ ]
    • Chomion
    • يكشنبه ۲۱ آذر ۰۰

    Say you'll see me again

     

    ...Say you remember me

    Say you'll see me again 

    .Just because I feel like a downing person; who is afraid of being forgotten_ 

  • ۱۲
    • Chomion
    • شنبه ۲۰ آذر ۰۰

    "روز دهم"

    اگه قرار بود توی یه جزیره با سه نفر گیر کنی،اون سه نفر چه کسانی خواهند بود؟

    اوکی ولی من برای پیدا کردن اون دو نفر دیگه کلی فسیل سوزوندم!!

    فرست،مای سولمیت

    و..نمیشه یکم تخیلی فکر کنم و بگم میخوام ویمین رو هم ببرم¿

    اگه حساب میشه میگم سولمیتم و ویمین^)

    ولی اگه نمیشه خیالی فکر کرد.. 

    میگم سولمیتم‌ و دوتا آدم ک آشپزیشون خوب باشه و بتونن لباس بشورن و بی هیچ اعتراضی پشت سرمون چیزایی ک‌ میریزیم رو جمع کنن و گیر هم ندن و سرشون تو کار خودشون باشه:]XD

    کاش میشد جدن.. ")

  • ۴
  • نظرات [ ۳ ]
    • Chomion
    • شنبه ۲۰ آذر ۰۰

    مهربانان سفید پوش~🤍

     

     

    *همراه با خواندن متن آهنگ پلی شود*

  • ۷
  • نظرات [ ۴ ]
    • Chomion
    • جمعه ۱۹ آذر ۰۰

    "روز نهم"

    اگر قرار بود از روی زندگیت یه فیلم بسازن کدوم آدم معروف نقش تورو بازی میکرد؟چرا؟

    جدن نمیدونم..از بین شخصیت های مذکر هیچکس رو سراغ ندارم که بتونه شبیه من باشه و نقشم رو بازی کنه.

    پس عب نداره که خلاقیت به خرج بدم و شخصیت معروف دلستان هارو بگم؟

    آنشرلی

    بله این دختره به چشم یه عده رو مخ و به چشم به عده دوست داشتنی میتونه به راحتی نقشمو بازی کنه

    جودی آبوت

    این دختر عجیب غریب هم به راحتی آب خوردن میتونه جای من باشه.

    و اگرم بخوام از بین شخصیت های مذکر و آدمای واقعی بگم

    کیم نامجون

    بله..گاهی درک نمیکنم یه سری شباهت هامون رو واقعا:"

     

    حالا میشه ازتون بخوام شماعم بیاید و نظرتون رو بگید؟

  • ۴
  • نظرات [ ۹ ]
    • Chomion
    • جمعه ۱۹ آذر ۰۰

    پایان

    پایان چیز عجیبیه

    میتونه پایان یه درد بزرگ باشه،با یه اتفاق قشنگ

    یا پایان یه درد بزرگ،با یه اتفاق نه چندان قشنگ

    فقط میدونم توی حالت دوم،تنها چیزی که پایان می‌پذیره اون درد نیست

    همه چیزه.

    و من از این پایان ها متنفرم!

    پایان هایی که انقدر دردناکن،که پلک هارو خیس میکنن..

    پایان هایی که دلم نمیخواد توی هیچ دراما،کتاب،فیلم،یا داستانی ببینمشون!

    مثل ریخته شدن یهویی یه آب سرد روی تن یه آدم تب کرده میمونن

    _پایان ها،بی رحمن:)_

    • Chomion
    • چهارشنبه ۱۷ آذر ۰۰

    آبیِ خونی

    اشک های آسمون مثل تموم روز های گذشته‌ی یک ماه پیش میباریدن

    تلاطم باد تند و سرد زمستون و بارون برام مثل یه هارمونی روح انگیز بود.

    ولی بود..چرا دیگه نمیتونستم از بوی بارون مست بشم

    نمیتونستم عاشق سرما باشم

    انگار تک تک باید ها و نباید های توی مغزم اتصالی کرده بودن و گره پیچ شده بودن.

    چتر رو با احتیاط بالای سرم گرفته بودم تا خیس نشم

    ولی یادمه قبلا بدون هیچ چتری میزاشتم اشک های آسمون روم بریزن و بعد چشم هامو می‌بستم و مطمئن میشدم که هنوز زنده ام

    هنوز نبضم میزنه،هرچند ضعیف.

    ولی اون روز داشتم مسیر این پل رو با یه چتر مسخره میگذرونم

    انقدر خودم رو پوشونده بودم که بارون دیگه باهام احساس غریبگی میکرد

    دیگه منو توی آغوش خیسش نمی‌گرفت و آرومم نمی‌کرد

    نمیدونم بین کدوم لحظه،دقیقه،ساعت،روز یا شایدم هفته بود که باید ها و نباید هام دچار گره پیچی شدن

    کی بود که برای اولین بار خنده های شیرین یه بچه‌ی کوچیک و بامزه دیگه به نظرم شیرین نمیومد و لبخند روی لبام نیاورد 

     روی این پل خیس راه میرفتم و فکر می‌کردم تو‌ی کدوم لحظه عشقم به دویدن میون بنفشه هارو از دست دادم

    حالا زمان هارو هم از دست داده بودم 

    رشته‌ی پوسیده‌ی زمان داشت میون انگشت هام از بین میرفت و من به ساعت شنی ای نگاه میکردم که شن هاش خاکستری شده بودن و سایه‌ی پایان رو روی پیکرم مینداختن.

    لغزش سردی رو روی صورتم حس کردم،فکر کردم شاید بارون با صورتم آشتی کرده و غریبگی‌منو بخشیده و روی گونه هام نشسته تا نوازشم کنه

    ولی اون لغزش خیس چیزی جز بارش پلک هام نبود. 

    پلک هام از درد بی حسیم میباریدن

    چشم هام از رنج تهی بودن خیس میشدن

    و من هنوز اون چتر مسخره رو بالای سرم نگه داشته بودم 

    به قسمتی از پل نگاه کردم که گل های شیپوری کنار بنفشه ها رشد کرده بودن.

    نزدیک تر رفتم و‌ نگاهشون کردم

    حس کردم‌ رنگ‌ ها دارن برای چشم هام به سمت کمرنگی‌‌میرن

    بارش پلک هام بیشتر میشدن و مغزم از خالی بودن تیر میکشید.

    خم شدم و انگشتم رو روی گلبرگ خیس گل کشیدم

    بارون چقدر قشنگ و صادقانه روش می‌شست و اون چقدر زیبا میزبانش میشد

    حس کردم به گل حسودیم میشد.

    اون آزاد و رها بود،و میتونست زیر بارون خیس بشه

    ولی من مجبور بودم خودم رو فراری بدم

    چون احساساتم رنگ آبی گرفته بودن

    آبی خونی

    بلند شدم و سمت دیگه‌ی پل رفتم

    هوا کاملا ابری بود و انگار از ابتدا هیچ خورشیدی وجود نداشت

    بارون از آسمون می‌ریخت و روی سطح آبی دریا فرود میومد،نمیتونستن منکر روح نواز بود این سمفونی بشم.

    پاهامو روی سکوی رو به روم گذاشتم و ازش بالا رفتم،دریا حالا کاملا زیر پاهام بود

    یادمه،اون روز رو هنوزم خوب یادمه

    یادمه وقتی تصمیم گرفتم احساسات خالیم رو میون موج ها غرق کنم و آبی خونی رنگ وجودم رو بهش هدیه بدم

    یادمه لحظه ای که توی آغوش دریا محو میشدم چه حسی داشت

    و من نمیتونستم منکر زیبا بودن این سمفونی بشم 

    سمفونی سکوت و بی حسی کف دریا

    اون روز رو خوب یادمه،که بعد از اون اتفاق دیگه هرگز نتونستم بنفشه هارو لمس کنم.

     

    +حقیقتا هدفم رو از نوشتن این نمیدونم.و مزخرف شدنش رو درک نمیکنم

    فقط میدونم اینا نیاز به نوشته شدن داشتن‌.

  • ۵
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • Chomion
    • سه شنبه ۱۶ آذر ۰۰

    "روز هشتم"

    تصورت درباره یه تعطیلات تابستون ایده آل چیه؟

    سفر به یه کشور خارجی(ترجیحا ژاپن،فرانسه،انگلیس)

    و پیدا کردن یه روستای کوچیک و دور افتاده داخل اون کشور

    پیدا کردن و اجاره کردن یه کلبه‌ی کوچیک تر و تمیز با یه موقعیت قشنگ و ساکت و مستقر شدن اونجا تا آخر تابستون‌.

    و وقتی این کارو بشه کرد،سر زدن به تموم نقاط قشنگ و دیدنی اون محیط و لذت بردن از تمامی مناظر قشنگ اونجا=)و خلاصه سه ماه زندگی کردن و آرامش داشتن..

    دلم میخواد اونجا آشپزی کنم،کتاب بخونم،ورزش کنم،نمیدونم چرا ولی کوچیکترین کار ها توی یه چنین محیط های قشنگ و دنجی میتونن حال منو خوب کنن..

    و دوست دارم یه همچین تعطیلاتی داشته باشم 

    ولی فکر نکنم فعلا حسش باشه")

    مکان مد نظرم یه همچین منظره ایه:")

    یا یه همچین چیزی:")))

     

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۱۵ آذر ۰۰

    "روز هفتم"

    یه نامه برای خود 10 سالت بنویس.

    سلام جوجه')XD

    من خوده ۱۵ سالتم،و از ۵ سال بعد دارم باهات حرف میزنم..

    تو الان هیچ تصوری نداری که توی پنج سال دیگه قراره چه شکلی باشی،چه عادت هایی داشته باشی و چه جور آدما باشی ولی ازت خواهش میکنم بهش فکر نکن

    به پنج سال دیگت فکر نکن!

    تو داری الان توی ساده ترین و بهترین حالت ممکن زندگی میکنی،بدون هیچ پیچیدگی و سختی ای..درسته یکم تنهایی و هیچ دوست واقعی ای نداری ولی بهت قول میدم پنج سال دیگه همش جبران میشه باشه؟

    یک سال دیگه،قراره سرنوشتت از جایی ک توشی جدا بشه،قراره بری یه شهر دیگه و از محیطی که ده سال توش بزرگ شدی جدا شی.

    قراره سال خیلی بدی رو بگذرونی،دور از خانوادت پیش مامان بزرگت زندگی کنی و حس غریبی داشته باشی،و در نهایت بری توی یه مدرسه که توش از هر وقتی تنها تر خواهی بود! ولی این فقط برای اولشه..بعدش درست میشه بازم بهت قول میدم:)

    بزار یه نصیحت بهت بکنم:

    هرگز،هرگززز بقیه رو از خودت بالاتر ندون!بقیه هیچ چیز بهتری از تو ندارن

    اون دختری که توی مدرسه همه دورشن و زنگ تفریح ها از سر و کولش بالا میرن و فقط تو میشناسی و فقط تو میدونی زیر فیس به ظاهر قشنگش چند تا پوسته و ماسک برای بهترین به نظر رسیدن پنهان شده..ولی تو هیچکدوم از اونارو نداری چو کوچولوی قشنگ من:)تو در صادقانه ترین حالت ممکنی..

    دو سال دیگه قراره مسیر زندگیت از جایی ک توش بودی برای همیشه عوض شه

    فقط در عرض چند ثانیه.

    اون اتفاق مزخرف تورو از خودت میگیری،از چومی ای ک میشناسی..

    شادی هاتو میکشه و همه روح و تنت رو زخمی میکنه..شاید برات عجیب بنظر بیلد که در طول دو سال چرا انقدر اتفاق باید بیوفته؟چرا اینهمه تغیر؟

    باید بهت بگم که جوابشو منم نمیدونم عزیزم..ولی ازت میخوام بدونی اون دوره میگذره..بهت قول میدم توی اون لحظه ای که داری به خودت آسیب میزنی از پیش تعیین شده که درست بشه:)

    دو سال دیگه تو برای اولین بار در زندگیت به خودت آسیب میزنی

    ازت میخوام این کارو نکنی،اگرچه بعدا رد تموم اونا از بین میرن ولی جاشون هنوز درد میکنن..به خودت آسیب نزن! :)

    قراره افسردگی بگیری،الان نمیدونی افسردگی چیه ولی وقتی درگیرش شدی به هیچ وجه ازش نترس باشه؟

    قراره کلی اتفاق جدید برات بیوفته

    راستش اگه بخوام صادق باشم باید بگم قرار نیست اونطور ک الان فکر میکنی پنج سال دیگع مستقل و آدم بزرگ باشی😂ولی قراره به جاش حس های مختلفی رو تجربه کنی..

    منتظرشون بمون چو کوچولو:")

    از اشتباه کردن نترس،از ترسیدم هم نترس،چون ترس هم یکی از اون احساسات تو وجود انسانه..

    واقعا نمیدونم چرا انقدر حرف داشتم که بهت بزنم ولی یه چیزی میگم و تمومش میکنم:

    "مراقب شکوفه های کوچیک و زرد رنگ توی قلبت باش عزیزم،یه روز بزرگ تر میشن و نور خورشید گرمشون میکنه،مراقب چمنزار دلت هم باش بچه‌..نزار کسب لگدمالش کنه!"

    باور کنی یا نکنی دوستت دارم..خداحافظ:)♡

  • ۳
  • نظرات [ ۴ ]
    • Chomion
    • يكشنبه ۱۴ آذر ۰۰

    یه خواهش خیلی جدی!

    میخواستم ازتون یا خواهشی کنم،دوستانه یا غیر دوستانه 

    ازتون،از هرکی که اینجا منو برای فالو بک دادن و فالو بک گرفتن دنبال کرده خواهش میکنم که سریعا آنفالو کنه‌.

    خیلی برام عصاب خوردنه که ۵۶ نفر(حالا اصن میگیم چند تاشونم کلا کم میان بیان و اصن نیستن و میگیم حالا ۵۰ نفر)فالوور دارم و این وضعیت آمار وب منه

    خب میدونم من واقعا وبم چیز خاصی نیست،و جدن برا روزمرگی نویسیه و به این دلیل زدنش که یه خاطره از این دورانی ک توشم برام بمونه..و تک تک چیزایی که مینویسم به همین دلیله حالا چه از نظر یه عده "مزخرفات" باشن و چه از نظر یه عده که لطف دارن "مفید و قشنگ" باشن.

    ولی نمیفهمم یه سریاتون واقعا برای چی آدمو فالو میکنید!!

    اصن چرا؟وقتی مطمئنم که حتی ستاره‌ی این وبو نگاه هم نمیکنید!

    دوست عزیز،اگه منتظر فالو بک گرفتنی باید بگم چنین چیزی در کار نیست چون من اگه از محتوای وب تو خوشم نیاد هرگر قرار نیست فالوت کنم و توعم با انفالو کردن من دوستانه همه چیزو به پایان برسون.

    اگرم برا فالو بک دادن به من فالو کردی که خیلی متشکرم من برای این تورو فالو نکردم که توعم بک بدی پس هم خودتو راحت کن هم منو..

    یه سریا جدن فالوور واقعین و خودشونم میدونن کین،منم میدونم کین

    یه سریا هم که واقعا میان مطالب رو میخونن ولی خب کامنت نمیزارن که.‌.کنچانا برام مهم کامنت نیست صرفا.

    ولی واقعا چند وقته به سرم زده کل کامنت ها و لایک هارو ببندم،چون بیخود بازن.

    قبول کنید که زور داره با حداقل ۴۰،۵۰ نفر فالوور این وضع آمار وبت باشه

    وب منم انصافا مکان نشر چسناله و چرت و پرت نیست که بگیم خب درسته حق دارن ‌.

    خلاصه‌ی کلام رو میگم؛

    پلیز آنفالو کنید و هم خودتونو راحت کنید هم منو و لطفا فکر نکنید آدما مسخره‌ی شماعن 

    تنکس♡

  • نظرات [ ۲۸ ]
    • Chomion
    • شنبه ۱۳ آذر ۰۰
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb