تمام عزیزانی که من میشناسمشون و باهم حرف میزنیم و در ارتباطیم و تولدشون تو دی یا حتی زمستونه تشریف بیارن اعلام کنن تاریخ تولد هاشونو
با تشکر:">
تمام عزیزانی که من میشناسمشون و باهم حرف میزنیم و در ارتباطیم و تولدشون تو دی یا حتی زمستونه تشریف بیارن اعلام کنن تاریخ تولد هاشونو
با تشکر:">
درحال حاضر چه کسی برات الهام بخشه و بهت انگیزه میده؟چرا؟
خودم؟آره،منم مثل خیلی های دیگه میگم خودم چون من دارم زندگی میکنم و این کار آسونی نیست،با وجود خیلی از چیزا هنوز دارم زندگی میکنم..
ولی کسی ک بهم انگیزه میده خودم نیستم کس دیگه ایه که بیخیالش"–"
خودم برای خودم الهام بخشم ولی انگیزهی بودنم کلا از جای دیگه ای نشات میگیره
در اتاقت و بستم و بیرون اومدم
مثل هرروز،مثل دیروز بودی
مثل دیروز حالت خوب نبود
مثل این چند وقت اخیر
فریاد میزدی،گریه میکردی،ازم میخواستی ازت متنفر شم
تو خیابون زیر چتر خیسم که راه میرفتم تموم عابر ها با انگشت نشونم میدادن میتونستم پچ پچ هاشونو بشنوم که از هم میپرسیدن چرا هنوز کنارتم و ترکت نمیکنم؟چرا منم نمیشکنم؟چرا منم فریاد نمیزنم؟قلبم..قلبم چطور متلاشی نمیشه و تیکه هاش زیر قدم های آرومت نمیریزه؟!
اما اونا نمیدونن،نمیدونستن من توی دیوونه رو به جهانی عاقل ترجیح میدم
من توی شکسته رو به تموم بنفشه های سالم و خوش بو ترجیح میدم
من توی خسته رو به تموم تازه نفس های مجنون ترجیح میدم
نمیدونستن من نبود تو زیر چترم و بودنت تو قفس تنهایی خودت رو به تموم عاشق هایی که زبر یه چتر باهم قدم میزنن ترجیح میدم
چون تو،تو بودی،قشنگ ترین شکستنی دنیا
بوسیدنی ترین بنفشهی دنیا
نوازش کردنی ترین زخمی دنیا
گاهی با مشت به سینهی خودم میکوبم و از خودم میپرسم چرا نمیتونم کمی بی تفاوت باشم
نسبت به اشک هات
اشک هات مگه چی دارن که قلبمو میسوزونن؟
مگه چشم هات چی دارن که زمان هامو جا به جا میکنن؟
نه..تو نه مجذوب کننده بودی نه زیبا ترین عشق دنیا بودی و نه زیبا ترین انسان روی زمین،چهره ای معمولی داشتی،چهره ای که ازش متنفر بودی
تو مجذوب کننده نبودی ولی من عاشقت شدم،چون تو روح زخمی منو بغل کردی و بوسیدی
رد بوسهات هنوز روشه چکاوک،میدونستی؟هنوز ردش روشه و من نگاهش میکنم.
ازم میخوای برام مهم نباشه ولی تو تنها دیوانهای هستی که میتونم اشک هاشو به جون بخرم
نه..نه این یه داستان عاشقانه نیست چکاوک! هیچ داستان عاشقانهای در کار نیست
تو نه ژولیتی،نه اوژنیِ ناپلئونی،نه لیلیِ مجنونی،نه شیرینِ فرهادی
من؟من نه رومئوام،نه ناپلئونِ دزیره،نه مجنونِ لیلی،نه فرهادِ شیرین
ما هیچی جز دو انسان نیستیم
ما حتی عاشق نیستیم
ما..ما چی بودیم؟فقط یادمه آخرین باقی ماندهی روح همو در آغوش گرفتیم،تو خودت رو به روحم پیوند زدی
و حالا که روحت مریضه از من میخوای رهات کنم،ولی دیره،دیره..روح تو روح منه زیبا! یا باهم خوب میشیم
یا..باهم میمیریم!
تو طوری به رگ هام نفوذ کردی که حس میکنم از ابتدا تنها تو بودی و آفرینش من باهات گره خورده
بهت که گفتم،داستان ما داستان عاشقانهای نیست
تهش پایانه،پایان سرتاسرشه،تو تهش دست ژنرال خودت رو میگیری و من میشم قسمت روشنی از گذشتهات
من؟شاید دست اوژنی یا ژنرال خودمو بگیرم و تو بشی روشن ترین قسمت گذشتهی من
شاید هم تو تنها قسمت ژنرالی بشی و من قسمت آتیش ستاره هایی که روزی باهاشون آرزو میکردیم و حالا سوختن!
من عشق رو توی تا ابد موندن نمیبینم چکاوک کوچک من
عشق میدونی چیه؟
عشق یعنی روحت رو بغل بگیرم،ببوسمش،بغض هات و بشکنم و نابود کنم،و بعد توی ترمیم شده رو بسپرم دست سرنوشت،و بعد اون سرنوشت یا تورو به خودم بر میگردونه،یا به مقصد اصلیت میرسونه
اما تا اون روز هیچ دری رو اجازه نمیدم به روم ببندی!
پشت این در میشینم،تک تک اشک هاتو میشنوم و براشون برای بار هزارم خورد میشم.
چکاوک اگه توی سینهام زندگی میکردی بی شک متعجب میشدی که با هر امیدت که ناامید میشد چطور سینهام شروع به سنگین شدن و دردناک شدن میکرد!
تو مجذوب کننده نبودی ولی قلب منو به راحتی به آتیش میکشیدی..چیکار میتونم بکنم؟ازت شکایت کنم؟بهت ناسزا بگم؟
نه..نه نمیتونم! من فقط میتونم پشت در بستهی اتاقت بشینم و به حرفات گوش بدم
مثل همین الان
ولی کاش میتونستی بدونی روحت رو به روحم دوختی!
و این یه داستان عاشقانه نیست؛
+این پست یه پست مشترک بود:")آنیما شروعش کرد و منم ادامش دادم...
و بازم قراره ادامه پیدا کنه احتمالا
+قسمت اولش اینجاست کلیک
+و همانا نظر ندهندگان از اهل دوزخ خواهند شد"-"\
میروی..آهسته آهسته میروی و خود ۹۰ روز دلتنگی،آشفتگی،خاطره،لبخند،اشک،شادی و غم را خواهی برد.
نمیدانم کدام نقاش بود که اینگونه عاشقت کرد که از فراغ دوری اش خزان شدی و خزانت را به دل هایمان هدیه دادی
نمیدانم از فرط دوری کدام یک از رهگذرانت این چنین زرد و نارنجی گشتی
نمیدانم بوی باران هایت چه جادویی داشت که چشمان همهی ما را مثل آسمان تر میکرد
یا برگ های خشکیده ات به کدامین جادو گرفتار بودند که این چنین با قلب هایمان بازی میکردند
میروی،میروی و با خود روز هایی را میبری که رنگ تورا گرفته بودند
اهل گریه و شیون برای رد شده ها نیستم،پشتت آبی میریزم و آرزو میکنم ۳۶۵ روز دیگر که آمدی،هم تو به رهگذر روز های خزان بودنت برسی،و هم من تکهای از روحم را به خود بدوزم
پاییز جان،خدانگهدارت زیبای خزان شده=)🍁
خب..پاییزم تموم شد رفت:")پاییزی که چه برای بعضیا دلگیر و چه برای بعضیا شیرین بود تموم شد و رفت..!
توی طولانی ترین شب سال براتون بهترین لحظه هارو آرزو میکنم
امشب یک دقیقه بیشتر بخندید،همو دوست داشته باشید و زندگی کنید!
یلداتون مبارک=")♡
****
پنج راه که کسی بتونه باهاش دلبری کنه و توجهت و جلب کنه؟
1.موهاش بلند و نرم و بهم ریخته باشن
2.قد بلندی داشته باشه
3.تو ابراز محبت خیلی حرفهای و به قول معروف رمانتیک باشه(همون لاس زدن خودمون"-"XD)
4.هم خیلی مهربون باشه هم یه طورایی جدی،امیدوارم گرفته باشید چی میگم"/
5.اهل کتاب و هنر باشه
چه جملهای هست که بنظرت خیلی تاثیرگذاره و با آدم حرف میزنه؟چرا؟
دوتا هست..
" تنها وقتی آخرین درخت بمیرد و آخرین رودخانه مسموم شود و آخرین ماهی شکار شود،انسان ها خواهند فهمید که نمیتوان پول را خورد...! "
و این:
" شخصی جهنم را اینگونه برایم توصیف کرد؛در آخرین روز زندگیت روی زمین آن شخصی که از خودت ساخته ای شخصی که میتوانستی باشی را ملاقات خواهد کرد.."
چون من دیروز نزاشتم یه روز چالش و امروز جبرانی میزارم:"
درباره ده چیز که تورو خیلی خوشحال میکنن بنویس.
1.My soulmate
2.یهویی بارون بباره
3.یهو مدرسه بگه فردا کلاس ندارید تعطیلید
4.بغل شدن
5.خریدن لباس یا وسیله مورد علاقم
6.خوردن یه لواشک خیلی ترش و خوشمزه")))
7.یه نوزاد یا بچه خیلی کوچیک و نصف روز بسپردن دستم
8.خوشحال کردن و خوب کردن حال یه آدمی
9.تنها شدن تو خونه
10.کوتاه کردن موهام
بله..اینم قالب جدید:">
چطوره؟قبلی رو خیلیا دوسش داشتن دلم میخواد اینم مثل همون بهتون حس خوب بده و دوسش داشته باشید=")
اما..این قالب خوشگل و جینگیلی مینگیلی کار کیه؟
آفرین
آنیمای هنرمند مامانش:"))خیلی خوشگله میدونم..
خواستم یه چیز کاملا ساده باشه،میدونید دیگه من چیزای ساده بهم حس بهتری میدن..و درست شد همونی ک میخوام
یه وایب زمستونی هم میخواستم بده که فکر کنم میده نه؟
خلاصه که این قالب زیبا کار آنیعه
امیدوارم اینم مثل قبلی بهتون حس خوبی بده و دوسش داشته باشیددد
+رنگ آبی بدجور داره میشه کراشم...
چه چیزی هست که دلت میخواست بقیه دربارت میدونستن؟
خب چیزای زیادی هست
ولی شاید دلم میخواست بدونن من آدم بی تفاوتی نیستم فقط تو دنیای واقعی به دلیل یه سری مانع ها و مشکلات برام سخته احساسات واقعیمو نشون بدم
چیزی که میگمنمیدونم از خود راضی بودن یا از خود تعریف کردن یا چیه ولی یه حقیقته و من انکارش نمیکنم و میگمش
من آدم فوق العاده مهربونیام،دل رحمم و دل نازک ولی این مهربونی راحت نیست و سخته..برام گاهی بد تموم شده
گاهی خودمو فراموش کردم بخاطرش
گاهی فقط حال بقیه برام مهم بود بخاطرش
میدونم اشتباه کردم ولی من همینم،مهربونم و دل رحم
اما این مهربونی سخته..چون باید قبول کنی تو باید مهربون باشی حتی اگه بقیه نباشن!
و این هم بهم حس های خوب داد و هم بد
مهربونی بهترین خصوصیت منه و من دلم میخواد این خصوصیتم گاهی بیشتر از چیزای بدم دیده بشه¿
پس سنگ خطاب شدنه یه آدم مهربون براش حکم مرگ رو داره..
دلم میخواست اینو بقیه بدونن(آدمای دنیای واقعیم بیشتر)
پ.ن:میدونید..جنگ سختیه بین باز گذاشتن کامنت ها و نزاشتن آن"-"
همیشه وقتی پست میزارم با خودم کلنجار میرم سر این
پ.ن۲:به روز های ملکوتی عوض شدن قالب نزدیک میشویم..
یه روز کاری ایدهآلت رو توصیف کن.
ایدهآل یعنی چیزی که دلمون میخواد باشه ولی نیست،درسته؟
دلم میخواد صبح از خواب بلند شم،تختخوابم رو که مرتب کردم یه صبحونه درست حسابی بخورم(ترجیحا نون پنیر با کره و نون بربری کنجدییی با چایی نبات)بعدش یه آهنگ ملایم بزارم و ورزش یا مدیتیشن کنم
بدنم که آماده شد پاشم برم سر کار و اگه محل کارم نزدیک بود بدون ماشین برم چون لذت پیاده روی توی پارک تا محل کار رو هیچ چیزی نداره مخصوصا اگه هوا خنک باشه و باد بزنه بین برگ درخت ها و همه جا سکوت باشه و هنذفری هم باشه=)))
به محل کارم که رسیدم بعد از انجام کار هام با تمرکز و علاقهای فراوان،بعد از پایان ساعت کاری زنگ بزنم به سولمیت گرامی و ازش بخوام افتخار بده تا بریم همون جای همیشگی(آه آره...مثلا خواستم با کلاس بازی در بیارم بگم آرههه..ماعم جای همیشگی داریم بچز")😂🚬)
بعد بریم اونجا نهار رو بزنیم بر بدن و از اونور تا خونهی من پیاده از داخل یه پارک قدم بزنیم و آهنگ گوش بدیم،سر راه به اون مرکز نگهداری از بچه های بی سرپرست و بد سرپرست که باهم قرار گذاشته بودیم همیشه بهش سر بزنیم میریم و دوباره باهاشون حرف میزنیم و بازی میکنیم و مثل همیشه این کار حال منو خیلی خوب میکنه! :")بعد من مجبورش کنم بیاد خونه ام و باهم فیلم ببینیم:">سر انجام نزدیکای ساعت ۵ اینا دیگه گمشه تشریفشو ببره خونشون و من کتاب بخونم و به گل هام آب بدم،آهنگ گوش بدم،کارای عقب افتادهام رو سر و سامون بدم و شام بپزم برا خودم و شب موقع خواب برم حموم:"
همین..جدن همین!
به همین سادگی
من یه زندگی ساده میخوام
هیج چیز آنچنانی خاصی مد نظرم نیست..چون همین روتین سادهای که گفتم رو ندارم خب فعلا و این یه روتین ایدهال واسه زندگیمه
البته من برای آینده رو گفتم هااا..حالا نمیدونم دیگه قبوله یا نه:"XD
پنج تا مهارت که دلت میخواست داشته باشی رو نام ببر و بگو چرا؟
1_روانشناس بودن(مهارته دیگه؟)چون دلم میخواد به آدما با شیوهای درست کمک کنم و مفید باشم.
2_کنترل عصبانیت.من واقعا وقتی عصبانی میشم فقط بلدم گند بزنم به همه چیز! تو مجازی نه خب چون بقیه رو نمیبینم ولی تو واقعیت..هرچی از دهنم در میاد متاسفانه میگم و داد و بیداد میکنم و شرایط بدی رو برای خودم درست میکنم")
3_دلم میخواد آشپزی بلد باشم.کار لذت بخشیه
4_غیر واقعی و مسخرست ولی دلم میخواست بتونم هروقت اراده کنم خودمو انتقال بدم به یه مکان دیگه و پیش آدمی دیگه،گاهی جدن بهش فکر میکنم.چون گاهی وقتا نیاز دارم فقط یه جا باشم و جایی ک هستم نباشم..(چی بهش میگن؟شیفت کردن؟یه همچین چیزی)
5_نقاشی رو بوم و نقاشی با آبرنگ.اصن کاری لذت بخش تر از این؟!نه اصن داریم؟؟
من عاشق این هنرم..عاشقشم ینی:))))بهم آرامش میده نگاه کردن به نقاشی ها و دلم میخواست یادش بگیرم،و خواهم گرفت:]♡