-نمیتونی با رشوه دادن به آسمون راه بهشت رو پیدا کنی-
-از این پایین خوب به نظر میرسی-
-اما تو درواقع واقعا خوب نیستی!-
-ما هرگز درس نمیگیریم که قبلا هم در این موقعیت بودیم-
-چرا همیشه درحال فرار از دست گلوله ها هستیم؟-
-گلوله ها-
-گلوله ها:)-
-هرگز یاد نمیگیریم که قبلا هم اینجا بودیم-
-چرا همیشه گیر افتادیم و فرار میکنیم-
-از گلوله ها-
-گلوله ها...-
+این آهنگ فقط..فقط یکم زیادی موده و از بهشت اومده:)گوش هاتونو باهاش جلا بدید..و درضمن،میدونم از روشن شدن مدام ستاره هام خسته شدید ولی خب سرم خلوته فعلا و دنبال راهی برای حواس پرتی ام پس آیم سو ساری.
از روزنه میان دو کوه سر به فلک کشیده خورشید سرک میکشد و پیدایش میشود. نگاه داغش را به برف نوک قلهی تیز کوه میاندازد،نفسش را روی پوست لطیف برف میدمد و برف در دل سخت کوه ذوب میشود و شرمگین میشود از نگاه پر حرارت خورشید. خورشید جلوتر میرود و به تن لخت و خشکیده درختان میرسد،اخمی میکند و میپرسد:شما را چه شده که این چنین سر به پایین انداخته اید و عریان هستید؟ درختان یکصدا با اندوه زمزمه کردند:زمستان آمد و پیراهن ما را کند و با باد های سردش مارا سر به زیر گرداند.. خورشید خنده ای کرد و پاسخ داد:پس آگاه باشید که دوران سرما و عریانی به سر رسیده زین پس مهر آفتاب و رحمت باران های بی وقفهی ابر های مهربان بر تن خستهی شما نازل گردیده و دست نوازش بر سرتان خواهد کشید! سپس بار دیگر نفسش را به تن عریان و خشکیده درختان دمید؛شکوفه های کوچک سفید و صورتی رنگ لباسی برای تن شکسته درختان ساختند و آن ها را در آغوش گرفتند. خورشید بعد از خداحافظی با درختان،نگاهی به زمین کرد.که سرد و خالی آرمیده بود به گونه ای که گویی هرگز محبت خورشید بر قلبش تابیده نشده است. ابر ها را خبر کرد،ابر ها دست نوازش بر سر زمین کشیدند و خورشید بی وقفه و با مهر به آن تابید. چندی نگذشت که زمین را معجزه ای شد و چمنزار های بی پایان و شد سبز،بنفشه های کوچک و شبدر های چهار برگ چتر حیات خود را بر قلب زمین پهن کردند. خورشید به تردستی هایش نگاهی انداخت و لبخندی برکنج لبش خانه کرد،از خود راضی و خوشنود بود. راهش را سمت جایی که از آن طلوع کرده بود کشیده و بلند بر کل دنیا فریاد زد:ای اهل زمین،زمستان بار سفر بسته و از میان روزنه دو کوه پر فرازتان به خانه باز گشته،دستی به دل هایتان بکشید که بهار چشم انتظار رویتان است رخت شادی بر دل ها و خانه هایتان ببندید که شکوفه ها باز گشتند،بهار باز گشته!
وارد تراس که شدم باد سردی وارد پیراهن لی خاکستریم شد و لرزی به تنم انداخت.
اما اهمیتی ندادم و جلوتر رفتم،ماگ سفیدم رو که بخاطر گرمای دلچسب شیر داخلش گرم بود رو بین انگش هام چرخوندم و مشغول تماشای ساختمون های اطراف شدم.اینجا محلهی کوچکی از پاریس بود و افراد کمی اونو میشناختن
و من به همین دلیل اینجارو برای سکونت انتخاب کرده بودم،ساکت و آروم؛
همونطور ک باید باشه.
لبخندی زدم و ماگ رو به لب هام نزدیک کردم،لبخندم پررنگ تر شد و شروع به خوندن متن همون آهنگ کردم:
Holy father،we need to talk
I have a secret,that I can't keep!
I'm not the boy that,you thought you wanted..
please don't get angry,faith in me!!
لبخندم درحال پررنگ تر شدن بود که به ناگه درب بالکن اون خونه باز شد.
همون واحد
همون بالکن
همونپسر
و همون ویالون..
لبخندم مثل خشک شدن قطرهی آبی روی دلِ کویر محو شد.
به آهستگی وارد بالکن شد،مثل همیشه ویالونش در دستش بود و مثل همیشه لبخندی به شکل مستطیل روی لبش.گاهی هزاران لعنت به خودم میفرستادم که چرا باید واحدی رو انتخاب میکردم که به راحتی قابل دسترس باقی واحد ها باشه و هرروز اینچنین شکنجه شم.
آرشهی ویالون رو داخل دستش گرفت،ویالون رو به شونهی خودش چسبوند و چشم هاش رو بست
احساس میکردم مردمک چشم هام هر ثانیه بیشتر بزرگ میشدن،چشم هام هیچ چیزی نمیدید به جز پسری با پیراهنی مشکی،با ویالونی در دست و چشم هایی بسته!
آرشه رو روی سیم های ویالون کشید،یک حرکت،دو حرکت،سومی..به مرور داشت زیبا ترین نوایی رو به وجود میآورد که گوش هام تا به امروز شنیده بودن.
چشم هاش رو بسته بود و با روحش آرشهی داخل دستش رو حرکت میداد و نجوای زیبای ویالون روح انگیزش رو به ساکنین مجتمع هدیه میداد..
نمیتونستم چشم های خودم رو ببینم اما حاضر به سوگند خوردن بودم که اگه اون پسر سر بر میگردوند و به مردمک هام نگاهی می انداخت میتونست میلیارد ها ستارهی درحال رقص رو داخل اونها ببینه،که خالقش خوده خودشه!
پسر ویالون به دست لبخند زیبایی روی لب داشت و به پرستیدنی ترین حالت ممکن یک یک نوت هاش رو اجرا میکرد
طوری موسیقی رو مینواخت که انگار آرشهی ویالون داره تک به تک سیم های روح خودش رو به حرکت در میاره و نجوای مست کننده ای میسازه
توی این نمایشِ ستاره ای سه چیز بیشتر وجود نداشت
پسری با لبخندی مستطیلی که با هر تکان دستش روح ساکت و گوشه گیر من رو میرقصوند
منی که ستاره های داخل چشم هام به پای کوبی نشسته بودن
و ویالونی که هر نوت اون قلب عاشق من رو از ماگ داخل دستم هم داغ تر میکرد!
و شک ندارم این نمایش هیچ تماشاگری عاشق تر از من نداره
چون اون پسریه که من عاشقشم..
پسری با ویالونی جادویی و لبخند های ستاره ای،من رو به سادگی روی بالکن مجتمعی کوچک در پاریس،عاشق کرد!
پ.ن۱:البته این اون متن طولانی ای ک گفتم منتظرش باشید نیست هااا،این کاملا یهویی و دلی بود.
پ.ن۲:سم اسمیت ایز مرگ.بای
پ.ن۳:ب طرز ب شدت رو مخی جدیدا از متنام داره بدم میاد و حس میکنم این یک چرت و پرت خالص شده،چون زیاد روش فکر نکردم،پس بیاید نظر بدید و منو از این گمراهی در بیارید..=-=
*توجه نکنید ک بازم با تاخیر پست گذاشتم..من همیشه با تاخیر تولد آدمارو تبریک میگم اه.*
اول بزارید بگم این پسر شیرین شوگری چیکار با زندگی من کرد..
خب کار خاصی نکرد:/xD
فقط باعث شد بخوام از قوی بودنش استفاده کنم..ازش یاد بگیرم!خیلی وقتا وسط روزای سختم وقتی به زندگی این آدم نگاه کردم با خودم گفتم "هی..اون تونست،قوی بود موفق شد..پس توعم باید بتونی!"> "
مین یونگییی،مرسی که انقدر قشنگ میخندی،مرسی که با صدات آرومم میکنی،مرسی که قوی ای:")))مرسی که شور خفن بودن و هات بودنم در آوردی..
تو کیوت ترین،شکری ترین و عسلی ترین پیشی دنیایی پسر!
۲۹ سالگیت مبارکمون آگوست دیD:♡
بازم بر طبق عادت با اینکه قرار نیست اینو ببینی میخوام بگم کههه:
مراقب خودت و خنده هات باش همیشه")
ولی ما میدونیم که پشت اون نقاب خفن طورت یه گربهی خوابالوی شکری خوابیده یونوووو؟
*از اونجایی ک سافت استنم توقع ندارید روی هاتشو براتون ب نمایش بزارم ک هوم¿*
پ.ن:از همین تریبون استفاده میکنم و دوباره تولد ننه نکبتم رو هم بهش تبریک میگممم*-*
و من نفرت انگیز ترین پارادوکس رو زمانی به وجود آوردم که خستگی از پشت پلک هام آهسته رها میشد و روی گونه هام میغلتید و لب هام به احمقانه ترین شکل ممکن رو به بالا خم میشدن و لبخند میزدن.
و این نفرت انگیز ترین پارادوکس منه؛
و من متاسفم،از همه چیز و همه کس.متاسفم که وقتی که باید متاسف نبودم..
-**-
پ.ن:متاسفم،جدی میگم متاسفم چون چرت و پرت های مغزمو نباید انقدر واضح ب اشتراک بزارم ولی فکر کنم آدمای اینجا بهتر از هر کسی میدونن ک این کار لازمه گاهی نه؟پس معذرت میخوام..
پ.۲:گاهی قراره از اینطور چرت و پرت ها اینجا قرار بگیره و احتمال زیاد پاکشون نمیکنم،دیگه از وجه آبی خودم خجالت نمیکشم.
..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒 𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙 ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ •••••••••••••••••••••••• دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم! دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانهای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم. دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛ دست های مرا بگیر،میدانم سردیشان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم.. میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند! دست هایم را که بگیری،قول میدهم تورا به دیدار زندگی ببرم نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛ آسان است.. بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡ ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎ لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید.. ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم 《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》