و به این فکر میکنم که آنها بی نظیر ترین اثر هنری ای هستند که دیدم!
شاید زخم هایم به چشم عدهای ننگین بیایند
اما من هرروز آنهارا نوازش میکنم و با خود میگویم:گاهی برای زیبا بودن باید نقص هایی داشت!..نقص هایی که متفاوت تر باشند.و داستانی متفاوت تر از آن پشتشان!
راجب آرامش و مفهوم آن چیز های زیادی شنیده بودم..یک بار شنیدم پیرمردی میگفت آرامش را از همان چیزی دریافت کن که تورا سمت خودش میکشد.
راست هممیگفت،او هرروز صبح کرکرهی مغازهی قدیمی اش را پایین میکشید و چرخ خیاطی درب و داغانش را روشن میکرد و مشغول دوختن لباس های مردم میشد.از او پرسیدم چرا در اوج پیری و زمان استراحتت اینجا مینشینی و با این چرخ داغان در اینمغازهی اجارهای و قدیمی خیاطی میکنی؟
راستش جوابش خیلی به دلم نشست!
گفت من آرامشم را از صدای همین چرخ قدیمی و پارچه های رنگارنگ و این مغازهی کوچک میگیرم.با هر برشی که به پارچه هایم میزنم،با هر کوکی که به شکاف لباس ها میزنم..من آرامشم را همینجا یافتم.برای اینکه آرامش را پیدا کنی فقط باید گوش کنی..گوش کن،خودش تورا فرا میخواند!
راست میگفت!آرامش صدایت میزند..بلند صدایت میزند
بلند،اما طوری که تنها خودت آن را میشنوی.
بعد از شنیدن حرف هایش..سفر کردم،سفر کردم به هر جایی که توانستم
گوش سپردم یه هر نجوای آرامی که به گوش میرسید؛به امید اینکه شاید آن نجوا صدای آرامشِ من باشد.
در طول سفرم بار ها خیال کردم که آرامشم را یافتهام
در نگاه رهگذری
در انجام کاری
اما نبود.آن آرامش آرامشِ من نبود؛
در روزی آفتابی و گرم کنار پنجرهی کوچک اتاقم نشسته بودم و به نگاهی خسته به ساحل چشم دوخته بودم. دقایقی گذشت که احساس خنکی ای در قلب پر از آتشم کردم!خون در رگ هایم آرام تر حرکت میکرد..
مردمک هایم تنها یک چیز را میدیدند؛دریا را !
ساعت ها گذشت که صدایی به گوشمرسید..
صدایی به همان بلندیای که میگفتند!
به همان لطافتی که تصور میکردم
این بار آن صدا فرق داشت
این بار مرا فرامیخواند..کفش هایم را به پا کردم.تصمیم گرفتم به صدایی که مرا میخواند گوش دهم.
تا دریا پیاده رفتم..نسیم خنکی که صورتم را نوازش میداد با آفتاب داغی که میتابید کاملا مخالف بود.هرچه بیشتر پیش میرفتم نیرویی که مرا به خود میکشید هم بیشتر میشد.
به ساحل رسیدم،نگاه کردم،بو کردم،گوش سپردم،به دریایی که مرا صدا زده بود..
نگاهم را به تک تک موج هایی که گویی توسط بهترین نقاش های دنیا کشیده شده بود دادم.صدا باز هم بلند شده بود
مرا به دل خودش میکشید!
کفش هایم را در آوردم،قدمیجلو گذاشتم که اولین موج به ساق پاهایم خورد.
خنکی آب را تا مغز استخوانم حس کردم!چشم هایم را بستم و جلو تر رفتم
آب تا روی زانو هایم رسیده بود.آفتابی که به دریا و موج هایش میتابید درخشندگی زیبایی را روی آب ایجاد کرده بود که قلبم را عاشق میکرد!
دستانم را روی موج ها کشیدم و بوی دریا را استشمام کردم..
آن پیرمرد خیاط گفت آرامش مرا به خود میخواند.
مرا خواند!
و حالا من داشتم پابرهنه وسط دریا راه میرفتم
و موج های نقرهای رنگ به پاهای خسته از سفرم میخورد
سفرم طول و دراز بود،اما خوشحالم که سر انجام تورا پیدا کردم
ای دریای بی پایان!
پس از تمام خستگی ها تو مرا خواندی
و من داشتم پا برهنه وسط قلب شِنی تو قدم میزدم..
حالا که اینجا در عمق این دریا مخفی شدهام
بگذار برای پرندگان دریایی و تمام کشتی ها تعریف کنم که:
از کلبهی چوبی اش که در دورترین قسمت دهکدهی سبز با ابر هایی پاک و نرم بود،بیرون میزد و سبد حصیری اش را در دست میگرفت و به سمت بیشه زار کوچک و سادهاش قدم میزد.
وقتی میرسید باز هم تنش را میان برگ های سبز رنگ بیشهزار میخواباند.
برگهایی که تازه بودند؛تازه مثل دستان سفید و قلب پر تپشش!
همانند هرروز باز هم پروانهای سفید و درخشان روی موهای عسلی رنگش جا خوش میکرد.انگار که زبان این پروانه را بهتر از هر کسی میدانست
پروانه ساعت ها اطراف دخترک پر میزد و پوست لطیف و سردش را لمس میکرد..
در خیالات دختر اما،آن پروانه انسان آزاده ای بود که به عشق آزادی خود را در جلد پروانهای پاک و کوچک میان باد ها میرقصاند..
بوی این پروانه برایش آشنا بود؛بوی همان رویایی را میداد که در کودکی به عشقش میان رود های نیلگون شنا میکرد و در بین رنگ هایرنگین کمان میخندید..
بوی همان گل رز تازهی روی میز تحریرش را میداد
بوی همان دریایی که انتهایی نداشت و انتهایش پایان رویاهای ارغوانی رنگش بود.
پروانه بوی همان مداد شمعی هایی را میداد که در کودکی با سادگی تمام روی کاغذش نقش رویاهاش را میکشید.
بوی سبزی زندگیاش را میداد..
آرزو داشت که این پروانه همان دخترکی باشد که روزی دستبند مهره دار قرمز رنگش را به او داد و رفت..دستبندی که گویی تکهای از قلب همان دختری بود که از بین باغ سیب های سبز میآمد.
دختری که هم دستبند سادهاش و هم موهای حنایی رنگش بوی سیب های بهشت را میدادند!
بار دیگر دستبند را بو کرد..
هنوز بوی آن خاطرهی آشنا را میداد..
بار دیگر به پروانه نگاه کرد.
او دختری بود از میان سبزی جنگل های بی پایان
اما..این سبز سبز دیگری بود..
سبزی بود از جنس همان دختری که با رایحهی سیب های بهشتی میآمد..
..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒 𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙 ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ •••••••••••••••••••••••• دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم! دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانهای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم. دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛ دست های مرا بگیر،میدانم سردیشان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم.. میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند! دست هایم را که بگیری،قول میدهم تورا به دیدار زندگی ببرم نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛ آسان است.. بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡ ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎ لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید.. ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم 《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》