مکن ای صبح طلوع

*پست حاوی مقادیر زیادی چسناله و غر غر است.*

دیدم پست بدون عکس خیلی یه طوریه دیگه این عکس خودمو گذاشتم تنگش.خیلیم ربط داره اصن به پست.

#فتیش چشم فوراور✊🏻

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • جمعه ۸ مهر ۰۱

    هیچ چیز.

    هیچ چیز،شبیه قبل نیست.

    خصوصا تو!

    و من فقط میتونم تماشا کنم.

    -بخشی از شبِ جمعه‌ی مهر‌

    • 私の救いの天使✨🤍
    • جمعه ۸ مهر ۰۱

    زنده ام

    ام..اومدم بگم من زنده ام.

    هیچی دیگه همین:>

    از حالتون بگید.

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۵ مهر ۰۱

    یه دقه بیاین لطفا")

    گایز..میدونم امروز پاره کردم اینجارو ولی بدجور به کمک نیاز دارم

    از اونجایی که نت قطعه و همه جا ریدمانه با یکی از عزیزان از طریق پیامک ها فقط میتونم ارتباط داشته باشم.که فقط بهش بگم زنده ام.

    داشتیم حرف میزدیم یهو دیدم پیامام دیگه ارسال نمیشن!

    و اون چپ و راست پیام میده ک نگرانه و چرا یهو غیبم زد

    منم هیچچچچ پیامی نمیتونم بدم جدن گریم گرفته:)

    هیچ راهی می‌شناسید ک باید چ غلطی کنم؟!این اتفاق برای شماعم افتاده؟

    ب هیییچ کس نمیتونم اس ام اس بدم

    حقیقتا دارم دیوونه میشم...

  • نظرات [ ۲۰ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • پنجشنبه ۳۱ شهریور ۰۱

    آه😔🥀

    یکی:آه وضع کشور خیلی خرابه احساس میکنم افسردگی گرفتم روحیم خوب نیست😔🥀

    من:اوه بیبی،منم احساس میکنم کصخل شدم،یونو؟😊

    نام اثر:سیو مسیج های من در واتساپ. 

    وضع مملکت زودتر درست نشه میترسم جامعه با قشر زیادی از کصخل ها(من جمله بنده.)رو به رو بشه:)

    خیلیم جدیدا دارم زرت و زرت پست چرت و پرت میزارم ولی درک کنید که فشار سنگین شده😭😂نیاز به گفتن مقادیر زیادی چرت و پرت دارم.

  • نظرات [ ۷ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • پنجشنبه ۳۱ شهریور ۰۱

    *بیگ هاگ🫂

    میدونم شاید حال خیلیا تو این روزا خوب نباشه

    دوستتون دارم:")

    همین.

    به قول چان،بیگ هاگ3>🫂

    حالتونو خوب نگه دارید♡

  • ۹
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • چهارشنبه ۳۰ شهریور ۰۱

    لعنت....

    بزارید از همبن تریبون اعلام کنم کههه...

     

     

     

     

     

     

     

    لعنت به کسی که جرات نداره و میشینه دوتا فیلم ترسناک تو یه روز نگاه میکنه^^

    واقعا دارم میمیرم.جدی میگم.جدی ام.

    از یکی دو هفته‌ی پیش دختر همسایمون که از من دوسال بزرگتره و آخرین بار هم راهبه و آنابل دو رو باهم دیدیم آنابل ۳ رو پیدا کرد.

    و مایی که بعد از دیدن قسمت دوم آنابل به جد و آبادش فحش بستیم و قسم خوردیم که دیگه از این غلطا نکنیم،تصمیم گرفتیم قسمت سومش رو هم نگاه کنیم!

    و از یکی دو هفته پیش این بچ هی اینطوری بود که:

    نمیای؟نیام؟میای؟بیام؟

    و بلاخره امروز کرمشو ریخت.

    که خب..بنظر من واقعا قسمت ۲ ترسناک تر بود.هرچند که توی این قسمت سر یه صحنه من رسما یه جیغ بلند از ته حلقم در اومد و با محکم‌ترین توان خودم دست اون بدبخت رو فشار دادم و چسبیدم.

    ینی اینطوری بودیم که:

    من:رکسانا،خیلی دوستت دارم.(در حالی عادی بهم فحش میدیم.)

    اون:منم عاشقتم بخدا،ببخشید زیاد گوه خوردم.

    وای فقط باید فحش هامون به هر شخصیت توی فیلم رو یکی ضبط میکرد ینی..سم خالصصصص😂😂😭حیف ک نمیشه اینجا گفتشxD

    بعد از اون شام خوردیم و قرار شد من یکم بیشتر بمونم خونشون

    بعد اون برگشت با یه نگاه شیطانی سمتم گفت:نظرت چیه احضار یکم ببینیم؟*-*

    من:پایتم داداش*-*

    بعد چیزی که میگم رو فقط تصور کنید.

    تصور کنید دوتا بدبخت ترسو تو یه اتاق کاملاااا تاریک درحالی که گوشی رو جلوشون تکیه دادن و بهش خیره ان توی هم گره خوردن،چشماشون از حدقه در اومده بیرون و زیر لب بسم الله بسم الله میگن.

    تصور کردید؟حالا پاره شید.

    حقیقتا نمیفهمم با این حجم از ترسو بودن چرا چنین شت هایی میخورم.*زیر چشمی به کمدش نگاه می‌کند.

    خلاصه که....واقعا وضعیتم خرابه که دست ب دامن اینجا شدم=]

    هلپ می=]

    حقیقتا غلط کردم=]]]]

     

    .

  • نظرات [ ۳۱ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • چهارشنبه ۳۰ شهریور ۰۱

    کجاست این زندگی که می‌گویی؟

    اگر روزی بپرسند:پس آن زندگی ای که در جست‌و جویش هستی کجاست؟

    در پاسخ میگویم:

    جای دوری نیست،همین نزدیکی هاست.

    گمان کنم آن را روی ارتفاعات کوهستانی سرد و سبز جا گذاشته ام

    شاید هم در جنگل های انبوه و یک ون زرد.

    می‌تواند کنار ساحل طوفانی و آسمان غم زده‌ی ابری اش هم باشد.

    درست همان جایی که نشسته ایم،شب هنگام است،نه حرفی در میان هست و نه نگاهی.

    هردو به یک گوشه چشم دوخته ایم،خط افق دریا.

    اما من نگاهم را به چیزی زیباتر از دریا میدهم.میبینم که نور ماه چگونه از پستی بلندی های صورتش عبور می‌کند.

    لب هایش را می‌بینم که به آرامی به روی لبه‌ی لیوان زردش نشسته و بخار روی صورتش می‌نشیند. 

    چشم هایش را می‌بینم که آرام و بی دغدغه تلاش می‌کنند موج هارا از اعماق تاریکی بیابند.

    نگاهم را که از او میگیرم،به آسمان می دهم‌.تکه چوب دیگری درون آتش می اندازم و حاضرم قسم بخورم که ژرفای سکوت صدای قلب هایمان را به گوشم می‌رساند. 

    همه چیز آرام است،یک من هستم و یک او،یک ون زرد.

    و تقریبا در آن لحظه میشد گفت که زندگی را پیدا کرده ام.

    در گوشه باریکی از ساده بودن..

  • ۱۴
    • 私の救いの天使✨🤍
    • دوشنبه ۲۸ شهریور ۰۱

    شرح حال...^---^

    گلو درد+بی اعصابی+میل به پاره کردن تمامی انسان ها+بی حالی+کلی ظرف نشسته که شستنشون پای منه+استرس+اتاق شلوغ و کثیف+برادر رو مخ و صدای بلند جم جونیور دیدنش و کارتون های مزخرفش+نداشتن نهار+گرسنگی شدید^-^

    تا شرح حال زیبای دیگر بدرود.

    .

    +و فکر کنم واضح باشه ک این پست رو گذاشتم یه حرفی چیزی بزنید پس..اره^-^🔪

  • نظرات [ ۳۴ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • يكشنبه ۲۷ شهریور ۰۱

    برای بتی:قدم اول

    بتی عزیزم،سلام.

    مدت هاست که حرفی از تو نشد و برایت ننوشته ام.شاید بخواهی از حالم باخبر باشی.پس برایت مینویسم و به رسم عادت تو به من گوش خواهی کرد و بعد باهم لبخند میزنیم.

    بتی،در این مدت هرچه که بخواهی اتفاق افتاد.منظورم از هرچه بخواهی چیز هایی‌است که ما مدت ها به انتظار آنها نشسته بودیم.یادت هست بتی؟دلشوره ها و گریه ها..

    از آنجا که تو بر هر چیز آگاهی خلاصه اش میکنم؛تمامش کردم.

    بله درست است،تمامش کردم خانم بتی.حتما میخواهی بدانی چگونه بود؟

    خب،باید بگویم که سخت و طاقت فرسا.

    روی مبل نشسته بودم،کتابی در دست داشتم،اما خواندن کجا بود؟نگاه میکردم.

    کتاب را بی جهت و بی هدف ورق میزدم و او تنها گوش میداد.

    حس میکردم حتی دیوار ها نگاهم می‌کنند و سایه سنگینشان روی قلبم لانه کرده.

    پوست انگشتان و لب هایم را میکندم و پاهایم را با ریتم تکان میدادم،شبیه دیوانه ای به انتظار بودم.

    نفسم به سختی از دریچه خروج میکرد و حتی می‌توانستم صدای یخ کردن خون درون رگ هایم را بشنوم!

    اما بلاخره تمام شد.خدا می‌داند چند بار بغض کردم،چند بار یخ زدم،چند بار میان کلماتم شکستم و چند بار نفس کم آوردم.اما تمامش کردم بتی.

    نمی‌گویم آسان و مطلوب بود،تقریبا کاری بود که هرگز میلی به انجامش نداشتم،شبیه عریان شدن بود،شبیه کندن چسب زخم از روی زخمی چرک کرده و زشت.

    و او تنها میشنید.و من میگفتم.به او حق میدهم که برایش سخت بوده باشد.به هر حال همیشه در پستوی ذهنش تنها می‌دانست که فرزندش هستم.

    از من گلایه کرد که چرا زودتر حرف نزدم.

    اما بتی،محض رضای خدا!چگونه می‌توانستم چیزی بگویم؟وقتی چسبی محکم بر دهانم خشک شده بود؟تا میخواستم زبانم را به حرکت وا دارم گلویم خشک و نفسم سرد میشد.گویی که جادوگری بد زات مرا طلسمی کرده بود که نمی‌توانستم هیچ بگویم و تنها می شنیدم.

    اما طلسم شکست،درست است،بلاخره حرف زدم.لب به سخن باز کردم و طلب کمک کردم.

    آه بتی..تو میدانی طلب کمک کردن چقدر سخت است؟خوب میدانم که درست نیست اما شبیه این می‌ماند که بگویم:درست است،من به کمک نیاز دارم،خودم نمیتونم هیچ کاری کنم!

    امروز هم برای بار دوم آن چسب زخم را کندم و عریان شدم.حالا سه نفر می‌دانستند.من،مادر،آقای مشاور،و پدر.

    از پدر خجالت میکشیدم،همچنین از آقای مشاور،میترسیدم بتی!

    از آزار دهنده و پر زحمت بودن میترسیدم و میترسم.اما چه میشد کرد؟در اعماق باتلاقی پر از کسافت و کثیفی کسی پایم را گرفته بود و به داخل میکشید؛دستم را به نزدیک ترین شاخه گرفتم.و حالا از خمیدگی شاخه ترس دارم. 

    امروز کار هایی را کردم که برایم شبیه مرگ بود.با پدر تنها بیرون رفتم،کنار دست او روی صندلی جلویی نشستم و با او حرف زدم،دوسش دارم.درست است،اورا دوست دارم اما دیواری نامرئی همیشه بین من و او بوده و هست،امروز اندکی از آن دیوار را با پتک خورد کردم،همچنان احساس عریان بودن دارم.

    اما بتی،نا حقی نمیکنم و میگویم که احساس خوبی دارم.عجیب و گنگ است،اما میتوانم رگه هایی کوچک و نازک از شادی و حس خوش را در آن ببینم و به آن چنگ بزنم.

    تو بهتر از هر کس میدانی که چگونه گذراندم،تنها نفس میکشیدم،این تنها کار مفید هرروزه‌ام بود بتی!

    بدون ذره ای تلاش.برای حرف زدن،برای تکان خوردن،برای حس کردن.

    اما حالا قدمی برداشته ام بزرگ و سرنوشت ساز.میخواهم زندگی کنم و زنده بمانم بتی.

    میخواهم بخوانم و بنویسم،بکشم و تماشا کنم،بسازم و ساخته شوم،کم بیاورم و قدرت بگیرم.

    فکر کردن به این مسئله بی دلیل سبب بغضم می‌شود.میترسم بتی..متوجهی؟

    اما باید بتوانم،در وسطای تونلی هستم تاریک و پر صدا،اما میبینمش،آن روزنه باریک و بی جان نور را در انتها میبینم. دستم را هرچه دراز میکنم در مشتم جا نمی‌گیرد.

    پس من به سمتش میروم.

    امروز یک قدم به آن نزدیک تر شدم.

    برایم آرزوی موفقیت کن بتی.عریان شدن طاقت فرساست..گذشتن و تحمل کردن جان کاه.

    اما برایم دعا کن بتی.

    با آن دست های روشن و لاغرت،با آن قلب روشن و زمردی ات،با چشمان مشکیِ کشیده و مهربانت،با لب های باریکت،با هرچه میتوانی برایم دعا کن.

    قدرتی را می‌خواهم که هیچکس را ناامید نکنم.

    کسی که همیشه دوست دار توست:چومیون 

    پی نوشت:راستی بتی،چشم های من هم مثل تو وقتی خسته ام زیباترند.یک شباهت دیگر:>

    null

  • ۱۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • پنجشنبه ۲۴ شهریور ۰۱
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb