"روز بیست و هشتم" "روز بیست و نهم" "روز سی اممم:>"

درباره سه عادت مفید و سالمی که داری بنویس و بگو چه چیزی بهت انگیزه میده که ادامشون بدی؟

من از نمک متنفرم و غذا های پر نمک و دوست ندارم،به عبارتی اصلا نمک مصرف نمیکنم مگر اینکه چی بشه..مثلا غذا دیگع واقعا بی مزه باشه

به مسواک زدن خیلی اهمیت میدم،یه شب مسواک نزنم میمیرم

و حتمااا،حتما! حتی اگه زمین به آسمون برسه من باید یه روز در میون یا هرروز برم حموم"-"نرم اصن دلم میخواد خودمو بندازم تو سطل آشغال"/

و خب زنده موندن و سلامت موندنم دلیل انجام دادنشونه:"

null

درباره کاری بنویس که الان انجامش میدی اما قبلا نمیتونستی و برات سخت بوده.چطور تونستی موفق بشی و توانایی انجام دادنش رو داشته باشی؟

خب..من قبلا از کاردستی درست کردن و نقاشی کشیدن خوشم نمیومد من اصلا حوصله این کارا رو نداشتم تو دوران ابتدایی و حتی تا کلاس هفتم هشتم نهم هم مامانم برام کاردستی های مدرسه‌ام و درست میکرد.

نقاشی کردنمم که افتضاح بود اصلا یه وضعی..XD

ولی خب من حالا بدون نقاشی یاد گرفتن و انجام دادنش هیچم!

و خب رشتمم ک توش پر از کارای عملی و به قول معروف این کاردستی هاست پس..آره موفق شدم یوهووو:>>>

و،احتمالا به مرور شخصیتم که به کلی عوض شد باعث شد به این چیزا علاقه مند شم و بتونم انجامشون بدم؟

null

اگه میتونستی یه برنامه تلوزیونی بسازی،داستانش درباره چی بود؟

این یکی از سخت ترین سوالات این چالش بود..

چون زمینه علایق من زیادی گستردس 

من به مسائل اجتماعی علاقه دارم

به نجوم علاقه دارم

به هنر علاقه دارم

به موسیقی علاقه دارم

به زندگی نامه ها علاقه دارم

به برنامه های آشپزی هم علاقه دارم"-"

ولی خب..به عنوان یه نوجوونی که تو سخت ترین دوران زندگیشه

دلم میخواد راجب نوجوان ها و افسردگی ای که ممکنه در طول دوران نوجوونیشون بهش دچار بشن و مشکلاتشون برنامه ای بسازم تا یکم راجبشون آگاهی رسانی بشه و کمتر اذیت شن.

تا شاید یکم این مغز های کوچک زنگ زده دچار تحول شن..نه؟

null

+خب خب بر طبل شادانه بکوبید که این چالش و بلاخره تمومش کردمممم🙂😂😭💔

ینی پدرم در اومدااا..فکر نکنم هیشکی به اندازه من انقدر طول داده باشه این چالشو

+کامنت هارو بعد از قرن ها میخوام باز کنم..با اینکه میدونم هیچی‌نمیگید؛ولی خب..بازه کامنتا دیگه،همین:")

 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۲۰ دی ۰۰

    "روز بیست و هفتم"اوکی ولی من استاد سوتی و چیزدستی ام..

    اگر میتونستی هر جایی تو دنیا زندگی کنی،کجارو انتخاب میکردی؟چرا؟

    بچ مردم انقد ازم پرسیدی چرا:/یه سری کارا و یه سری چیزا جدن دلیل خاصی ندارن خب تو برا چی هی چرا چرا میکنی=-=

    خب ببینید..من اینطوریم که هم میخوام اینجا باشم؛کلیک

    هم اینجا،بازم کلیک

    همچنین اینجا

    و خب انتخاب بینشون واقعااا سخته..

    ولی..من پاریس رو انتخاب می‌کنم:")

    نمیدونم چرا کلا همیشه برام شهر هنری و رویایی ای به نظر میومد و عاشقشم!

    همون وایبی رو میده که دلم میخواد...

    اونجارو انتخاب می‌کنم اما توی خلوت ترین محله‌اش ساکن میشم حوصله شلوغی رو ندارم"-"

    همین:')

     

    پ.ن:امتحانا و این چالش که تموم بشم دوباره شروع میکنم به نوشتن..دلم برای نوشتن خیلی زیاد تنگ‌شده.هر از چند گاهی میخوام برم سمت نوت هام و یچی بنویسم

    ولی کلمات توی مغزم یخ میبندن! اصلا حس قشنگی نیست..

    پ.ن۲:داشتم انیمه وایولت اورگاردن و میدیدم امروز،سر قسمت نه یا هشتمش یه ایده ای برای نوشتن به ذهنم رسید..بنظرم خیلییی جذاب میاد

    حالا اگه نوشتمش میفهمید چی بوده')

    این انیمه یه طوریه..اشکمو در میاره!تصور می‌کردم شبیه وایولت باشه اخلاق هام،ولی نه واقعا آنچنان شباهتی نداشتیم..دختره‌ی بیچاره..")

    پ.ن۳:اینجانب تا مدتی میلی با باز کردن کامنت هایش ندارد لطفا دلخور نشوید:]

    null

    حدس بزنید چی شده؟اونجا نوشته بودم فرانسه رو انتخاب می‌کنم و من عاشق این شهرمممممم!!!!!!

    .

    درحالی که میخواستم بنویسم پاریس نه فرانسه!!خدایا بسه..چیزدستی بسههه یونو؟

    چرا نوشتم فرانسه..ای بمیری چومی بمیریییی"))))

  • ۱۲
    • Chomion
    • پنجشنبه ۱۶ دی ۰۰

    "روز بیست و پنجم" "روز بیست و ششم"

    درباره سالی که از همه بیشتر دوست داری بنویس و بگو چرا

    سال ۲۰۲۱

    من واقعا عاشق ۲۰۲۱ بودم و هستم

    توش دوتا اتفاق مهم برام افتاد که مسیر زندگیمو عوض کرد

    محاله یادم بره این سالو چون انگار توش دوباره از اول متولد شدم،تولد من تو ۲۰۲۱ بود.

    null

    اون چیزی که یه نفر بهت گفته و هیچوقت فراموشش نکردی چیه؟

    من حرف های قشنگی که بهم زده میشه رو هیچوقت یادم نمیره هیچوقت

    حتی یه سریاشونو یه جا برا خودم ذخیره هم میکنم چون نیازه گاهی بخونمشون.

    ولی..شاید این از همشون خاص تر بود؟

    "تو همون جادوگری هستی که دنیای منو جادو کرده.."

  • ۹
    • Chomion
    • دوشنبه ۱۳ دی ۰۰

    "روز بیست و سوم" و "روز بیست و چهارم"

    یه قراری که دوست داری بری رو توصیف کن.با کی؟کجا؟چه کار هایی انجام میدی؟

    بدون شک با سولمیتم.

    دلم میخواد بریم یا کتابخونه بزرگ..از اینایی که توشون پر از راهرو های پیچ در پیچه و بین راهرو هاش بوی عود پیچیده')

    میون یکی از اون راهرو ها دلم میخواد بشینیم و برای هم کتاب بخونیم..بی شک حسی که داره رو با هیچ چیزی عوض نخواهم کرد

    دلم میخواد بغلش کنم و ساعت ها براش کتاب بخونم

    *برداشتن جعبه دستمال کاغذی

    null

    چیزی که دلت میخواد فراموش کنی(تمومش کنی)ولی نمیتونی ازش به سادگی رد بشی؟

    دلم میخواد اتفاقات بدی که برام میوفتن رو فراموش کنم و هی مدام یادشون نیوفتم و بهشون فکر نکنم تا دوباره بهم نریزم

    دلم میخواد چیزای بد رو فراموش کنم ولی گاهی محال میشه برام.

     

  • ۴
    • Chomion
    • جمعه ۱۰ دی ۰۰

    ("=HBD winter bear

    خداوند لیوان قهوه‌اش را سر کشید و بعد از بیرون دادن نفسش آن را روی میز چوبی کنار دستش قرار داد.

    حالش از همیشه بهتر بود و از هر وقتی شاد تر!

    تصمیمش را گرفته بود،میخواست یکی از زیبا ترین مخلوقاتش را خلق کند،چون قهوه‌ای که خورده بود بیش از حد حالش را خوب کرد بود..

    دست به کار شد،تمامی فرشته هایش را جمع کرد و از هر کدام چیزی برای مخلوق جدیدش در نظر گرفت

    روی صورتش چشمانی کشیده و زیباتر از هر چشمی که تا به حال آفریده بود قرار داد

    روی پوستش را گرد خاک های بهشتی پاشید و لبخندش..لبخندش را زیباترین و شیرین ترین لبخند دنیا آفرید

    جای لبخندش یک مستطیل بی نهایت شیرین قرار داد تا هروقت که لب های پسرک میخندند همه بتوانند از شیرینی لبخند هایش شاد شوند.

    او می‌خواست با خلق کردن این انسان تمام موجودات زمینی اش به قدرت و عظمتش پی ببرند

    وقتش بود با آفریدن انسانی بی نقص مهر تاییدی بر قدرت خلقش بزند؛

    دلش می‌خواست هر گاه که کسی او را نگاه می‌کند با خود بگوید: "خداوند نشانه‌ای از قدرتش را در قالب انسانی پرستیدنی روی زمین قرار داده.."

    درون آن انسان روحی زیبا مثل نواختن یک ویالون در صبحی خنک و آفتابی،نوشیدن یک لیوان قهوه در کتابخانه ای قدیمی،گوش سپردن به زیباترین موسیقی دنیا در کلیسایی متروکه و قدم زدن میان دشتی از گل های زنبق قرار داد.

    حالا کارش تمام شده بود

    این بود مخلوقی که بعد از پا گذاشتنش بر زمین همه حاضر بودند بر زیبایی اش قسم بخورند!

    فرشته ها می‌نگریستند و از خدا می‌خواستند مخلوق جدیدش را پیش انسان ها نفرستد اما خدا به آنها اطمینان داد که جایش آن پایین خوب خواهد بود..

    قبل از فرستادن پسر به زمین جلو رفت

    حنجره‌ی او را بوسید و در گوشش زمزمه کرد:

    با این صدا قرار است آرامش بسیاری از مردم باشی..

    اسمت را تهیونگ انتخاب خواهم کرد

    به معنی رفاه و شادی ای بزرگ=)

    تولدت مبارک پسر زمستانیِ من..

    و سپس زیباترین پسر بهشتی را روی زمین فرستاد..

    null

    چی بگم؟امروز تولد یکی از کساییه که شک ندارم حتی آرمی هم نمیبودم با دیدنش هر بار حاضر بودم قسم بخورم به بی نقصی و زیباییش:)

    تولد خرس عسلی شیرینمونه..دیروز واقعا خوشحال بودم چون حس میکردم هدیه بزرگی بهم داده شده!

    چون این آدم با صدای خاصش،با طرز ادای هر یک از نوت هاش میتونه روحم رو از درون شاد کنه و باعث بشه تو تک تک کلماتش غرق بشم..

    تو متن بالا هم بهش اشاره کردم..خدا وقتی کیم تهیونگ و می آفریده حالش زیادی خوب بوده=)

    نمیدونم چی بگم..گاهی کلمه ها تکراری و بی ارزش میشن

    پس مثل همیشه میگم:

    کیم تهیونگ ممنونتم که به دنیا اومدی=))ممنونتم که شدی وی از بی تی اس و انقدر بهمون عشق میورزی،ممنونتم که صدایی با آرامش خالص داری و بهم ن هدیه‌اش میدی

    ممنونتم که هستی..ممنونم که بهم خیلی چیزارو یاد دادی..

    مراقب خودت،قلب زیبات،روح زیبا ترت و لبخند هاب مستطیلی قشنگت باش پسر:")

    تولد وینتر بر زیبامون مبارک🤍🐻

     

     

    وایبی که میده رو نمیتونممم">>>

     

     

    نمیشه برای چند دقیقه تهیونگ فرفری رو بدید؟میبرم فقط ماچش میکنم میام بخدا">

    -عا و درضمن..مرسی که کاری کردی هیچ پسری با وجودت دیگه به چشمم نیاد مستر کیم واقعا مرسی=-=اگه در آینده بترشم همشششش تقصیر توعه توووو!

  • ۹
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۹ دی ۰۰

    ~این فیلد نمی‌تواند خالی باشد

    ولی من دلم برای اون وقتایی که میتونستم توی خیابون از هر ده نفر حداقل شیش نفر و پیدا کنم که لبخند رو لباشونه

    و روزایی که حال اطرافیانم و می‌پرسیدم و با انرژی لبخندی مستطیلی میزدن و میگفتن: "خوبمممم!"

    و همچنین روزایی که میتونستم بدون ماسک زیر بارون راه برم تنگ شده..!

    کاش یکی میتونست اون روز هارو برگردونه،یه ناجیِ عاشق لبخند ها=)

     

     

  • ۱۶
    • Chomion
    • سه شنبه ۷ دی ۰۰

    "روز بیستم" و "روز بیست و یکم" و "روز بیست و دوم"

    من دوباره عقب افتادم یه چند روز و باید سه روز و پشت سر هم برم":

    میتونی سه تا آرزو بکنی.اونا چین؟

    1.دلم میخواد دوباره همون آدم پر شور و قوی و پر انرژی و خندون چند ماه پیش بشم و همه بتونن بفهمن کی‌ام

    2.تا آخر عمرم کنار یه نفر باشم

    3.تو دنیا هیچ قضاوتی وجود نداشته باشه..

     

    چیزی که در حال حاضر دنبالشی چیه؟چرا؟

    بهتر شدن حالم و درمان شدنم

     

    در دو سال اخیر چقدر تغیر کردی؟

    زیاد زیاد خیلیییییی زیاد!

    از نظر رفتاری،عقیدتی،احساسی..ینی کسی که آخرین بار دو سال پیش منو دیده باشه و حالا ببینم محاله بتونه بشناستم

    و این خوبه..

    پ.ن۱:باشه ولی نامجین و یونگی نباید کرونا میگرفتن..هرگز انقدر از کرونا متنفر نبودم حتی وقتی خودم گرفتم')))

    پ.ن۲:مایل به سخن گفتن؟! که‌ میدونم هیشکیییی نمیاد!:/

     

  • ۶
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۶ دی ۰۰

    لیلیومِ مهربان،افسانه‌ای برای تولد تو♡︎

    کتابش را بست و به آسمان سیاه اما پر ستاره‌ی بالای سرش نگاه کرد.محو تماشایش شده بود و در فکر بود‌..
    ضربه‌ی آرامی به بازویش کافی بود تا رشته‌ی افکارش را پاره کند‌.
    _تو فکری
    متفکرانه آهی کشید و سمت دختر مقابلش برگشت.
    _اونی،امروز استاد ادبیاتمون برای هر گل داستانی گفت و من عاشق تک تکشون شدم،میخواست برای گل لیلیوم هم یه داستان بگه که وقت نشد و زنگ‌ خورد
    دختر بزرگتر به لب و لوچه‌ی آویزان دختر کوچکتر نگاه کرد و آرام با انگشت روی بینی اش زد
    _خب حالا چرا کشتی هات غرق شدن؟
    دخترک اخمی کرد و با صدایی آرام گفت:
    _آخه اونی من عاشق لیلیومم،میخواستم داستانش و بشنوم!
    دختر بزرگتر مکثی کرد و بعد از لبخندی مهربانانه پاسخ داد:
    _خب اگه بهت بگم من داستانش و میدونم چی میگی؟
    برق به چشمان درخشان و معصوم دختر افتاد و با ذوقی آشکار دست دختر روبه رویش را گرفت و گفت:
    _راست میگی اونی؟داستانش و میدونییی؟
    اونیِ دخترک خنده‌ای کرد و سر تکان داد:
    _بله که میدونم،حالا بزار تا برات بگم‌‌..
    دختر کوچکتر با ذوق خودش را در آغوش اونی اش جا داد،درحالی که به آسمان چشم دوخته بود منتظر شنیدن قصه‌ای شیرین بود.
    _لیلیوم‌ یه دختر با چشمانی مهربون،قلبی صاف،دلی بزرگ و روحی بخشنده بود،صورتش مثل ماه می‌درخشید و میتونست تموم روز رو برای مردم شهرش لبخند بزنه،لیلیوم میتونست مهربون ترین و فداکار ترین و لطیف ترین دختری باشه که اون شهر به خودش دیده!اما مردم هرگز محبت و دل بزرگ اون رو نمی‌دیدن و همیشه زیر پا میزاشتنش..مردم هرگز لیلیوم رو ندیدن..و این وجه غمگین زندگی اون بود،اما این باعث نمیشد اون دست از کارش برداره،اون غمگین میشد اما هر بار چیزی از محبت قشنگش کم‌ نمیشد‌..یک روز خدا متوجه شد که آدم ها لیلیوم رو آزار میدن و لایق محبت بی پایانش نیستن،برای همین وقتی لیلیوم بالای یه کوه مشغول جمع کردن گل های آفتاب گردون بود و به درخشش زیبای خورشید مقابلش نگاه میکرد خدا تصمیم گرفت اون رو بدزده و به دنیای مخفی و زیبای خودش ببرتش..جایی که توش پر از گل های بنفش و سفید رنگ بود و لیلیوم تا ابد میتونست بین چمنزار های اونجا بشینه و از گل هاش بچینه و مردم اون سرزمین همیشه قدردان عشقِ قلب کوچک و زیبای اون باشن و لیلیوم همیشه لبخندش رو بهشون هدیه کنه..و خدا حاضر بود خودش قسم بخوره که اون زیبا ترین و مهربان ترین لیلیومی بود که دیده! اما بعد از ناپدید شدن لیلیوم زندگی مردم شهر هرگز مثل قبل نشد..اونا میتونستن کم شدن چیزی رو از زندگی هاشون حس کنن،اما دیر بود! چون اون ها دیگه نمیتونستن لایق حضور زیباترین لیلیوم باغ دنیا توی شهر بی عشق و محبتشون باشن! از اون روز به بعد اسم گلی زیبا و صورتی رنگ رو که همه عاشقش بودن رو لیلیوم گذاشتن تا اون سرزمین هرگز دختری که لبخند هاش به روشنی آفتاب بود رو فراموش نکنن=)
    دختر بزرگتر بعد از پایان قصه‌اش سرش رو برگردوند و به چشم های بسته‌ی دونسنگ کوچکش نگاه کرد و خنده‌ای کرد،نفس هاش منظم شده بودن و خواب بود.
    بوسه ای روش موهاش زد و گفت:
    _خوب بخوابی لیلیوم مهربونِ این دنیا..

    null

     

     
    bayan tools •𝐇𝐚𝐩𝐩𝐲 𝐛𝐢𝐫𝐭𝐡𝐝𝐚𝐲 𝐃𝐨𝐫𝐬𝐚•

    خب..امروز تولد یه دختر به شدت مهربون و لطیف و خوشگلهههه!

    تولد درسای خوشگل منه="))

    خب این اولین باره من دارم توی بیان برای کسی پست تولد میزارم و امیدوارم افتضاح بودنم تو تبریک گفتن این مدلی رو ازش چشم پوشی کنی

    اون متن بالا برای توست،ینی داستان توعه!=)گل لیلیوم رو هم بخاطر این انتخاب کردم که حس کردم شبیه شخصیت خودته..

    نمیدونم چی بگم..فقط میخوام برات آرزوی یه زندگی پر از سلامتی و شادی و موفقیت بکنم...امیدوارم،از ته دلم امیدوارم که تعداد خنده هات و تموم اشکات بیشتر باشن!

    یادت باشه که باید از قلب مهربونت مراقبت کنی و نزاری کسی بشکنتش..

    همیشه مراقب خودت باش و برای زندگیت بجنگ،و مطمئنم میتونی چون دختر خودمی توووو!=")))

    امروز و حسابیییی خوش بگذرون و شاد باشششش 

    تولدت مبارک لیلیوم قشنگم:")♡

    حالا دیگه بریم سراغ کادو ها😌😂🚬

    یه روز میفهمم چرا انقدر وایب آیو رو میدییییㅠㅠ

    :">>>>

    چرا انقدر زیبا؟...

     

    *-*

    اینم شوهرت و آیدلت در کنار هم")🚬

    کیوت کیوت کیوت کیوتتتتت::::>>>>

     

    اینم تقدیم بر تو باد*-*

    همچنین این*-*

    اینو میبینی؟این دقیقاااا من و توییم😔😂💔

    اینم من و تویممممم")ㅠㅠ

    یکمم اتک بزنم.. :::))))

    خب اینم از کادو هات..برو کیفشو ببر بچ')XDتولدت هم بازم خیلیییی مبارک 

    خب جشن تموم شد بفرمایید خونه هاتونXD

     

     

  • ۵
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Chomion
    • شنبه ۴ دی ۰۰

    ("=The sky

    ارغوان

    شاخه‌ی همخونِ جدا مانده‌ی من!

    آسمان تو چه رنگ است امروز؟

    _هوشنگ ابتهاج

    تنها قشنگی امروز آسمونش بود و بس

    قشنگ ترین و نارنجی ترین نارنجی ای بود که تاحالا دیدم=)

  • ۱۱
    • Chomion
    • جمعه ۳ دی ۰۰

    یه لحظه..

    تمام عزیزانی که من میشناسمشون و باهم حرف میزنیم و در ارتباطیم و تولدشون تو دی یا حتی زمستونه تشریف بیارن اعلام کنن تاریخ تولد هاشونو

    با تشکر:">

  • نظرات [ ۴ ]
    • Chomion
    • جمعه ۳ دی ۰۰
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb