در وجودم چه میگذرد؟

الان که دارید اینو میخونید من نیستم و در دوران درمان افسردگی به سر میبرم:>

پس اگه کامنت دادید دیدید جواب نمیدم بدونید که نیستم و این انتشاره!

null

در تمام طول زندگیم همیشه یه چیز رو مطمئن بودم و برام غیر ممکن بود

اینکه من به افسردگی مبتلا نخواهم شد.

چراش رو نپرسید چون خودم هم نمیدونم..خب من مشکلات زیادی دارم که بخش اعظم اون ها خانوادم هستن

ولی عجیبه که با این وجود هرگز پذیرای مهمان ناخوانده ای به نام افسردگی نبودم!

به خیالم که شاد و بی خیال به زندگی ادامه میدادم و میتونستم با مشکلات بجنگم.

همیشه میخندیدم و بقیه میگفتن وااای تو چقدر پرانرژی‌ای!!

و منم با لبخند ملیحی صحنه رو ترک میکردم..و به خیال خورم همچین آدمی هرگز نمیتونست افسردگی بگیره.

اما میدونید،زندگی عجیبه

در تمام دقیقه هایی که نفس میکشید دنبال اینه که زمین بزنتتون 

دنبال اینه که بلاخره یه جایی نقابی که ساختید رو از روی صورتتون برداره. 

و وای به روزی که این اتفاق بیوفته!..میدونید چی میشه؟نگاهی به آیینه میکنید و میترسید،وحشت میکنید،چون می‌بینید که دیگه از اون آدمِ پر انرژی و شاد چیزی نمی‌تونید ببینید.

و دقیق تر که نگاه میکنید فقط یه سایه می‌بینید که متأسفانه خوده شماست:)!

اون لحظه با خودت میگی: " چی؟من؟نه بابا این که من نیستم..درست میشه این فقط یه مشکل موقته"

ولی نه عزیزم،نه !

اون خود تویی؛اون توی پر انرژیه که حالا یه سایه‌ی سیاه شده.

اون همون آدم دیروزه که داشت بلند بلند قهقهه میزد.و تو حالا مجبوری تحملش کنی

مدت خیلی طولانی ای ممکنه کنارت باشه

باهات راه بره،بشینه،و حتی بخنده!؟

بهت اطمینان میدم که اون خود تویی.اما چرا یه دفعه اینطوری شد؟؟تو که سرشار از حس زندگی بودی!

اون سایه مجموعه‌ای بزرگی از تمام سرکوفت ها،تحقیر ها،رنج ها،شکست ها،اشک ها،تهمت ها،عصبانیت ها و بی پناهی های توعه که پوسته‌ی شاد خودش رو پاره کرده و از دل لایه های از بین رفته‌ی اون متولد شده.

اولش بی شک سعی در قبول نکردنش داری

توی گوگل هزاران مقاله راجب افسردگی میخونی و سعی داری انکارش کنی با وجود اینکه قلبت میدونه تموم اینا خوده تویی.

تا ساعت ۱۱ ظهر توی رختخواب میمونی و اشک می‌ریزی می‌ریزی بالشتت خیس میشه

سرکوفت ها چند برابر میشن و سایه خمیده تر میشه.

باهاش به خشونت رفتار میکنی و توهم حالا بهش سرکوفت میزنی.بهش میگی اگه یکم قوی تر بودی اینطوری نمیشد،اگه بیشتر مراقب بودی به اینجا کارت نمی‌کشید،اگه اگه و اگه..

اما چرا اون باید مقصر باشه؟بهت که گفتم..دنیا بلاخره یه جایی زمینت میزنه

با وجود تمام دارایی های مادی و معنویت!

فرقی نمیکنه چی داری و چی نداری..خانواده ای داری یا نه

آدم ثروتمند و محبوبی هستی یا نه

دنیا این چیزا حالیش نیست عزیزم!تو بلاخره زمین میخوری و صدای شکستنت توی کل دنیا میپیچه.‌

تلاش برای انکار کردنش بهت کمکی نخواهد کرد.این حقیقته

حقیقت اینه که اون سایه تویی

تو اون سایه ای

اون سایه همون دخترک شاد قبله یا اون پسرک قوی چند ماه پیش. 

اگه بخوای باهاش نامهربون باشی و داخل استخون هاش خنجرِ سرکوفت فرو کنی اون تورو داخل خودش میکشه و تو برای همیشه گم میشی!..

این کاری بود که من داشتم انجامش میدادم

من درحال مبارزه با اون سایه بودم،من همه چیزو توی جنگیدن میدیدم میخواستم با همه چیز بجنگم و انکار کنم؛ولی یک روز وقتی اون سایه کنارم نشست و با ناتوانی تمام تو بغلم زار زد متوجه شدم که اون خوده منم

اون به کمکم نیاز داشت

شکسته و ناتوان بود

کمک میخواست...اینو با اشک هاش فریاد میزد!!

پس این شد که دستش و گرفتم و بهش قول دادم باهاش مهربون تر باشم.

کنار خودم خوابوندمش و همراهش گریه کردم‌.ما از طلوع تا غروب گریه میکردیم

و به خودمون لعنت میفرستادیم

سر دنیا فریاد میزدیم و به زمین مشت میکوبیدیم و می‌گفتیم: "چرا من؟"

باهم تو خیابون ها قدم میزدیم و باز هم گریه میکردیم.

و گاهی با بی‌رحمی بغض هامون رو پنهون میکردیم. 

دوست های خوبی شده بودیم،لااقل این از جنگیدن بهتر بود!

از اینکه باهم بجنگیم و به هم ناسزا بگیم..

یک روز دیگه از صبح تا شب توی رختخواب موندن و بی حوصله بودن خسته شدم

رفتم جلوی آیینه و به گودی زیر چشم هام خیره شدم.یاد تموم لبخند هایی که میزدم افتادم و دلم براشون تنگ شد

توی آیینه سایه رو دیدم و به چشمای ماتش خیره شدم.

و زیر لب حقیقت رو زمزمه کردم: "من افسردگی دارم!"

خب آره قبولش کردم و اولش یکم شوکه کننده بود.تموم باور هام از خودم فرو ریخت و جلوی پاهام خاکشیر شد و بهشون پوزخند زدم و کاغذ های دورم رو مچاله کردم و دور انداختم.

ولی آیا این فقط من بودم که شب ها با گریه میخوابید؟

آیا این فقط من بودم که زیر چشم هاش گود میوفتادن و همش بی حال و بی حوصله بود؟

نه! این یه حقیقت محض بود.

دنیا همش دنبال دور زدن ماعه و بهمون لگد میزنه و حالا این بار قرعه به نام من افتاده بود.

باهاش کنار اومدم.اره باهاش کنار اومدم و اعتراف کردم که من یک افسرده ام و نمیتونم از این رختخواب لعنتی بیام بیرون.

خب این اعتراف باعث شد نصف راه رو طی کنم،کنار اومدن با اینکه تو دچار یه بیماری روحی هستی کمی سخته ولی باور کن کمکت میکنه!

توی وجودم یه شاخه خشکیده رو  حس میکردم که درحال رشد بود و داشت به گل م میرسید.

ولی بلاخره توی غروب یک روز دلگیر درحالی که باز هم درحال پاک کردن اثر گریه هام بودم تصمیمم رو گرفتم و شروع به کمک کردن به خودم و اون سایه کردم.

این بار خبری از زخمی کردن دست هام یه ناسزا گفتن به خودم نبود این بار وقت دوباره زندگی کردن بود.من دلم برای اون دختر پر از اشتیاق تنگ شده بود مشتاق ملاقاتش بودم حتی اگه پیکر زخمی شده و خسته‌اش رو از بین یکی از داستان های این دنیا پیدا میکردم!

دست سایه رو گرفتم و بهش قول دادم به خود اصلیش برش گردونم.

اما اینارو چرا گفتم؟

اینارو برای تویی گفتم که داری اینو میخونی و گریه میکنی

زیر چشمات گود افتاده و خسته ای 

قلبت درد میکنه و نمیفهمی چه بلایی داره سرت میاد.

برای تویی که تا ظهر توی رخت‌خواب میمونی و نمیتونی حتی درس بخونی

نمیتونی بری بیرون و با مردم ارتباط برقرار کنی

تویی که داری مدام سرزنش میشی..

تویی که بدنت بی دلیل خسته و بی انرژی میشه و میخوای فقط بخوابی

تویی که بی دلیل گریه میکنی،تویی که خیلی وقته اون سایه رو توی آیینه ملاقات کروی

میخوام بهت بگم تو یک انسان افسرده ای

و این هیچ اشکالی نداره!باور کن که نداره..

گریه هاتو بکن،اشکاتو بریز و به همه ناسزا بگو

و حتی یه چاقو توی استخون های اون سایه فرو کن

اولش همیشه اینطوریه..اولش با انکار شروع میشه

ولی لطفا توی یه غروب نارنجی و دلگیر وقتی داری اثر گریه هاتو از بین میبری تصمیم بگیر دست اون سایه رو بگیری و دوباره به زندگی برگردی

اولش از شدت خستگی نمیتونی کاری کنی بهت قول میدم!

ولی بعدش میبینی که تشنه‌ی این درمانی.. =)

من یک بار زندگی رو گم کردم،دو سال پیش،و یک سال پیش بازم پیداش کردم و حالا بازم در شرف گم کردنش هستم ولی به عنوان کسی که مدتی زندگی کرده بهت میگم که برگرد..چون اون زندگی ارزشش و داره!

افسردگی چیزی نیست که تهش با خودکشی تعریف شده باشه

افسردگی میتونه همین اشکایی باشه ک الان داری می‌ریزی

افسردگی از درون خودت ریشه داره!

پس لطفا،مراقب خودت باش رفیق♡

 

 

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۶ آبان ۰۰

    Blindedシ︎

     
    bayan tools BTSSpring day

    دانلود موریک

    "و خداوند در پی ساده ترین معجزه بود،لبخند ها پیدا شدند"

    دست از گفتن تا ابد بردار،ابدیت وجود نداره!

    هر چیزی روزی به پایان میرسه؛چون حتی اگه آغازی در کار باشه

    نمیخوام بهش تن بدم!

    تو "اشک" من هستی:)

    null

  • ۵
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Chomion
    • سه شنبه ۴ آبان ۰۰

    پرت و پلا های پر مفهوم،قسمت دوم:انتظار

    و من میترسیدم از انتظاری ک شاید زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم قرار بود به سراغم بیاد..

    و تو میگفتی نگران نباش

    اما رفیق،من حلقه‌ی اشک توی چشماتو دیدم!..

    درست همون لحظه ای که گفتی نترس

    و این منو بیشتر می‌ترسوند 

    اینکه میگفتی نترس اما دستات میلرزیدن

    شاید دفتر جدیدی باز شده بود؟..

     

     
    bayan tools Lana Del reyViolet for Roses

    دانلود موریک

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۳ آبان ۰۰

    صندلی داغ با چومی به مناسبت ۵۰ تایی شدن..بله:")

    خب..سلام علیکم! *لبخند تهیونگ مانند زدن

    من همش منتظر بودم پنجاه تایی بشم..و نمیدونم چرا واقعا ولی هی منتظر این بودم و به لطف یه جیگری *به فرد مورد نظر نگاه می‌کند و چشمک می‌زند

    ۵۰ تایی شدم!!

    بله و حالا من اینجا هستم..تا شما.حضار محترم *به حضار اشاره می‌کند 

    از من،یعنی چومی سوالاتی رو بپرسید که تاحالا اجازه نداشتید بپرسید ولی حالا اجازه دارید بپرسید..متوجه هستید که چی میگم ¿آفرین..

    خب..حالا شروع بفرمایید و یکی یکی سوالات خودتون رو بپرسید با این وجود ک میدونم بیشتر از سه سوال حداقل پرسیده نمیشه:"|

    اما خب جوانیست و جاهلی دیگه..آره D:

    حالا تو جایگاه خود بنشینید و یکی یکی بپرسید

    به همه‌ی سوالات شما جز یک سوال جواب داده میشه 

    و اون اسممه!من قرار نیست اسممو بهتون بگمXD

    و لطفا چیزای چرت و پرت سعی کنید نپرسید دیگه آورین"-"

    اهم..حالا بفرمایید:) *تعظیم می‌کند و می‌رود.. 

     

  • ۶
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Chomion
    • شنبه ۱ آبان ۰۰

    ..Another love

     

    دانلود ویدیو 

    ℐ 𝓌𝒶𝓃𝓃𝒶 𝓉𝒶𝓀ℯ 𝓎ℴ𝓊 𝓈ℴ𝓂𝓌𝒽ℯ𝓇ℯ 𝓈ℴ 𝓎ℴ𝓊 𝓀𝓃ℴ𝓌 𝒾 𝒸𝒶𝓇ℯ

    میخوام ببرمت یه جایی که بدونی بهت اهمیت میدم

    ℬ𝓊𝓉 𝒾𝓉𝓈 𝓈ℴ 𝒸ℴ𝓁𝒹 𝒶𝓃𝒹 𝒹ℴ𝓂'𝓉 𝓀𝓃ℴ𝓌 𝓌𝒽ℯ𝓇ℯ

    اما هوا خیلی سرده و من نمیدونم کجا بریم

    ℐ 𝒷𝓇ℴ𝓊ℊ𝒽𝓉 𝓎ℴ𝓊 𝒹𝒶𝒻𝒻ℴ𝒹𝒾𝓁𝓈 𝒾𝓃 𝒶 𝓅𝓇ℯ𝓉𝓉𝓎 𝓈𝓉𝒾𝓃ℊ

    برات گل نرگس به یه روبان خوشگل اوردم 

    ℬ𝓎𝓉 𝓌ℴ𝓃'𝓉 𝒻𝓁ℴ𝓌𝓌𝓇 𝓁𝒾𝓀ℯ 𝓉𝒽ℯ 𝒹𝒾𝒹 𝓁𝒶𝓈𝓉 𝓈𝓅𝓇𝒾𝓃ℊ

    اما اونا مثل بهار گذشته گل نمیدن!

    𝒜𝓃𝒹 ℐ 𝓌𝒶𝓃𝓃𝒶 𝓀𝒾𝓈𝓈 𝓎ℴ𝓊 ,𝓂𝒶𝓀ℯ 𝓎ℴ𝓊 𝒻ℯℯ𝓁 𝒶𝓁𝓇𝒾ℊ𝒽𝓉𝓈

    و میخوام ببوسمت تا بهت حس خوبی بدم

    ...ℐ𝓂 𝒿𝓊𝓈𝓉 𝓈ℴ 𝓉𝒾ℯ𝓇𝒹 𝓉ℴ 𝓈𝒽ℯ𝓇ℯ 𝓂𝓎 𝓃𝒾ℊ𝒽𝓉𝓈

    اما از شریک شدن شب هام خیلی خسته ام..

    ℐ 𝓌𝒶𝓃𝓃𝒶 𝒸𝓇𝓎 𝒶𝓃𝒹 ℐ 𝓌𝒶𝓃𝓃𝒶 𝓁ℴ𝓋ℯ 

    میخوام گریه کنم و عشق میخوام

    ℬ𝓊𝓉 𝒶𝓁𝓁 𝓂𝓎 𝓉ℯ𝒶𝓇𝓈 𝒽𝒶𝓋ℯ 𝒷ℯℯ𝓃 𝓊𝓈ℯ𝒹 𝓊𝓅

    اما تمام اشک‌هام قبلا استفاده شدن

    𝒪𝓃 𝒶𝓃ℴ𝓉𝒽ℯ𝓇 𝓁ℴ𝓋ℯ,𝒶𝓃ℴ𝓉𝒽ℯ𝓇 𝓁ℴ𝒷ℯ 

    برای عشق دیگه ای،عشق دیگه 

    𝒜𝓁𝓁 𝓂𝓎 𝓉ℯ𝒶𝓇𝓈 𝒽𝒶𝓋ℯ 𝒷ℯℯ𝓃 𝓊𝓈ℯ𝒹 𝓊𝓅

    تمام اشک هام استفاده شدن

    ..𝒪𝓃 𝒶𝓃ℴ𝓉𝒽ℯ𝓇 𝓁ℴ𝓋ℯ,𝒶𝓃ℴ𝓉𝒽ℯ𝓇 𝓁ℴ𝓋ℯ

    برای عشق دیگه ای،عشق دیگه..

    𝒜𝓁𝓁 𝓂𝓊 𝓉ℯ𝒶𝓇𝓈 𝒷ℯℯ𝓃 𝓊𝓈ℯ𝒹 𝓊𝓅

    تمام اشک هام استفاده شدن!

    𝒜𝓃𝒹 𝒾𝒻 𝓈ℴ𝓂ℯ𝒷ℴ𝒹𝓎 𝒽𝓊𝓇𝓉𝓈 𝓎ℴ𝓊,ℐ 𝓌𝒶𝓃𝓃𝒶 𝒻𝒾ℊ𝒽𝓉

    و اگه کسب بخواد بهت آسیب بزنه،من میجنگم

    ℬ𝓊𝓉 𝓂𝓎 𝒽𝒶𝓃𝒹𝓈 𝒷ℯℯ𝓃 𝒷𝓇ℴ𝓅ℯ𝓃,ℴ𝓃 𝓉ℴ 𝓂𝒶𝓃𝓎 𝓉𝒾𝓂ℯ𝓈

    اما دست های من بار ها و بار ها شکستند

    𝒮ℴ ℐ'𝓁𝓁 𝓊𝓈ℯ 𝓂𝓎 𝓋ℴ𝒾𝒸ℯ,ℐ'𝓁𝓁 𝒷ℯ 𝒻𝓊𝒸𝓀𝒾𝓃ℊ 𝓇𝓊𝒹𝓌

    پس من از صدام استفاده میکنم،من بدجور گستاخ میشم..

    𝒲ℴ𝓇𝒹𝓈 𝓉𝒽𝓌𝓎 𝒶𝓁𝓌𝒶𝓎𝓈 𝓌𝒾𝓃,𝒷𝓊𝓉 ℐ 𝓀𝓃ℴ𝓌 ℐ'𝓁𝓁 𝓁ℴ𝓈ℯ

    کلمات همیشه برنده‌ان،اما من میدونم که بازنده‌ام

    𝒜𝓃𝒹 ℐ'𝒹 𝓈𝒾𝓃ℊ 𝒶 𝓈ℴ𝓃ℊ,𝓉𝒽𝒶𝓉'𝒹 𝒷𝓌 𝒿𝓊𝓈𝓉 ℴ𝓊𝓇𝓈

    و یه آهنگ میخونم که فقط مال ما باشه

    ℬ𝓊𝓉 ℐ 𝓈𝓉𝒶𝓃ℊ'ℯ𝓂 𝒶𝓁𝓁 𝓉ℴ 𝒶𝓃ℴ𝓉𝒽ℯ𝓇 𝒽ℯ𝓇𝓈𝓉 

    اما برای قلب دیگه ای تموم آواز هارو خوندم..

    !𝒜𝓃𝒹 ℐ 𝓌𝒶𝓃𝓃𝒶 𝒸𝓇𝓎 ℐ 𝓌𝒶𝓃𝓃𝒶 𝓁ℯ𝒶𝓇𝓃 𝓉ℴ 𝓁ℴ𝓋ℯ

    و میخوام گریه کنم میخوام عشق رو یاد بگیرم

    ..ℬ𝓊𝓉 𝒶𝓁𝓁 𝓂𝓎 𝓉ℯ𝒶ℯ𝓈 𝒽𝒶𝓋ℯ 𝒷ℯℯ𝓃 𝓊𝓈ℯ𝒹 𝓊𝓅

    اما تمام اشک هام دیگه ریخته شده..

    ♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪

    𝒪𝓃 𝒶𝓃ℴ𝓉𝒽ℯ𝓇 𝓁ℴ𝓋ℯ,𝒶𝓃ℴ𝓉𝒽ℯ𝓇 𝓁ℴ𝓋ℯ

    برای عشق دیگه ای،عشق دیگه..

    𝒜𝓁𝓁 𝓂𝓎 𝓉ℯ𝒶𝓇𝓈 𝒽𝒶𝓋ℯ 𝒷ℯℯ𝓃 𝓊𝓈ℯ𝒹 𝓊𝓅

    تمام اشک هام دیگه ریخته شده

    ♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪

    𝒪𝒽 ℐ 𝓃ℯ𝓌𝒹 𝒶 𝓁ℴ𝓋ℯ,𝓃ℴ𝓌,𝓂𝓎 𝒽ℯ𝒶𝓇𝓉 𝓉𝒽𝒾𝓃𝓀𝒾𝓃ℊ ℴ𝒻

    فکر کنم قلبم به یه عشق نیاز داره

    ℐ 𝓌𝒶𝓃𝓃𝒶 𝓈𝒾𝓃ℊ 𝒶 𝓈ℴ𝓃ℊ,𝓉𝒽𝒶𝓉'𝒹 𝒷ℯ 𝒿𝓊𝓈𝓉 ℴ𝓊𝓇𝓈

    میخوام یه آهنگ بخونم فقط فقط برای ما باشه

    ℬ𝓊𝓉 ℐ 𝓈𝒶𝓃ℊ'ℯ𝓂 𝒶𝓁𝓁 𝓉ℴ 𝒶𝓃ℴ𝓉𝒽ℯ𝓇 𝒽ℯ𝒶𝓇𝓉𝓈 

    اما برای قلب دیگه ای تموم آواز هارو خوندم..

    𝒜𝓃𝒹 ℐ 𝓌𝒶𝓃𝓃𝒶 𝒸𝓇𝓎,ℐ 𝓌𝒶𝓃𝓃𝒶 𝒻𝒶𝓁𝓁 𝒾𝓃 𝓁ℴ𝓋ℯ

    و میخوام گریه کنم،میخوام عاشق بشم

    ..ℬ𝓊𝓉 𝒶𝓁𝓁 𝓂𝓎 𝓉ℯ𝒶𝓇𝓈 𝒷ℯ𝓃𝓃 𝓊𝓈ℯ𝒹 𝓊𝓅

    اما تموم اشک هام دیگه ریخته شدن..

    𝒪𝓃 𝒶𝓃ℴ𝓉𝒽𝓌𝓇 𝓁ℴ𝓋ℯ,𝒶𝓃ℴ𝓉𝒽ℯ𝓇 𝓁ℴ𝓋ℯ

    برای عشق دیگه ای،عشق دیگه..

    !𝒜𝓁𝓁 𝓂𝓎 𝓉ℯ𝒶𝓇𝓈 𝒷ℯℯ𝓃 𝓊𝓈ℯ𝒹 𝓊𝓅

    تموم اشک هام دیگه استفاده شدن!

    null

     

     

     
    bayan tools Tom odellAnother love

    دانلود موریک

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • Chomion
    • چهارشنبه ۲۸ مهر ۰۰

    سقوطی که معجزه شد

    دانلود موریک

    انگشت اشاره‌اش رو به شیشه‌ی سرد و بخار کرده کشید و باهاش رد قطره‌ی آب رو روی شیشه دنبال کرد.

    نور ها،چراِغ برج های بزرگ و ماشین ها از اینجا،پشت این شیشه‌ی بخار کرده‌ محو به نظر میرسدن و کوچک

    با انگشتش قطره‌ی دیگه ای رو دنبال کرد،دست هاش از سردی شیشه خیس و تَر شده بودن..

    صدای بوق از کوچیک دستگاه‌های بیشمار داخل اتاق،توی سرش ارکست بی رحمانه ای به وجود اورده بودن.

    این یه جنگ بود،جنگ بین صدا ها و قلبش

    اگه برای لحظه ای این صدا روی یک خط صاف حرکت میکرد و یکنواخت توی اتاق میپیچید،اونوقت این ضربان قلب خودش میبود که از حرکت می‌ایستاد!

    جنگ بی رحمانه ای بود.

    قطره اشک سمجی رو از گوشه چشمش پاک کرد و به انسانی که بدن نحیفش زیر ملحفه های سفید مخفی شده بود و چندین دستگاه بالای سرش مشغول نگه داشتنش روی این زمین بودن نگاه میکرد.

    دست های سفید و لاغرش پر بودن از از سوراخ هایی که سوزن سرم ها اونارو ایجاد کرده بودن. 

    ماسک اکسیژن روی صورتش اجازه نمیداد بتونه خوب به چهره‌اش دید داشته باشه و فقط چشم های بسته‌اش در معرض دید بود..

    چشم هاش رو به آرومی بسته بود؛انقدر آروم که اون میترسید نکنه یوقت خیال باز شدن نداشته باشن؟!

    نکنه چشم های روشنش به این تاریکی و بسته بودن عادت کرده باشن؟!

    نکنه یه وقت دیگه دلش نخواد اونارو باز کنه و با ستاره های داخل چشم هاش بهش نگاه کنه؟

    قطره‌ اشک مزاحم دیگه ای رو از زیر پلک هاش محو کرد.

    از روی صندلی چرم مشکی ای که روش نشسته بود بلند شد و  کنارش روی صندلی دیگه ای نشست.

    دست های لرزونش رو به سمت دست  رنگ پریده‌اش برد و با گرفتنش نفس آسوده ای سر داد..دست هاش هنوز گرمای رضایت بخشی داشتن و این باعث میشد کمتر بترسه.

    انگشت شستش رو دایره وار روی پشت دستش میکشید و به صورت کوچکش که پشت ماسک اسکیژن گم شده بود نگاه میکرد.

    نگاهش رو به مانیتور دستگاهی که ضربان قلب عزیز ترینش رو به نمایش میزاشت داد؛انگار داشت به اون خط هایی که مدام بالا و پایین میشدن التماس میکرد تا هرگز هوس صاف شدن و تبدیل به یه خط ساده شدن رو نکنن و تا ابد بالا و پایین بشن!

    گوش هاش صدای بوق دستگاه رو میشنید؛انگار گوش هاش هم توی این لحظات به همه‌ی دنیا التماس میکردن که تا ابد این بوق ها آروم نواخته بشن و شروع به فریاد زدن نکنن!

    دست هاش به دست های لطیفی که نوازش میکرد التماس میکرد تا هرگز سرد نشن و تا ابد گرم بمونن.

    چشم هاش به پلک های روبه روش التماس میکردن تا بالاخره هوس باز شدن بکنن..
    باز بشن تا خورشیدی که یک ماه بود براش غروب کرده بود دوباره یادش بیاد طلوع کنه.
    به لب های مقابلش التماس میکرد تا باز بشن و دوباره کلمه‌ای به زبون بیارن تا دوباره یادش بیاد صدایی توی این دنیا وجود داره!صدای نجوا های انسانی که حالا بدن بی جونش روی این تخت خوابیده بود.
    از وجب به وجب این اتاق نفرت داشت و به تک تک اون دستگاه ها و سرم ها حسادت میکرد که چرا جون عزیز ترین کسش به تک تکشون بستگی داره!
    سرش رو پایین انداخت و لب هاشو بهم فشرد..وقتی متوجه‌ ریختن چند قطره‌‌ی خیس روی لباسش شد فهمید که مقاومت چشم هاش شکسته شدن..
    دلش شاید برای آروم گرفتن فقط یک معجزه میخواست،یکی از همون معجزه هایی که مادرش در کودکی ازشون براش میگفت.
    معجزه هایی که مثل یه تیر داخل تاریکی پرتاب میشن
    تاریکی داشت روحش و زندگیش رو ازش میگرفت،پس چرا اون تیر پرتاب نمیشد و به جای اون فقط تیر هایی سمی به سمت قلبش پرتاب میشدن؟!
    از جاش بلند شد و بعد از بوسیدن دست های سردش اتاق رو ترک کرد.
    دوباره صدای دکتر ها تو سرش اکو میشد..
    _مریض شما تنها ۱ درصد احتمال برگشتن داره..متأسفم
    قدم هاش رو محکم تر روی سرامیک های کف سالن میکوبید و دست هاش رو مشت میکرد.
    از خروجی بیمارستان خارج شد و چشم هاشو روی هم فشرد تا بار دیگه از باریدنشون جلوگیری کنه..
    بارون مثل شلاقی محکم به تنش میخورد،موهاش خیس شده بودن و لباسش هم به تنش چسبیده بود.
    سریعتر قدم برداشت و به پله های آهنی ای رسید که به پشت بوم یک ساختمون میرسیدن..
    ازشون یکی یکی بالا رفت و به بلد ترین نقطه ساختمون رسید.
    از اینجا تقریبا نصف شهر مشخص بود..و بارون میتونست بی رحمانه تر هدف قرارش بده.
    چشم هاش رو باز کرد و عطسه ای کرد؛بی شک سرما خورده بود و بدنش می‌لرزید..
    با بغض و فشاری که توی قفسه‌ی سینه‌اش حس میکرد رو به آسمون فریاد زد:
    _تو..کسی هستی که میخوای ازم هرچیزی که دوست دارم رو بگیری و من مثل یه احمق فقط میتونم به نمایشی که برام راه انداختی نگاه کنم و یه جا باییستم و نشونت بدم که چقدر  ناتوانم برای نگه داشتن همه چیز.‌
    قدمی به جلو برداشت و با صدایی گرفته بلندتر فریاد زد:
    _همه چیز سقوط می‌کنه و من فقط میتونم تماشا کنم..
    لحنش رو آرومتر کرد و قدم دیگه ای برداشت،حالا تقریبا به لبه‌ی پشت بوم رسیده بود.

    _اما میدونی..این بار منم میخوام سقوط کنم!قبل از اینکه یه سقوط دیگه رو تماشا کنم چون‌ تو هرگز منو نمیبینی
    دست هاش رو باز کرد و در آستانه‌ی رها کردن خودش بود..رها شدن برای فرار کردن..شاید هم فرار برای رها شدن؟
    خودش رو قدمی جلوتر برد که زنگ تلفنش به صدا در اومد.
    با خشم دندون هاشو بهم سایید و تلفن رو از توی جیب پالتوش در اورد و دست های خیسش رو روش کشید و تماس رو جواب داد:
    _چی..
    زنی با صدایی بلند از پشت خط حرفش رو قطع کرد:
    _سلام..خواستم بهتون اطلاع بدم که سریعتر خودتون رو به بیمارستان برسونید،مریضتون به هوش اومدن!لطفا سریعتر خودتون رو برسونید..
    و صدای بوقی که از قطع شدن تماس کوتاهش خبر میداد تنها چیزی بود که به گوش میرسید و توی گوشش می‌پیچید..
    مثل یک مجسمه خشک شده بود و آب از موهاش میچکید
    پاهاش،دست هاش،لب هاش،چشم هاش و کل وجودش میلرزیدن...این بار لرزشی نه از سر ترس
    بلکه از سر شادی..!
    سرش رو سمت آسمون چرخوند و لبخند خسته ای روی لبش جا خوش کرد..
    _تو..
    بغضش رو کنترل کرد و ادامه داد:
    _فکر میکردم..من فقط فک می‌کردم..کور شدی و دیگه چیزی نمیبینی!
    از روی لبه‌ی بام فاصله گرفت و پله هارو تند تند پایین رفت...
    داخل ذهنش پر از فکر بود..فکر به نجات یافتن دو سقوط دیگه
    و پرتاب شدن تیری که این بار زهرآگین نبود و لباس یک معجزه رو پوشیده بود!
    این بار این داستانی تلخ نبود.داستان سقوط هایی شد که پرواز کردند

    null

    +و منی که مثلا..برنامه ریزی کرده بودم امروز گشاد نباشم و کارامو سر ساعت بکنم ولی تهش فقط نشستم فیلمی که معلم فرستاد رو نگاه کردم

    این برنامه‌ای بود که ریخته بودم برای امروز..ولی فقط مورد اول درست انجام شد،که تازه اونم خیلی درست انجام نشد!

    من چم شده؟!

    پ.ن:مرسی که به دست خط خرچنگ قورباغه‌ام دقت نمیکنید..میشه دقت نکنید؟!

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۵۱ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۲۶ مهر ۰۰

    جرعتش و داری؟(لطفا و لطفا حتما خوانده شود!)

    چشماشو باز کرد و خودشو توی آیینه برانداز کرد..

    نفس عمیقی کشید و ماسک مشکی رنگش رو به صورتش زد و دوباره پشت کامپیوترش نشست و به تنها دنیای که میتونست توی اون عرض اندام کنه و حس کنه قویه برگشت.

    یکی یکی کلید های کیبرد رو ضربه میزد قلب های بیشتری رو میشکست و دوباره برای قدرت پوشالی خودش کف میزد!

    اون از نظر خودش قوی و قدرتمند بود 

    چرا؟!

    چون اون میتونست با چند روش ساده شاید زندگی یک انسان و هویتش رو بدزده 

    میتونست خودشو به دختر کوچولوی مظلوم مهربون نشون بده که میخواد خودشو تو دل همه جا کنه

    یا نه..

    یه پسر عاقل و با منطق و جذاب که قاپ همه دخترا رو میدزده

    قدرت توی این زمین دست اون بود اون کسی بود که میتونست هویت انسان هارو بدزده با یه کلیک ساده!

    چشماشو روی مانیتور چرخوند و قربانی بعدیش و انتخاب کرد.

    هرروز همین بود،هرروز از این رایانه‌ی بی جون برای خودش یه قلمرو درست میکرد و با ماسک سیاهش پشتش می‌شست و می‌خندید؛خنده هاش منزجر کننده بودن!!

    اما..کاش این وسط کسی بود تا ماسک روی صورتش و در بیاره و زیر پا خوردش کنه و با زدن سیلی ای توی صورتش بهش بفهمونه که دنیای واقعی کجاست!

    بفهمونه دنیای واقعی کلید های زیر دستش و اکانت های قربانی شده نیستن

    دنیای واقعی جاییه که اون با زدن یه ماسک سعی داره ازش فرار کنه.

    سمتش میرم و یقه‌ی پیراهن سیاهش و توی دستم فشار میدم و فریاد میزنم:

    بگو..بهم بگو قلمروی تو چیه؟

    به مانیتور مشتی میزنم و دوباره به چشمای بی حسش نگاه میکنم..

    _قلمروی لعنتی تو اینه؟خوش خیالی که توش داری پادشاهی میکنی و میخندی به ریش تمام دنیا و قربانی هات؟تو اون اکانت و هویت و همه چیز اونو دزدیدی و احساس شاخ بودن کردی؟

    پوزخندی از سر انزجار از فرد رو به روم میزنم ادامه میدم:

    _بگو..بهم بگو توی این دنیا چی داری؟

    سمت پنجره میرم و پرده‌ی زرد رنگ رو کنار میزنم و پنجره رو باز میکنم و باد سردی همزمان با باز شدنش به داخل اتاق میوزه؛دوباره مقابلش می‌ایستم و فریاد میزنم:

    _بگو توی اون دنیا چی داری؟دنیای بیرون اون پنجره،دنیای اون بیرون دنیای خارج از این مانیتور و آدمای داخلش..

    لبخند آرومی تحویلش میدم،حالا لحنم آرومتر شده

    _بهم بگو تا بفهمم توی این دنیا جرعت انجام چه کاری رو داری؟؟

    میتونی بری و دست هاتو توی جیب یه رهگذر کنی و کارت شناسایسش رو بدزدی؟جلوی چشم همه؟!میتونی بری و یه چاقو بکنی تو قلب یه آدم؟بلدی بری و خودتو شبیه دخترا کنی؟اوه عزیزم..بهم بگو تا بفهمم بلدی تو یه ثانیه زندگی یکی رو ازش بگیری؟

    چشماش دارن تر میشن..اهمیتی نمیدم و لحنم دوباره بوی فریاد میگیره:

    _تو یه ترسوی بدبختی که اینجا پشت این چیز کوفتی میشینی و قلب میشکونی و به مردم می‌قبولونی که چی هستن و چی نیستن،پشت سرشون کلی صفحه سازی میکنی و اونارو متهم به پست بودن میکنی و بعد..هویتشون و ازشون میگیری و به خوده پَستت جرعت میدی که راهتو به زندگی شخصیش باز کنی!

    حالا فهمیدی کی هستی؟تو یه ترسویی که بیرون از اون پنجره..

    به پنجره‌ای اشاره میکنم که حالا باد داره بی رحمانه از داخلش زوزه میکشه 

    _نمیتونی کاری کنی:)! تو فکر میکنی حالا قوی ای،حالا شاخی حالا قدرت دست توعه چون اونی که میخواستی رو هک کردی و زمینش زدی ولی پسر..بهم بگو تا بفهمم حالا اینطوری احساس خوشبختی میکنی؟

    لابد شادی نه؟آرامش داری؟میتونی بخندی؟میتونی بفهمی زندگی و خوشبختی چیه؟با کشتن شادی ها و خوشبختی های مردم؟

    فکر میکنی اون یه بازندست و تو شاه بازی ای نه؟

    لبخند محوی کنج لبام جا خوش میکنه و سرمو کج میکنم و بهش زل میزنم..

    _شرمنده اینو میگم ولی تو این بازی تو تنها بازنده ای:)!

    تو این بازی تو تنها بازنده ای هستی که ضعیفیش داره پررنگ و پررنگ تر میشه

    قدرت و تو این میبینی؟بهم بگو..قدرت و توی این میبینی؟؟

    بازم شرمندتم رفیق ولی من قدرت و توی پاکی اون ماهیچه‌ ی سمت چپ سینه که میتونه عشق بورزه میبینم

    قدرت من اینه..و تو..میتونی با قدرتم بازی کنی تا ببینیم کی برندست 

    بیا بازی کنیم..تو همه چیزمو بدزد

    میتونی شماره‌ی من و زندگیمو همه جا پخش کنی و من بازم اینجا توی این اتاق میشینم و بهت پوزخند میزنم

    میتونی منو یه حرومزاده‌ی پست جلوه بدی و من دوباره اینجا میشینم و بهت لبخند میزنم

    برو و به همه بگو من یه بد دهن عوضی دو رو هستم و اونوقت بازم میبینی که من دارم بهت میخندم

    چون خودمون خوب میدونیم من کی ام..و تو کی هستی!

    ولی..

    لبامو سمت گوشش میبرم و آروم زمزمه میکنم:

    _تو این بازی تو میبازی عزیزم..بهت قول میدم!

    میدونی چرا؟

    چون تو..نمیدونی ته اینا به چی میرسی و باور کن که دلیل نداشتن برای انجام هر کاری..تورو یه ترسوی بازنده میکنه

    اون بیرون رو میبینی؟برو توش قدم بزن تا بفهمی تو فقط اینجا توی این مانیتور شاه بازی ای و من اینجا:)!

    null

    +هکر عزیزم..و عزیزی که هنرمند بودنت به گند زدن به حال خوش بقیه‌اس

    این برای تو بود..امیدوارم دوسش داشته باشی!♡

    +حالم اصلا خوب نیست..عصبانی‌ام،پر از نفرتم،نفرت از قلب هایی که قلب های دیگه رو میشکنن و نابودشون میکنن با یه دروغ ساده

    و عوضی هایی که فقط تو این دنیا شاخن..

    حالم از همشون بهم میخوره..باید اینارو میگفتم!

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Chomion
    • شنبه ۲۴ مهر ۰۰

    Mr . park

     

    سلام جیمینا!

    نمیدونم چرا دارم بهت سلام میکنم درحالی که میدونم تو اینو هرگز نمیبینی..

    اما خب میدونی،من می‌نویسم و میگم تا بتونم یه ستاره‌ی کوچیک توی کهکشان بنفش تو باشم مستر پارک=)

    اولین بایس من توی بنگتن و کسی که اولین بار با دیدن لبخند شیرینش فهمیدم که یه فرشته تمام عیاره!

    جیمینا..میتونم بپرسم چطوری شد که از این زمین سر در اوردی؟!

    شاید وقتی قرار بود بری توی خونه‌ی بهشتیت اشتباهی راه گم کردی و اومدی اینجا بین ما نه؟

    پسر عسلی شیرین..۲۶ ساله که داری اینجا،بین این آدما زندگی میکنی و شیرین ترینشونی:)

    موچی کوچولوی تاینی هندز ۲۶ ساله که به عنوان یه آدم داری زندگی میکنی ولی من خوب میدونم که تو چی هستی؛

    یه فرشته‌ی گمشده!

    مستر پارک،خدا شاید اشتباه کرده باشه و تورو بین آدما قرار داده باشه

    اما فراموش نکن که قبل از فرستادنت به زمین حنجره‌ات و بوسیده!=)

    و بهت یه قدرت جادویی داده مستر!

    میدونی همیشه به تهیونگ حسودیم میشد که تو سولمیتشی 

    اما..خب زندگی عجیبه چکاوک!خیلی عجیب

    جوری که تو یکی مثل خودتو بهم دادی..

    چطوری توصیفش کنم؟

    چطوری توصیف کنم که توی چشمات چه ستاره هایی دیدم؟

    توی لبخند هات حقیقت رو پیدا کردم و توی صدای بهشتیت زندگی رو در آغوش گرفتم و باهم خندیدیم و رقصیدیم..

    تو باعث شدی من با زندگی دوست بشم باعث شدی یه ستاره از آسمون انتخاب کنم و حتی اگه بمیره هم دوسش داشته باشم چون دوست داشتن یه ستاره قشنگ ترین کاریه که میشه کرد!و تو با عشق ورزیدن به ستاره هات اینو بهم یاد دادی

    یادم دادی لبخند بزنم..به همه

    من هرگز لبخند هامو از کسی دریغ نکردم و از این کار هم پشیمون نیستم.

    لبخند زدن قشنگ ترین کاریه که من میتونم بکنم و اینو تو به من یاد دادی جیمین شی!

    تو هروقت به صدات گوش میدادم سوار یه ستاره‌ی دنباله دار میشدی و 

    به آسمون شبم میرسیدی و بهم چشمک میزدی:)🌠

    کاش میدونستی وقتی موهای بلوند صاف و نرمت و بالای سرت می‌بستی نمیشد به چیزی جز این فکر کرد که برای موچی یه رقیب بزرگ پیدا شده و اون تویی!

    وقتی به صافت ترین و شیرین ترین حالت ممکن میخندی میشه حس کرد هنوز این دنیا شیرینی های خودشو داره.

    جیمین شی،کاش میتونستم لپ های نرم خوردنیت و بین دستام بگیرم و فشار بدم،و کاش میشد برات یه جعبه موچی خوشمزه بیارم و ببینم که چطور به کیوت ترین حالت ممکن همزاد های خودتو میخوری!

    فرشته‌ی بنگتن باورم نمیشه ۲۶ ساله شدی=)!

    متشکرم که انقدر قوی بودی و حالا جیمین شی مایی

    مرسی که انقدر با استعدادی و همه کار هارو به بهترین و کیوت ترین حالت ممکنش انجام میدی

    و خوشحالم که تونستم شاهد قشنگ ترین لبخند های دنیا یعنی لبخند های تو باشم

    امیدوارم که ۲۶ سال دیگه و ده ها سال بعدش رو پر از آرامش و شادی و سلامتی بگذرونی و روز به روز بیشتر به دنیا نشون بدی که تو یه پادشاهی مستر:)!

    قول میدم همیشه دنیای تو بمونم موچی کوچولو!حتی وقتی آلزایمر هم بگیرم مطمئن باش با پرامیست میتونم یاد تموم خاطرات شیرینم بیوفتم..

    تولدت مبارک مستر پارک خوش خنده🐣💛

    null

     

    دانلود ویدیو

     
    bayan tools JimimPromise

    دانلود موریک

  • ۴
  • نظرات [ ۹ ]
    • Chomion
    • چهارشنبه ۲۱ مهر ۰۰

    چالش سی روزه وبلاگ نویسی

    خب این چالش و سلین گذاشت و من ازش خوشم اومد و قراره انجامش بدم:]

    منبع:سلین چان:>

    شروع:۲۴ شهریور ۱۴۰۰

    پایان: ؟..

    پ.ن:رنگِ جمله "ادامه مطلب" که اون پایینه مشخص نیستش باید خیلی روش زوم کنید ببینید فعلا گفتم بگم تا وقتی که درستش کنم.زوم کنید مشخص میشه

  • ۸
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۱۹ مهر ۰۰

    افکار عزیزم!💭

     

    افکار عزیزم..این نامه برای شماست

    شمایی که ساعاتی خوابیدن در شب و خوردن و آشامیدن در روز را به کلی حرام جانم میکنید!

    گاهی در غروب نارنجی روز می‌نشینم و به این فکر میکنم که ای کاش میشد با شما معامله ای کرد.

    از آن معامله های دور سر برد..

    افکار عزیزم،اگر به شما نیمی از قلب و ذهنم را بدهم،رهایم میکنید؟!

    باور بفرمایید که آنچنان هم سخت نیست!

    ای کاش میدانستید که چقد دلم می‌خواهد تنها یک روز در امان از سایه‌ی سنگینتان زندگی کنم و زیر سایه‌ی یک درخت بلند قامت کتابی در دست بگیرم و بخوانم..

    ای کاش میشد به تمامی شما فهماند که زندگی بدون حضورتان سرسبز تر است!

    افکار عزیزم..زندگی زیباتر خواهد شد اگر این حقیر را ذره ای رها کنید و بار سفر بسته و به سرزمین تاریکی خود باز گردید.

    شما در هر ساعتی از روز با منید..

    آبی که میخورم را زهر،غذایی که میخورم را بی فایده و خوابی که دارم را تبدیل به کابوس میکنید!!

    کاش میشد دست شمارا گرفت و در دورترین نقطه هستی رها کرد..

    کاش میشد جادویی در دست گرفت و زلزله‌ای شد بر سر خانه‌ی تاریکتان در ذهنم؛

    افکار وفادار و محترم من،گاهی بار سفر ببندید و زندگی را بو بکشید،گل ها را لمس کنید..

    باور بفرمایید که در فکر و مغز این حقیر برایتان هیچ چیز سرگرم کننده ای پیدا نخواهد شد!

    مشکلی نیست،شمارا بابت تمام روز هایی که زندگی را به کامم تند و تلخ کردید میبخشم،اما شما را به خودتان قسم میدهم،این انسان را رها کنید. 

    می‌شود جایی غیر از مغز کوچک یک انسان روزگار را گذراند

    می‌شود قدری کمتر آشفته و مخدوش بود..

    افکار عزیزم،شما هر لحظه و دقیقه و ساعت در لایه های مغز خسته ام همچون عنکبوتی سیاه و بزرگ تار می‌افکنید و تار هایتان را مثل تیر زهرآگینی به هر کجای ذهنم پرتاب میکنید.ابرک سفید و بی گناه وجودم را خاکستری میکنید و آبی غیر قابل تحملی به دنیای کوچکم میزنید!

    افکار عزیزم..دیگر خویشتنداری بس است!

    امیدوارم فهمیده باشید که در ذهن و مغز من مستأجر بیش نبودید که چند صباحی هست و باید روزی برود..

    آن روز رسیده.

    افکار عزیزم..چمدانتان را بسته ام،کنار در است.

    خدا به همراهتان!

    null

     

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • Chomion
    • يكشنبه ۱۸ مهر ۰۰
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb