الان که دارید اینو میخونید من نیستم و در دوران درمان افسردگی به سر میبرم:>
پس اگه کامنت دادید دیدید جواب نمیدم بدونید که نیستم و این انتشاره!
در تمام طول زندگیم همیشه یه چیز رو مطمئن بودم و برام غیر ممکن بود
اینکه من به افسردگی مبتلا نخواهم شد.
چراش رو نپرسید چون خودم هم نمیدونم..خب من مشکلات زیادی دارم که بخش اعظم اون ها خانوادم هستن
ولی عجیبه که با این وجود هرگز پذیرای مهمان ناخوانده ای به نام افسردگی نبودم!
به خیالم که شاد و بی خیال به زندگی ادامه میدادم و میتونستم با مشکلات بجنگم.
همیشه میخندیدم و بقیه میگفتن وااای تو چقدر پرانرژیای!!
و منم با لبخند ملیحی صحنه رو ترک میکردم..و به خیال خورم همچین آدمی هرگز نمیتونست افسردگی بگیره.
اما میدونید،زندگی عجیبه
در تمام دقیقه هایی که نفس میکشید دنبال اینه که زمین بزنتتون
دنبال اینه که بلاخره یه جایی نقابی که ساختید رو از روی صورتتون برداره.
و وای به روزی که این اتفاق بیوفته!..میدونید چی میشه؟نگاهی به آیینه میکنید و میترسید،وحشت میکنید،چون میبینید که دیگه از اون آدمِ پر انرژی و شاد چیزی نمیتونید ببینید.
و دقیق تر که نگاه میکنید فقط یه سایه میبینید که متأسفانه خوده شماست:)!
اون لحظه با خودت میگی: " چی؟من؟نه بابا این که من نیستم..درست میشه این فقط یه مشکل موقته"
ولی نه عزیزم،نه !
اون خود تویی؛اون توی پر انرژیه که حالا یه سایهی سیاه شده.
اون همون آدم دیروزه که داشت بلند بلند قهقهه میزد.و تو حالا مجبوری تحملش کنی
مدت خیلی طولانی ای ممکنه کنارت باشه
باهات راه بره،بشینه،و حتی بخنده!؟
بهت اطمینان میدم که اون خود تویی.اما چرا یه دفعه اینطوری شد؟؟تو که سرشار از حس زندگی بودی!
اون سایه مجموعهای بزرگی از تمام سرکوفت ها،تحقیر ها،رنج ها،شکست ها،اشک ها،تهمت ها،عصبانیت ها و بی پناهی های توعه که پوستهی شاد خودش رو پاره کرده و از دل لایه های از بین رفتهی اون متولد شده.
اولش بی شک سعی در قبول نکردنش داری
توی گوگل هزاران مقاله راجب افسردگی میخونی و سعی داری انکارش کنی با وجود اینکه قلبت میدونه تموم اینا خوده تویی.
تا ساعت ۱۱ ظهر توی رختخواب میمونی و اشک میریزی میریزی بالشتت خیس میشه
سرکوفت ها چند برابر میشن و سایه خمیده تر میشه.
باهاش به خشونت رفتار میکنی و توهم حالا بهش سرکوفت میزنی.بهش میگی اگه یکم قوی تر بودی اینطوری نمیشد،اگه بیشتر مراقب بودی به اینجا کارت نمیکشید،اگه اگه و اگه..
اما چرا اون باید مقصر باشه؟بهت که گفتم..دنیا بلاخره یه جایی زمینت میزنه
با وجود تمام دارایی های مادی و معنویت!
فرقی نمیکنه چی داری و چی نداری..خانواده ای داری یا نه
آدم ثروتمند و محبوبی هستی یا نه
دنیا این چیزا حالیش نیست عزیزم!تو بلاخره زمین میخوری و صدای شکستنت توی کل دنیا میپیچه.
تلاش برای انکار کردنش بهت کمکی نخواهد کرد.این حقیقته
حقیقت اینه که اون سایه تویی
تو اون سایه ای
اون سایه همون دخترک شاد قبله یا اون پسرک قوی چند ماه پیش.
اگه بخوای باهاش نامهربون باشی و داخل استخون هاش خنجرِ سرکوفت فرو کنی اون تورو داخل خودش میکشه و تو برای همیشه گم میشی!..
این کاری بود که من داشتم انجامش میدادم
من درحال مبارزه با اون سایه بودم،من همه چیزو توی جنگیدن میدیدم میخواستم با همه چیز بجنگم و انکار کنم؛ولی یک روز وقتی اون سایه کنارم نشست و با ناتوانی تمام تو بغلم زار زد متوجه شدم که اون خوده منم
اون به کمکم نیاز داشت
شکسته و ناتوان بود
کمک میخواست...اینو با اشک هاش فریاد میزد!!
پس این شد که دستش و گرفتم و بهش قول دادم باهاش مهربون تر باشم.
کنار خودم خوابوندمش و همراهش گریه کردم.ما از طلوع تا غروب گریه میکردیم
و به خودمون لعنت میفرستادیم
سر دنیا فریاد میزدیم و به زمین مشت میکوبیدیم و میگفتیم: "چرا من؟"
باهم تو خیابون ها قدم میزدیم و باز هم گریه میکردیم.
و گاهی با بیرحمی بغض هامون رو پنهون میکردیم.
دوست های خوبی شده بودیم،لااقل این از جنگیدن بهتر بود!
از اینکه باهم بجنگیم و به هم ناسزا بگیم..
یک روز دیگه از صبح تا شب توی رختخواب موندن و بی حوصله بودن خسته شدم
رفتم جلوی آیینه و به گودی زیر چشم هام خیره شدم.یاد تموم لبخند هایی که میزدم افتادم و دلم براشون تنگ شد
توی آیینه سایه رو دیدم و به چشمای ماتش خیره شدم.
و زیر لب حقیقت رو زمزمه کردم: "من افسردگی دارم!"
خب آره قبولش کردم و اولش یکم شوکه کننده بود.تموم باور هام از خودم فرو ریخت و جلوی پاهام خاکشیر شد و بهشون پوزخند زدم و کاغذ های دورم رو مچاله کردم و دور انداختم.
ولی آیا این فقط من بودم که شب ها با گریه میخوابید؟
آیا این فقط من بودم که زیر چشم هاش گود میوفتادن و همش بی حال و بی حوصله بود؟
نه! این یه حقیقت محض بود.
دنیا همش دنبال دور زدن ماعه و بهمون لگد میزنه و حالا این بار قرعه به نام من افتاده بود.
باهاش کنار اومدم.اره باهاش کنار اومدم و اعتراف کردم که من یک افسرده ام و نمیتونم از این رختخواب لعنتی بیام بیرون.
خب این اعتراف باعث شد نصف راه رو طی کنم،کنار اومدن با اینکه تو دچار یه بیماری روحی هستی کمی سخته ولی باور کن کمکت میکنه!
توی وجودم یه شاخه خشکیده رو حس میکردم که درحال رشد بود و داشت به گل م میرسید.
ولی بلاخره توی غروب یک روز دلگیر درحالی که باز هم درحال پاک کردن اثر گریه هام بودم تصمیمم رو گرفتم و شروع به کمک کردن به خودم و اون سایه کردم.
این بار خبری از زخمی کردن دست هام یه ناسزا گفتن به خودم نبود این بار وقت دوباره زندگی کردن بود.من دلم برای اون دختر پر از اشتیاق تنگ شده بود مشتاق ملاقاتش بودم حتی اگه پیکر زخمی شده و خستهاش رو از بین یکی از داستان های این دنیا پیدا میکردم!
دست سایه رو گرفتم و بهش قول دادم به خود اصلیش برش گردونم.
اما اینارو چرا گفتم؟
اینارو برای تویی گفتم که داری اینو میخونی و گریه میکنی
زیر چشمات گود افتاده و خسته ای
قلبت درد میکنه و نمیفهمی چه بلایی داره سرت میاد.
برای تویی که تا ظهر توی رختخواب میمونی و نمیتونی حتی درس بخونی
نمیتونی بری بیرون و با مردم ارتباط برقرار کنی
تویی که داری مدام سرزنش میشی..
تویی که بدنت بی دلیل خسته و بی انرژی میشه و میخوای فقط بخوابی
تویی که بی دلیل گریه میکنی،تویی که خیلی وقته اون سایه رو توی آیینه ملاقات کروی
میخوام بهت بگم تو یک انسان افسرده ای
و این هیچ اشکالی نداره!باور کن که نداره..
گریه هاتو بکن،اشکاتو بریز و به همه ناسزا بگو
و حتی یه چاقو توی استخون های اون سایه فرو کن
اولش همیشه اینطوریه..اولش با انکار شروع میشه
ولی لطفا توی یه غروب نارنجی و دلگیر وقتی داری اثر گریه هاتو از بین میبری تصمیم بگیر دست اون سایه رو بگیری و دوباره به زندگی برگردی
اولش از شدت خستگی نمیتونی کاری کنی بهت قول میدم!
ولی بعدش میبینی که تشنهی این درمانی.. =)
من یک بار زندگی رو گم کردم،دو سال پیش،و یک سال پیش بازم پیداش کردم و حالا بازم در شرف گم کردنش هستم ولی به عنوان کسی که مدتی زندگی کرده بهت میگم که برگرد..چون اون زندگی ارزشش و داره!
افسردگی چیزی نیست که تهش با خودکشی تعریف شده باشه
افسردگی میتونه همین اشکایی باشه ک الان داری میریزی
افسردگی از درون خودت ریشه داره!
پس لطفا،مراقب خودت باش رفیق♡