"روز هفتم"

یه نامه برای خود 10 سالت بنویس.

سلام جوجه')XD

من خوده ۱۵ سالتم،و از ۵ سال بعد دارم باهات حرف میزنم..

تو الان هیچ تصوری نداری که توی پنج سال دیگه قراره چه شکلی باشی،چه عادت هایی داشته باشی و چه جور آدما باشی ولی ازت خواهش میکنم بهش فکر نکن

به پنج سال دیگت فکر نکن!

تو داری الان توی ساده ترین و بهترین حالت ممکن زندگی میکنی،بدون هیچ پیچیدگی و سختی ای..درسته یکم تنهایی و هیچ دوست واقعی ای نداری ولی بهت قول میدم پنج سال دیگه همش جبران میشه باشه؟

یک سال دیگه،قراره سرنوشتت از جایی ک توشی جدا بشه،قراره بری یه شهر دیگه و از محیطی که ده سال توش بزرگ شدی جدا شی.

قراره سال خیلی بدی رو بگذرونی،دور از خانوادت پیش مامان بزرگت زندگی کنی و حس غریبی داشته باشی،و در نهایت بری توی یه مدرسه که توش از هر وقتی تنها تر خواهی بود! ولی این فقط برای اولشه..بعدش درست میشه بازم بهت قول میدم:)

بزار یه نصیحت بهت بکنم:

هرگز،هرگززز بقیه رو از خودت بالاتر ندون!بقیه هیچ چیز بهتری از تو ندارن

اون دختری که توی مدرسه همه دورشن و زنگ تفریح ها از سر و کولش بالا میرن و فقط تو میشناسی و فقط تو میدونی زیر فیس به ظاهر قشنگش چند تا پوسته و ماسک برای بهترین به نظر رسیدن پنهان شده..ولی تو هیچکدوم از اونارو نداری چو کوچولوی قشنگ من:)تو در صادقانه ترین حالت ممکنی..

دو سال دیگه قراره مسیر زندگیت از جایی ک توش بودی برای همیشه عوض شه

فقط در عرض چند ثانیه.

اون اتفاق مزخرف تورو از خودت میگیری،از چومی ای ک میشناسی..

شادی هاتو میکشه و همه روح و تنت رو زخمی میکنه..شاید برات عجیب بنظر بیلد که در طول دو سال چرا انقدر اتفاق باید بیوفته؟چرا اینهمه تغیر؟

باید بهت بگم که جوابشو منم نمیدونم عزیزم..ولی ازت میخوام بدونی اون دوره میگذره..بهت قول میدم توی اون لحظه ای که داری به خودت آسیب میزنی از پیش تعیین شده که درست بشه:)

دو سال دیگه تو برای اولین بار در زندگیت به خودت آسیب میزنی

ازت میخوام این کارو نکنی،اگرچه بعدا رد تموم اونا از بین میرن ولی جاشون هنوز درد میکنن..به خودت آسیب نزن! :)

قراره افسردگی بگیری،الان نمیدونی افسردگی چیه ولی وقتی درگیرش شدی به هیچ وجه ازش نترس باشه؟

قراره کلی اتفاق جدید برات بیوفته

راستش اگه بخوام صادق باشم باید بگم قرار نیست اونطور ک الان فکر میکنی پنج سال دیگع مستقل و آدم بزرگ باشی😂ولی قراره به جاش حس های مختلفی رو تجربه کنی..

منتظرشون بمون چو کوچولو:")

از اشتباه کردن نترس،از ترسیدم هم نترس،چون ترس هم یکی از اون احساسات تو وجود انسانه..

واقعا نمیدونم چرا انقدر حرف داشتم که بهت بزنم ولی یه چیزی میگم و تمومش میکنم:

"مراقب شکوفه های کوچیک و زرد رنگ توی قلبت باش عزیزم،یه روز بزرگ تر میشن و نور خورشید گرمشون میکنه،مراقب چمنزار دلت هم باش بچه‌..نزار کسب لگدمالش کنه!"

باور کنی یا نکنی دوستت دارم..خداحافظ:)♡

  • ۳
  • نظرات [ ۴ ]
    • Chomion
    • يكشنبه ۱۴ آذر ۰۰

    یه خواهش خیلی جدی!

    میخواستم ازتون یا خواهشی کنم،دوستانه یا غیر دوستانه 

    ازتون،از هرکی که اینجا منو برای فالو بک دادن و فالو بک گرفتن دنبال کرده خواهش میکنم که سریعا آنفالو کنه‌.

    خیلی برام عصاب خوردنه که ۵۶ نفر(حالا اصن میگیم چند تاشونم کلا کم میان بیان و اصن نیستن و میگیم حالا ۵۰ نفر)فالوور دارم و این وضعیت آمار وب منه

    خب میدونم من واقعا وبم چیز خاصی نیست،و جدن برا روزمرگی نویسیه و به این دلیل زدنش که یه خاطره از این دورانی ک توشم برام بمونه..و تک تک چیزایی که مینویسم به همین دلیله حالا چه از نظر یه عده "مزخرفات" باشن و چه از نظر یه عده که لطف دارن "مفید و قشنگ" باشن.

    ولی نمیفهمم یه سریاتون واقعا برای چی آدمو فالو میکنید!!

    اصن چرا؟وقتی مطمئنم که حتی ستاره‌ی این وبو نگاه هم نمیکنید!

    دوست عزیز،اگه منتظر فالو بک گرفتنی باید بگم چنین چیزی در کار نیست چون من اگه از محتوای وب تو خوشم نیاد هرگر قرار نیست فالوت کنم و توعم با انفالو کردن من دوستانه همه چیزو به پایان برسون.

    اگرم برا فالو بک دادن به من فالو کردی که خیلی متشکرم من برای این تورو فالو نکردم که توعم بک بدی پس هم خودتو راحت کن هم منو..

    یه سریا جدن فالوور واقعین و خودشونم میدونن کین،منم میدونم کین

    یه سریا هم که واقعا میان مطالب رو میخونن ولی خب کامنت نمیزارن که.‌.کنچانا برام مهم کامنت نیست صرفا.

    ولی واقعا چند وقته به سرم زده کل کامنت ها و لایک هارو ببندم،چون بیخود بازن.

    قبول کنید که زور داره با حداقل ۴۰،۵۰ نفر فالوور این وضع آمار وبت باشه

    وب منم انصافا مکان نشر چسناله و چرت و پرت نیست که بگیم خب درسته حق دارن ‌.

    خلاصه‌ی کلام رو میگم؛

    پلیز آنفالو کنید و هم خودتونو راحت کنید هم منو و لطفا فکر نکنید آدما مسخره‌ی شماعن 

    تنکس♡

  • نظرات [ ۲۸ ]
    • Chomion
    • شنبه ۱۳ آذر ۰۰

    "روز ششم"

    اگر میتونستی زندگیت رو تغیر بدی و سه تا چیز رو عوض کنی،چه چیز هایی رو تغیر میدادی؟

    شاید به دنیا نمیومدم ولی خب این درست نیست..

    پس،کار هایی که دو سال پیش با خودم کردم و دیگه نمیکنم و انقدر بچه و احمق نمیبودم.

    جلوی اتفاقی که پارسال آذر افتاد رو میگرفتم و بازم احمق نمیبودم.

    و در آخر،خودم رو تبدیل به آدم سخت و محکم تری میکردم.

     

     

    +بیان کی قراره تصمیم بگیره درست شه؟آمار کاملا صفر نمایش داده میشه و اون بالا ک زده بود ۱ نظر هنوز هم هست..

  • نظرات [ ۰ ]
    • Chomion
    • شنبه ۱۳ آذر ۰۰

    (=Happy birthday moon

    خنده های شیشه پاک کنی،غر زدن های پر سرعت و کیوت،داد های بنفش،نودل خودن به دهن آب انداز ترین روش ممکن،بوس ها پروازی،جوک های گاه و بی گاه و بابا بزرگی،شیطنت های بی وقفه،حمایت،عشق،محبت..

    null

    من نگفتم دارم راجب کی حرف میزنم ولی شما فهمیدید نه؟:)

    کیم سوکجین،کسی که شک ندارم حداقل یه بار تونسته از ته ته دل بخندونتتون

    جالبه،من جز سوکجین هیچکس و ندیدم که با خندیدن هاش هم خندم بگیره

    انگار که این پسر پیش از تولدش یه قرص خنده آور قورت داده و تا لب باز میکنه خنده های خودشو روی لبای ما میپاچونه..

    یکی دیگه از فرشته های زمینی که شک ندارم بودنش روی زمین برای بهشتی ها مشکل ایجاد میکنه!

    نمیدونم از چیش بگم..از صدای بهشتی لطیفش؟

    از مهربونی بی اندازه و سادگی بی پایانش

    از انرژی و شادی رنگین کمونیش؟جالبه که این آدم انرژی و شادی درونش رو حتی لا به لای نوت های موسیقیش هم جا میزاره:))♡

    چطور میشه عاشقش نبود وقتی یه بار با صداقت و زیبایی تمام با اون لحجه‌ی کیوت انگلیسیش گفت:

    ..I'm the Moon and Army is my Earth

    ماه قشنگ ما حالا ۳۰ سالش شده..باور میکنید؟:)

    سوکجینی ۳۰ ساله که روی این زمین در لباس انسان زندگی میکنه 

    ورلد واید هندساممون،کسی که اون اوایل با پول هاش برای بقیه پسرا غذا میخرید و حمایتشون میکرد و حالاهم برای همشون نقش یه پناهگاه امن رو داره ۳۰ سالش شده و حاضرم قسم بخورم سوکجین پر انرژی ترین و زیبا ترین انسان ۳۰ ساله‌ی دنیاست!

    نمیدونم چرا هرچی مینویسم بازم یه چیزی کمه.. 

    شاید به خاطر اینه که من نمیتونم لبخند هاشو توصیف کنم

    چشماش موقع خندیدن و صدای بی نظیرش رو توصیف کنم؟

    لبخندی که با رنگای رنگین کمون رنگ آمیزی شدن

    چشم هایی که ستاره ها توشون شهری به بزرگی آسمون ساختن

    و قلبی که عشق تا ابد توش صاحب خونست..

    بازم میدونم که اینو نمیخونی(نه پس میخوای بخونه:/)ولی ممنونم سوکجینا

    که حالمو خوب میکنی و میخندونیم و بهم مورد اعتماد بودن رو یاد میدی:)

    تولدت مبارک الهه‌ی زیبایی آرمی!🌙🤍

    null

     

     

     

     
    bayan tools JinMoon
  • ۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • Chomion
    • جمعه ۱۲ آذر ۰۰

    "روز پنجم"

    اگه فقط سه روز وقت داشته باشی که ده میلیون پوند روز خرج کنی،باهاش چیکار میکنی؟

    طبق محاسبات سلین،ده میلیون پوند میشه سیصد میلیارد تومن..(وی سرش گیج می‌رود..)

    خب،بهم حق بدید این حجم از پول برای منی که یه هزار تومنی هم کف دستم نیست گیج کننده باشه")XD

    اول از همه پا میشم دوتا بلیط میگیرم با سولمیت خرم میرم کنسرت بی تی اس،بعد اونو میبرم کنسرت سیمگه(چون خیلی دوسش داره)

    خب تا اینجا یه سه میلیاردی احتمالا خرج شده،چون تو صندلی های وی آی پی نشستیم:")😂🚬

    و اما بقیش..میرم لوازم تحریری،و برای بچه هایی که پدر بالا سرشون نیست یا بی سرپرستن و توی پرورشگاه ها بزرگ میشن به اندازه نیاز یه چیزی میخرم،چون نمیتونم حتی تصور کنم که چقدر سخته بری مدرسه،و بغل دستیت توی جا مدادیش پر از خودکار و مداد های رنگارنگ و دفتر های گرون باشه ولی تو مجبور باشی با یه مداد ک پاک کن سال تحصیلیت رو سر کنی.

    بعد از اون میرم بازار*لبخند شیطانی*و تا اونجارو صاف نکردم ول نمیکنمممم!

    میرم تو هر مغازه ای اصن یچی میخرم") (مشخصه چقد خرید کردنو دوست دارم یا واضح تر بگم¿)

    بعد که با یک وانت خرید از بازار برگشتم راهی یکی از اون رستوران های داخل بالاشهر که اون پولداران خر پول محترم پاتوقشونه میشم و..در حد مرگ خواهم خورد")🚬

    (باشه نمیخواد به روم بیارید بچه بودنمو..خو چ کنم؟آرزو بر جوانان عیب نیست")

    و من نمیدونم منظور این سوال از اینکه فقط سه روز وقت داری چیه،ینی بعد از اون سه روز میمیرم؟=/ اگه اینطور نیست که میرم یه خونه تو خیابون ولیعصر،یا کلا اون بالاها میگیرم،بعدش..بعدش نداره دیگه بعدشم عین آدم زندگی میکنم:"😂

    خب تا اینجا با حساب اون خونه ای که گرفتم احتملا کلا ده ملیارد مونده باشه،شایدم کمتر،نمد

    ولی بعد از تموم این کار ها میرم کتاب فروشی..و بقیشم که دیگه خودتون میدونید:))

    یه سفر به فرانسه هم خواهم داشت اگه ته پول چیزی مونده باشه:")

    و..همین دیگه

    انقدرررر کار هست برای انجام دادن که گفتم اون مهم هاشو گلچین کنم وگرنه سیصد میلیارد بدن دست من سکته رو میزنم😐😂

    همین دیگه..حالا بشین تا سیصد میلیارد بیان بت تقدیم کنن😔🌱

    .

  • نظرات [ ۳ ]
    • Chomion
    • جمعه ۱۲ آذر ۰۰

    "روز چهارم"

    کدوم یکی از آدم های معروف برات الهام بخشه؟چرا؟

    خب..

    این هفت تا پسر:)

    چرا؟چرا هفت تا پسر کره ای از اون سر دنیا¿

    واقعا انقدر دلایل زیادی داره که نمیدونم باید چی بگم یا کدومو بگم.

    دلیلی بهتر از اینکه از صفر ترین نقطه‌ی صفر شروع کردن و با اشک و عرق ریختن وایسادن جایی که الان توی عکس میبینید؟!

    اونا هفت انسان واقعین،انسانی واقعی..مهربونن،صادقن،تلاشگرن،خَیرن،با استعداد ولی متواضع هستن..

    کسایی که قول دادن به تموم کسایی که بهشون گفتن شما نمیتونید،ثابت کنن اشتباه میکنن و خب،می‌بینیم که چقدر زیبا ثابت کردن:) اونا باعث میشن من گریه کنم..

    باعث میشن من خوشحال تر باشم،امیدوار تر باشم،قوی تر باشم

    اونا با گذشته‌ی سختشون و الانه درخشانشون بمن یاد دادن هرگز نترسم..

    توی هر مسئله ای:) خیلی دلایل زیادی هست..ولی واقعا دیگه جمله کم آوردم

    اما..از توی بنگتن بویز یه پسری هست به نام جانگ هوسوک؛

    این آدم همیشه تونسته منو بخندونه..منو شاد کنه..امیدوار کنه..با اون خنده های سانشاینیش=)))

    اگه بگیم هوسوک از بقیه پسرا تو گروه بیشتر تحقیر شد فکر نکنم مبالغه کرده باشیم

    بهش گفتن زشته،باید بره و اوایل دیبو حتی فن ها تولدش رو هم تبریک نگفتن!!

    یادتونه توی اون لایوش؟گفت هیچ پستی برای تبریگ تولدم گذاشته نشده؟

    ولی اشکالی نداره..درست میشه..  :)

    دید چطوری درستش کرد؟اون حالا جی‌هوپه! جزو بهترین سولوییست های کره

    پادشاه رقص کره

    شاهزاده‌ی خوش استایل ما")

    من همیشه سعی کردم مثل هوسوک شاد باشم و لبخند بزنم و آدم پر انرژی و مثبتی باشم دوست داشتم و دارم که ازم به خوبی یاد بشه نه به انرژی های منفی و بدی.

    و اون یادم داد چنین چیزی رو=) یادم داد بتونم مهربون ترین موجود روی این سیاره باشم ولی به جاش قوی باشم و به وقتش حق خودمو بگیرم و ضعیف نباشم!

    اون بمن جانگ هوسوک بودنو یاد داد:)♡

     

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۱۱ آذر ۰۰

    زیبا به نظر میاد

    من عاشق وقت هایی میشم که میتونم روی صندلی چرمی گوشه اتاق بشینم درحالی که نگاهشون میکنم لبخند بزنم

    لبخندم پر از لذت و خوشیه 

    اما چرا؟

    شاید چون من عاشق اینم که وقتی دارن راجب احمقانه ترین کلیشه ها،مزخرف ترین بحث ها و بی ارزش ترین اتفاقات حرف میزنن نگاهشون کنم و به این نتیجه برسم که هنوز هم موجودات مغز فندقی ای به نام انسان هایی که فقط زندگی خودشون رو میبینن توی این دنیا وجود دارن!

    زیبا به نظر میرسه 

    درحالی که حتی از یک نقطه هم در برابر این دنیا کوچکترن،غرور و تکبر عظیمی توی قلبشون ریشه کرده

    قشنگ به چشم میاد

    با وجود اینکه میدونن هیچی نمیدونن،قاضی میشن

    به چشم من اینا زیبا به نظر میرسن!

    که هنوزم این موجودات وجود دارن تا آدمای مفید به چشم بیان

    اونا مثل به تفریح به چشم میان

    یه تفریح جالب و خنده دار

    حرفاشون،کاراشون،همه چیزشون برام جالبه..

    مثل یه کتاب با یه جلد رنگارنگ و قشنگ،اما یه داستان حوصله سر بر و مزخرف. 

    روی صندلی گوشه اتاق نشستم و بهشون چشم دوختم

    و زیر لب زمزمه میکنم:

    "زیبا به نظر میاد!"

     

    پ.ن:میخوام قالبو عوض کنم یه چند وقت دیگه..اگه ایده ای دارید برای رنگش بگید:^)

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Chomion
    • چهارشنبه ۱۰ آذر ۰۰

    "روز سوم"

    یه لیست از چیزایی که میخوای توی زندگیت بهشون برسی بنویس.

    1.طراح لباس شدن و راه اندازی یه برند خوب

    2. راه اندازی یه موسسه خیریه برای بچه های بی سرپرست

    3. مستقل شدن

    4. داشتن یه خونه‌ی مجردی

    5. دیدن فرانسه،انگلیس،کره،ایتالیا و..

    6. اجرای تمام قول هایی که دادم به یکی

    7. درمان افسردگیم

    8. خریدن یکی از آلبوم های بی تی اس:")

    9. خریدن یه کارتن پر نودل و لواشک")

    10. یه روز تنهایی بیرون رفتن..

    11. نوشتن یه کتاب

    12. یک روز رفتن به خیابون انقلاب و جارو زدن کل اونجا..

    13. یه روز برم بازار و هرچی دستم رسید و خوشم اومد بخرم صرف نظر از قیمتش!

    14. غلبه به ترس از تاریکی

    15. انسانی تاثیر گذار،مثبت،با تحمل،صبور و پر انرژی بودن

    16. و در آخر..خوشبخت و آزاد بودن:)

    پ.ن:شک نکنید از اینا زیاد تر هم هستن..فقط من یادم نیست

    چیزی بود بازم انتشار میزنم

  • ۴
  • نظرات [ ۷ ]
    • Chomion
    • سه شنبه ۹ آذر ۰۰

    "روز دوم"

    چه زمانی توی زندگیت از ته دلت احساس خوشحالی کردی؟

     

    خوشبختانه لحظات زیادی بودن که من توشون واقعا از ته دل خوشحال بودم و شادی واقعی رو حس کردم.

    و همه‌ی اون لحظات رو مدیون یک نفر هستم.

    راستش اون لحظات انقدر زیادن که نمیدونم از کدوم باید نام ببرم..

    ولی خب،فکر کنم حس خوبی باشه که یه روح اشتراکی داشته باشی،و اون همیشه مراقبت باشه نه؟کسی که دوست داشته باشه همیشه بخندی و حال خوب تورو به خودش ترجیح میده 

    من توی اون لحظات واقعا احساس خوشحالی کردم،توی روزی که فهمیدم روحم یه همدم واقعی داره. 

    نمیدونم براتون چطوری باید توضیحش بدم راستش خوشم نمیاد راجب این موضوع اینجا خیلی حرف بزنم ولی خب توی تمومی لحظه هایی ک اون آدم پیشم بود من خوشحال بودم فکر کنم¿

    امیدوارم بفهمید چی میگم:"😂🤍

    پ.ن:محض اطلاع اون آدم مخاطب خاصم نیست ذهن های کثیفتون رو جمع کنید=/XD چرا هروقت یکی اینطوری راجب کسی حرف میزنه یه سریا باید فکر کنن حتما داره راجب مخاطب خاصش یا عشقش حرف میزنه؟"-"

    +کامنت ها رو میبندم چون نباشن سنگین ترن'-' اصن از اولش چرا بازشون گذاشتم ودف😐😂

  • ۶
    • Chomion
    • دوشنبه ۸ آذر ۰۰

    چالش پرسش و پاسخ با چومی"روز اول"

     

    خب این چالش همونطور که میدونید خیلی محبوب شده و منم دیگه نتونستم مقاومت کنم گفتم منم برم اینو..

    این چالش زیبا از وب هیونگ محترممهD:

    منبع

    باشد که خداوند بمن توانی دهد که تا آخر ادامش بدم:")

    null

    ~روز اول:

    _درباره ده سال بعدت بنویس. چه کسایی توی زندگیتن؟ چه شغلی داری؟ چه عاداتی خواهی داشت؟ توی اوقات فراغتت چیکار میکنی؟ کجا زندگی میکنی؟

    اونموقه من ۲۵ سالمه..واو!تصور یه چومی ۲۵ ساله و قیافش و رفتار هاش و سلیقه هاش یه کوچولو برام سخته چون من در گذر زمان زیاد تغیر کردم یونو؟

    ولی خب..

    من هنوز یه دختر قد بلند با موهای مشکی و چشمای عسلی و رفتار هایی عجیب و عصابی داغان خواهم بودXD

    احتمالا طراح لباس و عکاس شده باشم و یا برند خودمو زدم یا دارم توی شرکت ها و برند های دیگه کار میکنم 

    هرروز میرم عکاسی میکنم،از مردم،از خیابون ها،از هر چیزی که واقعی تره!

    بعد از پایان ساعت های کاریم همراه با کسی که الان و بی شک اونموقه هم بازم کنارمه میریم یه کافه گرم و کوچیک و قشنگ با دکور چوبی که بوی عود میده و باهم کیک شکلاتی و قهوه میخوریم و راجب روزمون صحبت میکنیم و من همش غر میزنم که خیلی خسته میشم و اون میگه کم نق بزن و دعوام میکنهD":

    بعدش میریم کتابخونه مثل هرروز 

    و شب..خب اگه همخونه باشیم تا صبحش فیلم میبینیم و من طبق معمول وسط فیلم خوابم میگیره:" یا اگرم نبودیم که با غمی فراوان میگیم نخود نخود هرکه رود خانه خود:")😂💔

    واقعا یکی از بزرگترین هدف هام نگه داشتن این آدم توی زندگیمه

    و..بی شک آدمای فیک رو از زندگیم پرت کردم بیرون،جرعت و جسارت و توانایی نه گفتن رو به طور کامل کسب کردم 

    دیگه از تاریکی نمی‌ترسم 

    دیگه زود اشکم در نمیاد

    دیگه زود از کوره در نمیرم

    دیگه چومی بزرگ شده:)

    توی اوقات فراغتم بی شک میرم کتابخونه با همون اصکل مورد نظرXD :")

    یا میرم تو پرورشگاه ها برای بچه ها کادو میخرم و باهاشون ساعت ها بازی میکنم..

    گفته بودم من میمیرم برا بچه ها؟؟")

    توی تهران زندگی میکنم،شایدم خارج..معلوم نیست¿ اگه اونور باشم بی شک یا توی لندن زندگی میکنم یا فرانسه 

    اگرم نشد که..تهران") توی یکی از اون محله های آروم و قشنگ و تمیز

    دوست دارم خونم نزدیکای خیابون ولیعصر باشه:"))اونجا قشنگ ترین جای تهرانه بنظرم 

    و..هنوز عاشق و مست بارونم،هنوز دیوونه‌ی پنیر پیتزا و لواشک های ترش و ملسم 

    هنوز با دیدن برف چشمام برق میزنن 

    هنوز یه آرمی ام:) و هنوز هالزی،تیلور سوییفت،سلنا،سم اسمیت و مارگو رابی رو تحسین میکنم و عاشقشونم!

    هنوز هنذفریم همیشه از گردنم آویزونه

    هنوز یه دختر ساده ام که به همه لبخند میزنه=)

    من هنوز چومی ام.. ~ دختری با موهای موج موجی=)XD

  • ۴
  • نظرات [ ۸ ]
    • Chomion
    • يكشنبه ۷ آذر ۰۰
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb