"روز دوازدهم"

بهترین نصیحتی که تاحالا بهت شده چی بوده؟بهش عمل هم کردی؟

!Love yourself 

جدن این یکی از بهترین نصیحت هاییه که بهم شده..چون خوب میدونم نصف مشکلاتمون میتونه به دلیل عمل نکردن به این جمله باشه

خیلیا تا میشنونش میگن این ینی خودشیفتگی و مسخرست و سادست و این دیگه چیه؟خودمونو دوست داشته باشیم؟شوخیت گرفته؟

ولی مگه چه اشکالی داره عاشق خودمون هم باشیم؟چطور میتونیم برای بقیه جون بدیم و بمیریم اما ذره ای نمیتونیم خودمون رو بخاطر اینکه تا اینجا با وجود تک تک درد ها رسیدیم دوست داشته باشیم!؟

اولین و آخرین کسی ک برامون میمونه خودمونیم ولی نمیتونیم خودمونو دوست داشته باشم؟

و..راستش حدود ۴۰ درصد فقط تونستم بهش عمل کنم و واقعا دارم سعی میکنم به دستش بیارم:")

و یه چیز دیگه ام بود که یه تیکه از ورس هوسوک توی Lothar than bombs بود که می‌گفت:

اون تاریکی همه جا هست،ازش نترس!

که خب راستش من اینو هروقت تو یه جای تاریک قرار میگیرم با خودم تکرار میکنم..برام خیلی خاص و خوب بوده واقعا:)و همیشه سعی کردم بهش عمل کنم..و یادم باشه اینو.

null

 

  • ۳
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • چهارشنبه ۲۴ آذر ۰۰

    They will die

    :گفت

    !خانه ها در نبود ساکنانشان خواهند مرد_

    .و سپس به قلبش اشاره کرد

  • ۱۱
    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۲۳ آذر ۰۰

    "روز یازدهم"

    ده تا فکت راجب خودت که کسی نمیدونه.

    1.مبتلا به نیکتوفوبیا‌(ترس از تاریکی) و فوبیای ترس از گربه هستم

    2.به هیچ وجه از سوسک نمی‌ترسم و چندشم نمیشه"-"

    3.عاشق عکس گرفتنم

    4.عاشق لوازم تحریرم(فکر کنم گفتم،ولی به هر حال)

    5.از چلو گوشت و ماهیچه متنفرم!!!

    6.برای ترشی رسما میمیرم:))))

    7.وقتی عصبانی میشم میزنم زیر گریه

    8.تو چت کردن از حضوری حرف زدن خیلی بهترم

    9.بچه که بودم مامان بابام منو تو بهشت زهرا جا گذاشتن و رفتن:)XD

    10.از رقصیدن جلو مردم نفرت دارم

     

    پ.ن:این پست هوبی رو بدجور میدوستم:">>>لنتی از وقتی پاشو گذاشته اینستا تم پیجش شده مرگ من..آرامش خاصی دارهههه

    پ.ن۲:کلی فکر کردم تا همین ده تا فکت چرت به ذهنم رسید🙂🤌😂

  • ۶
  • نظرات [ ۹ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • دوشنبه ۲۲ آذر ۰۰

    کمی دلتنگی

    میدونید؟همینطوری یهویی دلم خیلی واسه ویلی ونکا تنگ شد:")

    واسه پست های قشنگش و اون قالبای دلبر و زیباش...

    واسه صندوق حیاط پشتیش

    واسه نامه نوشتن براش

    واسه وایب خوب و دلپذیر وبش~

    پ.ن:این اسکرین شات مال خیلی وقت پیشه و جدن یادم نیست برای چی گرفته بودمش فقط یادمه گرفتمش..داشتم گالریمو میگشتم یهو چشمم بهش افتاد=)

    و یادمه عاشق این قالبش بودم:"))))

  • نظرات [ ۸۴ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • يكشنبه ۲۱ آذر ۰۰

    Say you'll see me again

     

    ...Say you remember me

    Say you'll see me again 

    .Just because I feel like a downing person; who is afraid of being forgotten_ 

  • ۱۲
    • 私の救いの天使✨🤍
    • شنبه ۲۰ آذر ۰۰

    "روز دهم"

    اگه قرار بود توی یه جزیره با سه نفر گیر کنی،اون سه نفر چه کسانی خواهند بود؟

    اوکی ولی من برای پیدا کردن اون دو نفر دیگه کلی فسیل سوزوندم!!

    فرست،مای سولمیت

    و..نمیشه یکم تخیلی فکر کنم و بگم میخوام ویمین رو هم ببرم¿

    اگه حساب میشه میگم سولمیتم و ویمین^)

    ولی اگه نمیشه خیالی فکر کرد.. 

    میگم سولمیتم‌ و دوتا آدم ک آشپزیشون خوب باشه و بتونن لباس بشورن و بی هیچ اعتراضی پشت سرمون چیزایی ک‌ میریزیم رو جمع کنن و گیر هم ندن و سرشون تو کار خودشون باشه:]XD

    کاش میشد جدن.. ")

  • ۴
  • نظرات [ ۳ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • شنبه ۲۰ آذر ۰۰

    مهربانان سفید پوش~🤍

     

     

    *همراه با خواندن متن آهنگ پلی شود*

  • ۷
  • نظرات [ ۴ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • جمعه ۱۹ آذر ۰۰

    "روز نهم"

    اگر قرار بود از روی زندگیت یه فیلم بسازن کدوم آدم معروف نقش تورو بازی میکرد؟چرا؟

    جدن نمیدونم..از بین شخصیت های مذکر هیچکس رو سراغ ندارم که بتونه شبیه من باشه و نقشم رو بازی کنه.

    پس عب نداره که خلاقیت به خرج بدم و شخصیت معروف دلستان هارو بگم؟

    آنشرلی

    بله این دختره به چشم یه عده رو مخ و به چشم به عده دوست داشتنی میتونه به راحتی نقشمو بازی کنه

    جودی آبوت

    این دختر عجیب غریب هم به راحتی آب خوردن میتونه جای من باشه.

    و اگرم بخوام از بین شخصیت های مذکر و آدمای واقعی بگم

    کیم نامجون

    بله..گاهی درک نمیکنم یه سری شباهت هامون رو واقعا:"

     

    حالا میشه ازتون بخوام شماعم بیاید و نظرتون رو بگید؟

  • ۴
  • نظرات [ ۹ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • جمعه ۱۹ آذر ۰۰

    پایان

    پایان چیز عجیبیه

    میتونه پایان یه درد بزرگ باشه،با یه اتفاق قشنگ

    یا پایان یه درد بزرگ،با یه اتفاق نه چندان قشنگ

    فقط میدونم توی حالت دوم،تنها چیزی که پایان می‌پذیره اون درد نیست

    همه چیزه.

    و من از این پایان ها متنفرم!

    پایان هایی که انقدر دردناکن،که پلک هارو خیس میکنن..

    پایان هایی که دلم نمیخواد توی هیچ دراما،کتاب،فیلم،یا داستانی ببینمشون!

    مثل ریخته شدن یهویی یه آب سرد روی تن یه آدم تب کرده میمونن

    _پایان ها،بی رحمن:)_

    • 私の救いの天使✨🤍
    • چهارشنبه ۱۷ آذر ۰۰

    آبیِ خونی

    اشک های آسمون مثل تموم روز های گذشته‌ی یک ماه پیش میباریدن

    تلاطم باد تند و سرد زمستون و بارون برام مثل یه هارمونی روح انگیز بود.

    ولی بود..چرا دیگه نمیتونستم از بوی بارون مست بشم

    نمیتونستم عاشق سرما باشم

    انگار تک تک باید ها و نباید های توی مغزم اتصالی کرده بودن و گره پیچ شده بودن.

    چتر رو با احتیاط بالای سرم گرفته بودم تا خیس نشم

    ولی یادمه قبلا بدون هیچ چتری میزاشتم اشک های آسمون روم بریزن و بعد چشم هامو می‌بستم و مطمئن میشدم که هنوز زنده ام

    هنوز نبضم میزنه،هرچند ضعیف.

    ولی اون روز داشتم مسیر این پل رو با یه چتر مسخره میگذرونم

    انقدر خودم رو پوشونده بودم که بارون دیگه باهام احساس غریبگی میکرد

    دیگه منو توی آغوش خیسش نمی‌گرفت و آرومم نمی‌کرد

    نمیدونم بین کدوم لحظه،دقیقه،ساعت،روز یا شایدم هفته بود که باید ها و نباید هام دچار گره پیچی شدن

    کی بود که برای اولین بار خنده های شیرین یه بچه‌ی کوچیک و بامزه دیگه به نظرم شیرین نمیومد و لبخند روی لبام نیاورد 

     روی این پل خیس راه میرفتم و فکر می‌کردم تو‌ی کدوم لحظه عشقم به دویدن میون بنفشه هارو از دست دادم

    حالا زمان هارو هم از دست داده بودم 

    رشته‌ی پوسیده‌ی زمان داشت میون انگشت هام از بین میرفت و من به ساعت شنی ای نگاه میکردم که شن هاش خاکستری شده بودن و سایه‌ی پایان رو روی پیکرم مینداختن.

    لغزش سردی رو روی صورتم حس کردم،فکر کردم شاید بارون با صورتم آشتی کرده و غریبگی‌منو بخشیده و روی گونه هام نشسته تا نوازشم کنه

    ولی اون لغزش خیس چیزی جز بارش پلک هام نبود. 

    پلک هام از درد بی حسیم میباریدن

    چشم هام از رنج تهی بودن خیس میشدن

    و من هنوز اون چتر مسخره رو بالای سرم نگه داشته بودم 

    به قسمتی از پل نگاه کردم که گل های شیپوری کنار بنفشه ها رشد کرده بودن.

    نزدیک تر رفتم و‌ نگاهشون کردم

    حس کردم‌ رنگ‌ ها دارن برای چشم هام به سمت کمرنگی‌‌میرن

    بارش پلک هام بیشتر میشدن و مغزم از خالی بودن تیر میکشید.

    خم شدم و انگشتم رو روی گلبرگ خیس گل کشیدم

    بارون چقدر قشنگ و صادقانه روش می‌شست و اون چقدر زیبا میزبانش میشد

    حس کردم به گل حسودیم میشد.

    اون آزاد و رها بود،و میتونست زیر بارون خیس بشه

    ولی من مجبور بودم خودم رو فراری بدم

    چون احساساتم رنگ آبی گرفته بودن

    آبی خونی

    بلند شدم و سمت دیگه‌ی پل رفتم

    هوا کاملا ابری بود و انگار از ابتدا هیچ خورشیدی وجود نداشت

    بارون از آسمون می‌ریخت و روی سطح آبی دریا فرود میومد،نمیتونستن منکر روح نواز بود این سمفونی بشم.

    پاهامو روی سکوی رو به روم گذاشتم و ازش بالا رفتم،دریا حالا کاملا زیر پاهام بود

    یادمه،اون روز رو هنوزم خوب یادمه

    یادمه وقتی تصمیم گرفتم احساسات خالیم رو میون موج ها غرق کنم و آبی خونی رنگ وجودم رو بهش هدیه بدم

    یادمه لحظه ای که توی آغوش دریا محو میشدم چه حسی داشت

    و من نمیتونستم منکر زیبا بودن این سمفونی بشم 

    سمفونی سکوت و بی حسی کف دریا

    اون روز رو خوب یادمه،که بعد از اون اتفاق دیگه هرگز نتونستم بنفشه هارو لمس کنم.

     

    +حقیقتا هدفم رو از نوشتن این نمیدونم.و مزخرف شدنش رو درک نمیکنم

    فقط میدونم اینا نیاز به نوشته شدن داشتن‌.

  • ۵
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۱۶ آذر ۰۰
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb