۱۴ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

رد دادگی چیست؟

به عنوان یک دختر ۱۶/۱۷ ساله،تنبیه های نوشتاری رو توهینی به هیکل و قد و شعور و همه چیزم میدونم شمارو نمیدونم^---^

اونم تنبیه بخاطر یه سلیطه‌ی گستاخخخ!!!

گااااد سرمو ب کجا بکوبم هرچی مینویسم تموم نمیشه پریا امیدوارم اینو ببینی و میخوام از همین تریبون بهت بگم گه فاک یووووو

من ک میدونم خود لعنتیت الان پیش دوست پسراتی من نشستم دارم بخاطر تو تنبیه مینویسممممم 

بمیررررر

+دوستان رد دادم جدی نگیرید.کامنتارم باز میزارم و دلیلی هم براش ندارم ارهTT

  • نظرات [ ۴۵ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۲۸ مهر ۰۱

    به کدامین گناه؟

    از برکات الهی اولین اسم تو لیست بودن هم اینه که مثلا کنفرانس جلسه اول پودمان اول درست میوفته به تو^^

    یا مثلا تو اولین نفر باید کلاسو تمیز کنی^^

    یا تو اول باید ازت پرسش بشه^^

    فامیلیمو عوض میکنم ب خداوندی خدا قسم..

    چرا منننن؟؟؟T-T

    تازه ادبیاتم باید بخونمT----T

    گناهم چیه آخهT---T

    حوصله ندارم خدایاااا..

    +تازه آهنگم گذاشتم دارم درس میخونم.بعد یه خط متنو میخونم یه خط آهنگو میخونم:)xDتباه فور اور. 

    شات دون هم گذاشتم تازه!!!گاددد😭😂

    • Chomion
    • سه شنبه ۲۶ مهر ۰۱

    مثل خون در رگ های من

  • ۱۶
    • Chomion
    • دوشنبه ۲۵ مهر ۰۱

    نیازمند راهکار های کنترل خشم..

    *بیرون دادن نفس با حرص

    گایز..راهی سراغ دارید برای کنترل خشم و نترکیدن از حرص و عصبانیت سر کلاس درس؟؟؟

    شاید براتون سوال شه که این باز چشه.

    خب باید بگم که قضیه از این قراره:

    داخل کلاس ما یه خانومی هست که من همیشه با فحش ها فراوون اسمشو صدا میزنم ولی اینجا خب نمیشه..که اسمش پریاست 

    حتمااا دیدید یه سری از هم سن هامونو که میخوان ادای رئیس ها،شاخ ها،و همه چیز دان هارو در بیارن دیگه نه؟این فلان فلان شده هم دقیقا همونطوریه..^-^

    تازه این همه‌ی همه‌اش نیست!

    دیدید گاهی وقتا یکی بی دلیل میره رو مختون؟کلا اصن صداش..حرکاتش،حرفاش،خنده هاش حتیییی!!!روی نروتونه؟

    این تموم احساس من نسبت ب این دختره‌ی....*صدای بوق* عه.

    ینی اینطوریه که:

    *پریا حرف میزنه

    *پریا میخنده

    من:

    بچه های بغل دستم:نه زهرا..آروم باش،عب نداره.

    من:اوه نه..من خوبم^-^

    من:*قرمز شدن از عصبانیت

    من واقعا نمیفهمم یه نفر چطوررر میتونه انقدر منفور و رو مخ باشهههه!!!

    اصن همه چیزش چندشه..زر زدنش موقع حرف زدن معلم،قاه قاه خندیدن موقع صحبت معلم،به مسخره گرفتن معلم و همه چیز،الفاظ رکیک و چندشی که استفاده میکنه،و همینطور نفهم بودنش!

    همه چیز هم از وقتی شروع شد که ما شنبه امتحان تاریخ داشتیم

    معلم اومد سر کلاس و پریا هم درس نخونده بود انگار و دنبال بهونه بود معلم امتحان نگیره.

    پس شروع کرد که آره خانوم..شما نگفتید قراره امتحان بگیرید،من فکر کردم گفتید جزوه هارو پرینت بگیریم فقط،یادم رفت بخونم،مریض بودم،میشه نگیرید؟میشه یک ربع وقت بدید؟

    معلم هم خب طبیعتا عصبانی میشه دیگه سر صبح یه شاگرد اینطوری بره رو مخش!

    هیچی دیگه...این بچ معلم رو سگ و عصبانی کرد انداخت به جون ما

    یه امتحان سخت ازمون گرفت و تموم مدت عصبانی بود.بعدشم بخاطر اون *باز هم صدای بوق* بهمون جریمه داد گفت از روی فلان چیز و فلان چیز از جزوه دو بار بنویسید^---^

    تازه درس سوم رو هم درس نداد و گفت جلسه بعد ازتون امتحان میگیرم..هم یک رو هم دو و هم سه^-^همشم بخاطر اون *صدای بوق بیشتر* آره.. 

    بعد میدونید چیه؟؟؟جالب اینجا بود پررو هم بودددد!!!

    میگفت چرا همتون میندازید گردن من؟تقصیر من نیست.

    و هرکی دور من باشه میدونه من از آدم پررو متنفرم..و وای خدایا من اون روز زنگ سوم از شدت عصبانیت تو بغل رامیلا گریم گرفت !

    و اونم همینطوری نیشش باز بود تا آخر روز.و اون روز با کل معلم ها کل کل کرد و عصبانیشون کرد.

    خیلی دلم میخواست برم بهش بگم میتونستی به جای سلیطه بازی بشینی درستو بخونی و معلمارو نندازی به جون ما.ولی قطعا دعوا میشد،منم حوصلشو نداشتم.

    ولی مطمئنممم یه روز من با این آدم دعوام میشه.خودمو میشناسم؛میدونم که اینطور ادمارو نمیتونم تحمل کنم و تهش یه جایی میترکم و دعوای بدی درست میشه چون اون ب شدت سلیطه‌اس و کافیه بهش بگی تو،تا بپره بهت.

    گاددد امیدوارم فردا نیاد مدرسه اصن پاش بشکنه یک هفته آرامش داشته باشمممممم=----=

    خلاصه که آره..نیازمند راهکار های کنترل خشمم:>

    و ساعت دوازده شب داره میشه و من هنوز بیدارم خاک تو سرم..

     

  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Chomion
    • يكشنبه ۲۴ مهر ۰۱

    🌸Moochi day

    *از اونجایی که سولو استنی کاری‌است بس ناپسند،برای من،پس برای دومین سال متوالی،خواستم برا پسر قشنگم بنویسم.*

  • ۲۲
    • Chomion
    • پنجشنبه ۲۱ مهر ۰۱

    زیباست

    طوری که عین روح سرگردون دارم میگردم تو کل بیان به همه میگم دلم برات تنگ شده زیباست~

    حس خوبی دارم الان

    بلاخره حس میکنم سبک شدم و چیزی رو تو خودم مخفی نگه نداشتم">

  • نظرات [ ۴۸ ]
    • Chomion
    • چهارشنبه ۲۰ مهر ۰۱

    بغضی که شکسته نشود،نوشته میشود.

    بتی،اکنون که برایت مینویسم قلبم رو به انفجار است.یک جای کار می‌لنگد،این درست نیست!درحال لمس و حس کردن چیز هایی هستم که شک ندارم اگر این منِ ۲ سال پیش آن را می‌دید پیکرش از هم متلاشی میشد و قلبش مشتی خاکستر.

    بتی،چیز هایی که حس میکنم با گلویم گل آویز می‌شوند و آن را تا جای ممکن می‌فشارند!دندان می‌کشند و چنگ می‌زنند.

    دیگر حتی اعتنایی به چگونه نوشتن ندارم.دستانم را به حرکت در می آورم و اشک هایم را می‌نویسم.

    یک کلام برایت بگویم،برای تویی که عزیزی و آشنا:درحال مردن هستم.

    "بغضی که شکسته نشود،نوشته می‌شود."

    پس بگذار بنویسم بتی،بگذار از آخرین تکه‌ی وجودم برای ابراز وجود استفاده کنم و با آخرین ذره های توانم فریاد بزنم که زنده ام.زنده ام و روی تکه‌ای گمشده از زمین تنفس میکنم.و منتظرم کسی،چیزی،مرا بیابد.

    دیگر نمیدانم چه مینویسم و برای که مینویسم،نمیدانم قلمروی واژه هایم تا به کجا امتداد داشتند،چقدر وسیع بودند و چه رنگی داشتند‌.

    واژه هایم خلاصه شده اند بتی عزیز،خلاصه در کلماتی که از به زبان آوردنشان شرم دارم.

    مثلا چیز هایی مانند درد،رنج،ضعف،دلتنگی،خستگی و ناامیدی.

    بتی،بمن بگو که این من نیستم.محض رضای خدا ! بگو که این سایه ای از من است،جند صباحی به جای من می‌زیستد و بعد محو می‌شود.

    دلم می‌خواهد خودم را محکم در آغوش بفشارم،بعد مانند همیشه تصور کنم اوست.احمقانه رفتار میکنم بتی؟تو دیگر این را نگو

    میدانی که این ماهیچه نافرمان و گستاخ تنها تنگ است.میدانی که خسته است

    میدانی که هر خطی که برایت مینویسم یک جهان اشک است.

    از خودم شرم دارم بتی!جمله بندی هایم خلاصه شده در چیز هایی تیره و تاریک هستند که روزی منتقد آنها بودم؛حالا خود،به نظاره گر رقص مرگبار آنها روی صحنه‌ی تئاتر زندگی ام شده ام.

    ای کاش می‌دانستم "چیز درست"را دقیقا در کدام یک از این هزار توی ناتمام گذاشته اند،ای کاش می‌توانستم چیزی باشم که باید باشم. اما چه سود که تکه پوستی از چیزی که بودم هستم.

    تکه پوسته‌ای تشکیل شده از دلتنگی و آغوش.

    آغوش.آغوش.آغوش. چقدر دلم یک آغوش می‌خواهد بتی..چقدر دلم یک دریای عمیق می‌خواهد بتی،چقدر دلم ابری را میخواهد که بی هوا هوای باریدنش بگیرد.

    چقدر دلم اندکی دوست داشتن میخواهد بتی.. 

    و چقدر‌،دلم کمی خواب می‌خواهد بتی نازنین.

    -از دوست همیشگی تو،C.h'

    ***

    +به همه اونایی که دلتنگمن،منتظر جواب کامنت هاشونن و ازم ناراحتن:دوستتون دارم و دلم براتون بیش از اندازه تنگه.فقط متاسفم..

    • Chomion
    • سه شنبه ۱۹ مهر ۰۱

    ناراحت نمی‌شوم؛

    من ناراحت نمی شوم، 
    تو هم لازم نیست ناراحت شوی؛ 
    داشتن اعتقاد متفاوت،
    نباید موجب جدایی آدم های باشعور بشود ...

    -فرانتس کافکا-

  • ۳۰
    • Chomion
    • دوشنبه ۱۸ مهر ۰۱

    چی میشد؟

    چی میشد احساساتو میشد بالا اورد؟

    زحمتش یه انگشت بود‌.

    ازشون متنفرم. 

    Chert and pert#

    • Chomion
    • جمعه ۱۵ مهر ۰۱

    دو "من" با دو چشم

    در من دو موجود به شکل طبیعی می‌زیستند.

    بی شباهت به یکدیگر،اما دارای غرایز یکسان،دارای یک پیوند ناگسستنی.

    اگر از من بپرسید،می‌گویم هردو منفورند.

    هردو گزاف می‌گویند و پنهان میکنند.

    یکی همچون کودکی ساده لوح و سرزنده به هر سو میدود،بادبادک های رنگین کمانی هوا می‌کند،سر انگشتانش را رنگی می‌کند و با رنگ های انگشتی روی صورتش نقاشی میکشد.در آغوش می‌گیرد،می‌خندد،می‌رقصد،می‌زیستد..

    دیگری اما در پس اولی متولد می‌شود.زاده‌ی تاریکی

    متولدِ اتاقی نمور و تاریک که نور به زحمت از بین پرده های زخیم مخملی آن عبور می‌کند.

    او درست در شبانگاه،هنگامی که کودک در گوشه ای کز کرده،اشک هایش رنگ انگشتی های روی صورتش را می‌شویند و تمام بادبادک ها پاره شده اند،زاده می‌شود.

    از تاریکی تغذیه می‌کند.

    بدن خسته‌ی کودک را میشکافد،از میان شکاف پیکرش بپا می‌خیزد،از درون چشم های بی فروغ و تو خالی اش شعله می‌کشد؛و آنجا،درست روی همان فرش،می‌نشیند.

    به دستانش نگاه میکند،رنگی در کار نیست،دست به صورتش میکشد،نقاشی ای وجود ندارد،بادبادکی نیست،لبخندی نمی‌روید!

    رنگدانه ها محو می‌شوند و آسمان در جهت گرگ و میش دهان باز می‌کند.

    حتی قطره های پر مهر ابر هم جانی بر قدم هایش نمیبخشند.

    او شباهتی به کودک ندارد،پلک هایش افتاده و سنگین‌اند،حرف های بزرگ میزند،بادبادک هارا دوست ندارد و تمام رنگ انگشتی ها برایش تبدیل به یک رنگ واحد میشوند:خاکستری.

    او نمی‌خندد،بلکه طوری میگرید،که با ابر برابری می‌کند.

    و این داستانی غم انگیز،ترحم برانگیز و یا تاثیرگذار نیست.

    این داستان دو "من" است،با نام هایی متفاوت‌

    هردو اما،چشم هایی یکسان دارند..

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • Chomion
    • جمعه ۱۵ مهر ۰۱
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb