افکار عزیزم!💭

 

افکار عزیزم..این نامه برای شماست

شمایی که ساعاتی خوابیدن در شب و خوردن و آشامیدن در روز را به کلی حرام جانم میکنید!

گاهی در غروب نارنجی روز می‌نشینم و به این فکر میکنم که ای کاش میشد با شما معامله ای کرد.

از آن معامله های دور سر برد..

افکار عزیزم،اگر به شما نیمی از قلب و ذهنم را بدهم،رهایم میکنید؟!

باور بفرمایید که آنچنان هم سخت نیست!

ای کاش میدانستید که چقد دلم می‌خواهد تنها یک روز در امان از سایه‌ی سنگینتان زندگی کنم و زیر سایه‌ی یک درخت بلند قامت کتابی در دست بگیرم و بخوانم..

ای کاش میشد به تمامی شما فهماند که زندگی بدون حضورتان سرسبز تر است!

افکار عزیزم..زندگی زیباتر خواهد شد اگر این حقیر را ذره ای رها کنید و بار سفر بسته و به سرزمین تاریکی خود باز گردید.

شما در هر ساعتی از روز با منید..

آبی که میخورم را زهر،غذایی که میخورم را بی فایده و خوابی که دارم را تبدیل به کابوس میکنید!!

کاش میشد دست شمارا گرفت و در دورترین نقطه هستی رها کرد..

کاش میشد جادویی در دست گرفت و زلزله‌ای شد بر سر خانه‌ی تاریکتان در ذهنم؛

افکار وفادار و محترم من،گاهی بار سفر ببندید و زندگی را بو بکشید،گل ها را لمس کنید..

باور بفرمایید که در فکر و مغز این حقیر برایتان هیچ چیز سرگرم کننده ای پیدا نخواهد شد!

مشکلی نیست،شمارا بابت تمام روز هایی که زندگی را به کامم تند و تلخ کردید میبخشم،اما شما را به خودتان قسم میدهم،این انسان را رها کنید. 

می‌شود جایی غیر از مغز کوچک یک انسان روزگار را گذراند

می‌شود قدری کمتر آشفته و مخدوش بود..

افکار عزیزم،شما هر لحظه و دقیقه و ساعت در لایه های مغز خسته ام همچون عنکبوتی سیاه و بزرگ تار می‌افکنید و تار هایتان را مثل تیر زهرآگینی به هر کجای ذهنم پرتاب میکنید.ابرک سفید و بی گناه وجودم را خاکستری میکنید و آبی غیر قابل تحملی به دنیای کوچکم میزنید!

افکار عزیزم..دیگر خویشتنداری بس است!

امیدوارم فهمیده باشید که در ذهن و مغز من مستأجر بیش نبودید که چند صباحی هست و باید روزی برود..

آن روز رسیده.

افکار عزیزم..چمدانتان را بسته ام،کنار در است.

خدا به همراهتان!

null

 

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • يكشنبه ۱۸ مهر ۰۰

    این شما و این لباس جدید وب:)

    با فضای جدید آشنا شید..

    کار پریاعه=")💗

    قشنگ شده؟بگید که دوسش دارید:">

    خودم عاشقش شدم!

  • ۲
  • نظرات [ ۳۵ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • پنجشنبه ۱۵ مهر ۰۰

    مهربونه ساده یا احمقه دلسوز؟

    "نه!"

    _این کلمه ای بود که باید میگفتی ولی نگفتی

    چرا نگفتی؟خب دلیلش سادس..《ترس از ناراحت شدن شخص مقابل》

    _خب آره..

    _آره؟

    _خببب..

    _میبخشید ولی تو یه احمقی

    _نه من فقط یکم مهربونم همین

    _فکر میکنی احمق های دورت اولش یه مهربون گوگولی نبودن؟

    _ولی مهربونی قشنگه

    ابرو هاشو بالا میندازه و نمایشی برام دست میزنه

    _آفرین..درسته مهربونی خیلی قشنگه ولی بگو به چه قیمت

    سرمو پایین میندازم و به آیینه مقابلم خیره میشم. 

    _به قیمت نابود کردن خودت و خواسته هات؟

    سرشو تکون میده و ادامه میده:

    _احمق بودن با مهربون بودن‌ فرق کیم چومیون

    اخمی میکنم و با حرص میگم:

    _خب که چی،مهربون ها همیشه محبوبن

    _اره ولی محبوب هایی که میشه به وقتش با یه کلت دخلشونو در آورد!

    محبوب هایی که از ترس ناراحت شدن بقیه مثل یه بزدل میگن: "باشه عزیزم"

    محبوب هایی که هرگز کاری که می‌خواستن و نکردن!بیا رو راست باشیم،تو هرگز دلت نمی‌خواست اون وب رو فالو کنی ولی چون طرف مقابلت ازت خواست این کارو کردی،اگه یه احمق نیستی پس چی هستی دختر؟

    بهش نگاه کردم،به عمق چشماش،چقدر شبیه من بود ولی نبود!

    _خب..

    _تو با بله گفتن به هر پیشنهادی نه تنها مهربون به نظر نمیرسی بلکه داری فریاد میزنی "من یه احمق ساده ام،تا میتونید ازم سو استفاده کنید!"

    مهربون بودن خوبه چومی ولی به وقتش و به شیوه خودش..

    تو حتی بلد نیستی نه بگی،این یعنی داری تو یه باتلاق غرق میشی ولی فریاد نمیزنی تا کمک بخوای!یعنی داری توی دریا غرق میشی ولی چون نمیخوای قایقی که داره زیرت میگیره ازت ناراحت شه چیزی نمیگی و همونجا میمیری. 

    به چشماش زل زدم..حرفی برای گفتن بود؟مسلما نه!اون داشت حقیقت رو توی مغزم فریاد می‌زد.

    _میدونی..تقصیر تو نیست،آدما از یه جایی به بعد انقدر کور شدن که نفهمیدن همیشه نباید بله بشنون،همیشه نباید با جواب مثبت لبخند بزنن،همیشه لازم نیست به هدفشون برسن با استفاده از بقیه!یاد نگرفتن که سلیقه ها متفاوته و یاد نگرفتن که نباید شهرت رو به زور به دست آورد،یاد نگرفتن که گاهی بیخیال لایک و فالو شدن و بازدید خوردن پست های اینستا گرامشون بشن و فقط مفید باشن..

    حرفاش از لایه های مغزم رد میشد و منطقی به نظر می‌رسید..چطور شد که اینارو فراموش کردم؟!

    به عمق آیینه،به دختری که بیش از حد شبیهم بود نگاه میکردم و اون با چشمای سادش بهم می‌خندید

    _چومی..گاهی باید نه گفت تا دنیارو نجات داد!

    چشماشو بست..و آروم از توی آیینه‌ی نقره ای محو شد؛

    کفشامو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم،وارد خیابون شلوغ شدم و به مردمی که تا قبل از این همیشه ازم جواب مثبت شنیدن نگاه کردم..

    شاید وقتش رسیده باشه که یاد بگیرن نه مخالف بله‌اس‌ ولی میتونه یه جواب باشه!

    جوابی از دل صداقت..

     

    +دلم خیلی از خودم پر بود..من داشتم توی کلمه "باشه" "بله" "خیله خب"‌ غرق میشدم و حالا یکم احساس سبکی میکنم..

     

  • ۶
  • نظرات [ ۵ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۱۳ مهر ۰۰

    های!+فاککک!

    هااای لیدیز اند جنتلمن!

    این جانب مدت طولانی ای نت نداشت نبود..اما حالا هست و..چشمتون روشن/:😂💫

    میدونم دلتون برام تنگ شده بود..(وی سعی در دلداری دادن خود دارد ک مثلا کسی دلش برایش تنگ شده است..)

    و خب با دیدن اون ستاره های بالا هنگیدم و حالا نمیدونم باید چیکار کنم و از کجا شروع کنم و چیو بخونم و چیکار کنم😐😭

    چرا هروقت ک هستم پرنده تو بیان پر نمیزنه؟اما امان از وقتی ک نباشی..بمب توش میترکه/:

    چخبره بچز؟😐😭😂

    +وی با اشک می‌رود ستاره ها را چک کند..

    +میخوام قالبو عوض کنم..بعله:"

  • ۱
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • دوشنبه ۱۲ مهر ۰۰

    Stile~🩰

    از اونجایی که یه عشق لباس و استایل و این چیزا میباشم از این چالشه خوشم اومد و تصمیم گرفتم انجامش بدم="]منبعش و هم نمیدونم اینور اونور دیدم..

  • ۴
  • نظرات [ ۴ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • دوشنبه ۵ مهر ۰۰

    یکی ب دادم برسد:"""

    زل زدم به قالب..به بکش

    به رنگ زردش

    به هدر هاش

    و به این نتیجه میرسم که یه طوریه=/

    یه طوری نیست؟!

    خوبه؟زردش دلو نمیزنه؟

    هوففف روانی شدم..

  • ۳
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۳۰ شهریور ۰۰

    پریزاد چتر به دست!

    "شاید فکر کنی توی مسیر زندگیت تنهاترینی اما من آخر تموم مسیر هایی که میری با چتر خیسم منتظرت ایستادم."

    جئون جونگکوک،۲ مارس ۱۹۹۱ 

    باران هر لحظه سردی و خشونت خودش را بیشتر به رخ تنم میکشید.بی رحمانه خودش را به تنم می‌کوبید و هر لحظه بیشتر میخواست سردی هوای اطراف را به قلبم انتقال دهد..

    دست هایم را  ضربدری کردم و بازو های خیسم را بغل گرفتم.یخ زده بودن و بی حرکت شده بودند!

    به پاهای برهنه‌ام که داشتن خودشان را روی آسفالت سرد و خیس خیابان می‌کشیدند خیره ماندم؛نیم ساعتی بود که بی هدف و تنها فقط بین کوچه ها،خیابان ها،چهارراه ها و پیاده رو ها پرسه میزدم.به دنبال چه بودم؟

    بی شک ساعت ۲:۱۱ دقیقه‌ی شب به دنبال چیزی نمیتوانستم باشم

    حتی یادم نیست چرا و چگونه تصمیم گرفتم پای پیاده راهی خیابان ها بشوم. 

    قطره‌های آب از روی موهایم سر میخوردند و کل صورتم را  پر کرده بودن،باد سردی خودش را  به تنم کوبید و بار دیگه تنهایی نا مطلوبم را به ذهنم یادآور شد..

    چرا حتی این باد هم تصمیم نداشت کمی..فقط کمی با قلبم یاری کند؟

    چرا حتی این زمین هم کمی دلش به حال رهگذر پا برهنه‌ای که در تاریک ترین زمان‌شب بین خیابان ها پرسه میزد نمیسوخت و با او نرم‌ تر رفتار نمیکرد؟چرا انقدر سرد بود؟!چرا انقدر سخت بود؟!

    کم کم سرما داشت با جانم پیوند میشد که صدای قدم های سریع کسی را از نزدیکی شنیدم.سرم را بلند کردم و سایه‌ی بلند قامتی که به سمتم می آمد را بین شرشر باران دیدم..

    سایه نزدیک و نزدیک تر میشد..

    نزدیک شد

    نزدیک شد

    نزدیک تر..

    حالا کاملا پیش چشمان حیرانم ایستاده بود،چتری خیس و آبی دستش بود و با چشمانی غرق در اشک نگاهم میکرد.

    لب های خیس و حیرانم میلرزیدند و حتی توان‌ پرسیدن یک سوال کوچک را از او نداشتند!

    _دیوونه شدی نه؟

    چقدر صدایش پر از بغض بود..و چقدر سخت بود تصور اینکه این همه راه را به دنبال دیوانه‌ای چون من طی کرده بود!

    با دو قدم بلند خودش را به من رساند و چتر را بالای سرم گرفت و به پیشانی ام دست کشید،موهای خیسم را کنار داد و با بغضی آشکار به پایین پایش خیره ماند..

    لب از لب باز کردم و با بغضی که دست کمی از مال او نداشت زمزمه وار گفتم:

    _سردت میشه..

    با دلخوری و حرص نگاهش را به چشمانم برگرداند و با صدایی تقریبا بلند گفت:

    _ساعت ۲ شب داری توی خیابون ها مثل یه احمق تنهایی راه میری و بین سوز و سرما و بارون قدم میزنی از این کوچه به اون کوچه..تاحالا فکر کردی چقدر خودخواه و احمقی؟!

    لبخند محوی زدم و با آهی به آسمان و ماهی که پرنور تر از هر وقتی بود چشم دوختم.

    _من همیشه تنهام..حتی وقتی این خیابون ها پر از آدم باشه!

    با بغضی شدید تر نگاهم کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد و با عجز نالید:

    _تو تنها نیستی!من آخر تموم مسیر هات با چتر خیسم منتظرت وایسادم!

    باران خود را به چتر،زمین و تن هایمان می‌کوبید و صدای زیبایی ایجاد می‌کرد.. 

    صدای جیرجیرک ها در تاریکی می‌پیچید..

    چشم هایمان از خیره ماندن بهم خسته نشده بودند؛او هنوز هم با چتر خیسش کنارم ایستاده بود و خیسی این باران را به جان خریده بود!

    _اگه یه روز..چتری نداشتی چی؟منتظر میمونی؟

    در چشمانش ستاره های نقره ای رنگ می‌رقصیدند و هلهله ای برپا کرده بودند..

    _بدون چتر هم میشه منتظر بود!

    _اگه بارون قطع نشد چی؟

    _با بارون هم میشه منتظر بود!

    _اگه سردت شد چی؟

    _اونوقت وقتی پیدات کردم،میتونم با بغل کردن تو و ماه و ستاره ها گرم بشم

    _اگه..اگه هرگز پیدا نشدم چی؟!

    کمی سکوت کرد..

    _اونوقت..باهم تا ابد پیدا نمیشیم 

    لبخند غمگینی زدم و خودش را هم زیر چتر آبی اش کشاندم

    سردش بود،میلرزید،میترسید،اما هنوز آنجا..کنار من ایستاده بود و چترش را حصار تنم کرده بود. 

    همیشه می‌ترسید و برایش سخت بود،اما دم نمیزد و آخر هر مسیر با چتر خیسش می ایستاد به انتظار..

    شاید او پریزادی بود در چهره‌ی انسان

    شاید چهره‌اش انعکاس دریاچه‌ی نقره ای رنگ و جادویی سرزمین خودش بود

    شاید در چشمانش همیشه ستاره هایی رقصان می‌رقصیدند و نور را تا ابد در آن دریچه‌ی مقدس روشن نگه می‌داشتند

    شاید در دست هایش آرامش گم شده‌ی دنیا جریان داشت

    شاید هم در کلماتش سحر و جادویی بی مانند وجود داشت 

    کسی چه میدانست؟

    شاید این یک خواب بود

    خوابی که میان ابر های شیری رنگ دنیای خوشی هایم میدیدم

    یا شاید توهمی که در میان دشت های سر سبز ذهنم می‌ساختم

    می‌توانست یک رویا از همان کهکشان بغلی هم باشد!

    کسی چه می‌دانست؟!بعد از آن شب های بارانی..صبح که میرسید آرزو میکردم که ای کاش پریزاد چتر به دست هرگز یک رویا نباشد!

     

     

  • ۸
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۳۰ شهریور ۰۰

    پرت و پلا نویسی های پر مفهوم قسمت اول:شکلات تلخ ها آب می‌شوند

    *توجه،این پست فاقد هرگونه ارزش ادبی و نوشتاری است و صرفا جهت خالی کردن افکار و روزمرگی نوشته شده است پس اجباری به خواندن آن نیست..*

  • ۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • جمعه ۲۶ شهریور ۰۰

    عکس روز تولد من~

    اینو همه گذاشتن گفتم منم بزارم دیگه..

    بله..این کهکشان به ظاهر کوچولو با اون دمش ک از جنس گرد و خاک فضاییه عکس روز تولد منه:)

    در 16 ژوئیه 2006 تلسکوپ هابل تصویر کهکشان ESO 239_2  را ثبت کرد.

    ESO 239_2 نتیجه برخورد کیهانی بین کهکشان ها است که در نهایت منجر به یک کهکشان بزرگتر "بیضوی" میشود.مرحله میانی که در اینجا گرفته شده است یک کهکشان با دم های بلند گرد و غبار و گاز را نشان میدهد که هسته کهکشان را در  بر گرفته است.

    بلهه این کهکشان زیبا با اون دم بزرگش مال منه:") (یه طور میگم انگار به نامم زدنش/:😂)

    زیباست میدونم..مخصوصا اون ستارهه:"""

    منو ببرید همونجا زندگی کنم جام اینجا نیست!

    حس میکنم این کهکشان منه..که درست توی تاریخ 25 تیر 1385 تصمیم گرفت خودشو به لنز دوربین هابل نشون بده و هابل ازش این عکس رو ثبت کرد..

    از کجا معلوم..شاید یه ستاره توی همین کهکشان دارم که همراه من متولد شده و همونیه که هرشب بهم چشمک میزنه و منتظره که برم پیشش؟:)

    *شت منبع یادم رفت:|

    منبع

  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰

    چالش قاطی پاتی(دعوت شده توسط سلین:>)

    1_ستاره ها چه حسی بهت میدن؟

    من کلا سرم زیاد توی آسمون و کهکشان و کلا دنیای اون بالاست و یه مدت هم میخواستم نجوم شناس شم و هنوزم عاشقشم..!

    ستاره هارو که میبینم حس آرامش خاصی رو توی وجودم حس میکنم،یه آرامش به شدت نایاب:)و یاد یه آدم خاص هم میوفتم..

    2_پنج تا از خوشگلای بیان اونایی رو که عکسشونو دیدی بگو/:

    ودف؟/=

    اینجانب عکس هیچ بنی بشری را تا به حال در بیان ندیده است پس خودمو میگم یاع یاع|:✌(خودشیفته ذهنته فرزندم!)

    3_رنگی که توصیفت میکنه؟

    بلو:)

    آدمای زیادی رو دیدم گفتن آبی و برای تقلید از اونا نیستااا

    کلا از وجودم حس آبی رو میگیرم..

    حس میکنم یه اقیانوس به شدت عمیق و بزرگ وسط وجودمه

    اقیانوسی که گاهی تصمیم میگیره ببلعتم و ذره ذره جونمو تصرف کنه و گاهی تصمیم میگیره تموم وجودمو خنک کنه:)

    اقیانوسی که توش آدمای زیادی تصمیم گرفتن خشکش کنن ولی خب نتونستن..

    من آبی ام:)!

    *آهنگ Colors هالزی پلی می‌شود.

    اوری تینگ ایز بلوووو😂💙

    4_اگه میخواستی به بچه ات از بین منطق و احساس چیزی یاد بدی،کدومو بش یاد میدادی؟

    منطق خوبه،خیلی هم خوبه

    منطق نجاتت میده گاهی

    منطق از ب فنا رفتنت جلوگیری میکنه

    ولی من به بچم احساس رو یاد میدادم.خیلی هارو دیدم که از احساس به عنوان یه ضعف بزرگ یاد میکنن اما به نظر من احساس چیزیه که تورو میتونه تا عرش برسونه!

    و اگه برای هر آدمی حرومش کنی هم میتونه تورو از همون عرش محکم بکوبونه به زمین.من بهش یاد میدم با احساس ترین موجود این دنیا باشه تا بتونه هم بهتر درک کنه زیبایی های این دنیارو و هم به انسان کامل تری تبدیل بشه

    و اینم بهش یاد میدم که احساساتش رو خرج هر کسی نکنه!

    5_دوست داشتی قاتل باشی یا مقتول؟:/

    مقتول/:

    چون من نمیتونم کسیو بکشم!'-'

    6_بویی که بهت آرامش میده

    بوی نم بارون:)

    7_منو دوست داری؟D:

    از روزی ک اومدی وبم کمکم کردی تورا دوست میدارم مهربونه کیوت:")

    8_یه سوال از خودم میتونی بپرسی:"/

    آمممم..

    چرا...فقط میخوام بدونم چرا حرف مردم انقدر برات مهمه؟!

    ..Finish..

    منبع:آنیما*-*

    دعوت شده توسط:سلین*-*

     

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb