برای بتی:قدم اول

بتی عزیزم،سلام.

مدت هاست که حرفی از تو نشد و برایت ننوشته ام.شاید بخواهی از حالم باخبر باشی.پس برایت مینویسم و به رسم عادت تو به من گوش خواهی کرد و بعد باهم لبخند میزنیم.

بتی،در این مدت هرچه که بخواهی اتفاق افتاد.منظورم از هرچه بخواهی چیز هایی‌است که ما مدت ها به انتظار آنها نشسته بودیم.یادت هست بتی؟دلشوره ها و گریه ها..

از آنجا که تو بر هر چیز آگاهی خلاصه اش میکنم؛تمامش کردم.

بله درست است،تمامش کردم خانم بتی.حتما میخواهی بدانی چگونه بود؟

خب،باید بگویم که سخت و طاقت فرسا.

روی مبل نشسته بودم،کتابی در دست داشتم،اما خواندن کجا بود؟نگاه میکردم.

کتاب را بی جهت و بی هدف ورق میزدم و او تنها گوش میداد.

حس میکردم حتی دیوار ها نگاهم می‌کنند و سایه سنگینشان روی قلبم لانه کرده.

پوست انگشتان و لب هایم را میکندم و پاهایم را با ریتم تکان میدادم،شبیه دیوانه ای به انتظار بودم.

نفسم به سختی از دریچه خروج میکرد و حتی می‌توانستم صدای یخ کردن خون درون رگ هایم را بشنوم!

اما بلاخره تمام شد.خدا می‌داند چند بار بغض کردم،چند بار یخ زدم،چند بار میان کلماتم شکستم و چند بار نفس کم آوردم.اما تمامش کردم بتی.

نمی‌گویم آسان و مطلوب بود،تقریبا کاری بود که هرگز میلی به انجامش نداشتم،شبیه عریان شدن بود،شبیه کندن چسب زخم از روی زخمی چرک کرده و زشت.

و او تنها میشنید.و من میگفتم.به او حق میدهم که برایش سخت بوده باشد.به هر حال همیشه در پستوی ذهنش تنها می‌دانست که فرزندش هستم.

از من گلایه کرد که چرا زودتر حرف نزدم.

اما بتی،محض رضای خدا!چگونه می‌توانستم چیزی بگویم؟وقتی چسبی محکم بر دهانم خشک شده بود؟تا میخواستم زبانم را به حرکت وا دارم گلویم خشک و نفسم سرد میشد.گویی که جادوگری بد زات مرا طلسمی کرده بود که نمی‌توانستم هیچ بگویم و تنها می شنیدم.

اما طلسم شکست،درست است،بلاخره حرف زدم.لب به سخن باز کردم و طلب کمک کردم.

آه بتی..تو میدانی طلب کمک کردن چقدر سخت است؟خوب میدانم که درست نیست اما شبیه این می‌ماند که بگویم:درست است،من به کمک نیاز دارم،خودم نمیتونم هیچ کاری کنم!

امروز هم برای بار دوم آن چسب زخم را کندم و عریان شدم.حالا سه نفر می‌دانستند.من،مادر،آقای مشاور،و پدر.

از پدر خجالت میکشیدم،همچنین از آقای مشاور،میترسیدم بتی!

از آزار دهنده و پر زحمت بودن میترسیدم و میترسم.اما چه میشد کرد؟در اعماق باتلاقی پر از کسافت و کثیفی کسی پایم را گرفته بود و به داخل میکشید؛دستم را به نزدیک ترین شاخه گرفتم.و حالا از خمیدگی شاخه ترس دارم. 

امروز کار هایی را کردم که برایم شبیه مرگ بود.با پدر تنها بیرون رفتم،کنار دست او روی صندلی جلویی نشستم و با او حرف زدم،دوسش دارم.درست است،اورا دوست دارم اما دیواری نامرئی همیشه بین من و او بوده و هست،امروز اندکی از آن دیوار را با پتک خورد کردم،همچنان احساس عریان بودن دارم.

اما بتی،نا حقی نمیکنم و میگویم که احساس خوبی دارم.عجیب و گنگ است،اما میتوانم رگه هایی کوچک و نازک از شادی و حس خوش را در آن ببینم و به آن چنگ بزنم.

تو بهتر از هر کس میدانی که چگونه گذراندم،تنها نفس میکشیدم،این تنها کار مفید هرروزه‌ام بود بتی!

بدون ذره ای تلاش.برای حرف زدن،برای تکان خوردن،برای حس کردن.

اما حالا قدمی برداشته ام بزرگ و سرنوشت ساز.میخواهم زندگی کنم و زنده بمانم بتی.

میخواهم بخوانم و بنویسم،بکشم و تماشا کنم،بسازم و ساخته شوم،کم بیاورم و قدرت بگیرم.

فکر کردن به این مسئله بی دلیل سبب بغضم می‌شود.میترسم بتی..متوجهی؟

اما باید بتوانم،در وسطای تونلی هستم تاریک و پر صدا،اما میبینمش،آن روزنه باریک و بی جان نور را در انتها میبینم. دستم را هرچه دراز میکنم در مشتم جا نمی‌گیرد.

پس من به سمتش میروم.

امروز یک قدم به آن نزدیک تر شدم.

برایم آرزوی موفقیت کن بتی.عریان شدن طاقت فرساست..گذشتن و تحمل کردن جان کاه.

اما برایم دعا کن بتی.

با آن دست های روشن و لاغرت،با آن قلب روشن و زمردی ات،با چشمان مشکیِ کشیده و مهربانت،با لب های باریکت،با هرچه میتوانی برایم دعا کن.

قدرتی را می‌خواهم که هیچکس را ناامید نکنم.

کسی که همیشه دوست دار توست:چومیون 

پی نوشت:راستی بتی،چشم های من هم مثل تو وقتی خسته ام زیباترند.یک شباهت دیگر:>

null

  • ۱۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۲۴ شهریور ۰۱

    🍀To my green ocean

    *از اونجایی که این شخص تاثیر بسیار چشمگیری توی زندگی من داشت وظیفه خودم دونستم توی وبلاگم پست تولدش مثل پارسال وجود داشته باشه.*

    null

    لطفا از من برای دوست داشتن خودتون استفاده کنید.

    و همین یه جمله ساده‌ی کوتاه چقدر باعث شد لب مرز نفرت از خودم عقب بکشم و حداقل کمی صبر کنم.

    نمیگم موفق شدم به خواسته‌ات عمل کنم،اما حداقل گاهی تصمیم گرفتم با خودم مهربون تر باشم.چون هربار،وقتی به مفهوم پشت این این حرف سادت فکر میکردم از خودم شرمنده میشدم.

    اگه بگم تو یه دریچه جدید واسه چشم های من رو به دنیا باز کردی دروغ نگفتم مرد!

    خیلیارو دیدم بخاطر ویژوال بایسشون،وکال و صدا یا در کل ویژگی های ظاهری براشون فن گرلی میکنن یا لااقل به اونا توجه بیشتری دارن.

    اما من از همون یک سال و نیم پیش که دیدمت برای چیز دیگه ای سمتت اومدم..

    من میتونستم اونو ببینم،چیزی که همه عمرم کم داشتمش،و اون آرامش بود.

    میتونستم با تماشا کردنت حس کنم زیر نور آفتاب توی یه پارک شلوغ زیر درخت های کاج قدیمی قدم میزنم و هدفون توی گوشمه. 

    یا میتونستم تصور کنم دوچرخه سواری کنار دریاچه و خوابیدن رو چمن های خیس توی تابستونِ داغ چه حسی داره.

    من به وضوح میتونستم پروانه هایی رو دورم ببینم که پرواز میکنن و بال های سبزی دارن. میتونستم حسی که یه قاصدک داره رو داشته باشم؛سبک،آزاد،سفید،زیبا.

    میتونستم حتی حرفای دل ماه رو بشنوم!میتونستم حسی رو داشته باشم که یه فضانوردِ شناور تو حالت بی وزنی داره..

    و همش بخاطر تو بود.بخاطر صدات و اون چیز های جدید و جادویی ای که توی هر خط لیریک هات میگفتی!

    بخاطر لبخندی که میزدی و من میدونستم از روی شادی واقعیه. 

    من میتونستم هر نقطه متشابه و نزدیک توی احساسات تو و خودم رو ببینم و حس کنم بلاخره این همون حسیه که دنبالش بودم.حس فهمیده شدن!

    درسته که از جذابیت های بصری هیچ چیزی کم نداری و یه مرد لعنتی خوش تیپی،اما باورت بشه یا نشه من هر بار با دیدنت به دستات روی دنده دوچرخه،لباس خوش رنگت،لبخند روشنت و اون چشمایی که موقع دیدن طبیعت برق میزنن نگاه می‌کنم.توعم میتونی حسش کنی نه؟اون حسی که تماشای کوه های سبزی میدن که هیچ صدایی ندارن اما دارن.صدایی که رودخونه های آفتاب خورده یا دریای طوفانی میده 

    من میدونم که توعم همشو حس کردی.میدونم که موقع خوردن غذای مورد علاقت چشم هاتو میبندی و سعی میکنی تموم سلول های چشاییت رو واسه لذت بردن از ذره ذره‌اش به کار ببری

    من میدونم که بلند میخندی تا بغضت رو پشتش پنهون کنی،من میتونم ببینم چطور از ابراز عشقت خجالت زده میشی و به  جاش تموم احساساتت از چشم هات جاری میشن.

    من تورو با چشم هام میبینم و با مغز و قلبم میفهمم کیم نامجون.

    هرچی بخوای برای کسی که توی زندگیت جایگاه مهمی داره بنویسی فایده ای نداره چون بازم چیزی کم میاد.

    پس من طولانی تر از این نمیکنمش 

    فقط میگم ممنونم که نشونم دادی دنیا میتونه چقدر قشنگ باشه و بهم گفتی:

    فرزند ماه،گریه نکن،وقتی ماه طلوع کنه،زمان تو فرا میرسه:)

    ممنونم که بهم فهموندی زاده شدیم برای ناراحت بودن،پس باید خوشحال بودنو شروع کنیم.

    ممنون که یادآوری کردی هممون روزی خاکستریم.

    پس تا روزی که خاکستر بشم،احتمالا ازت ممنونم و میخوام الهام بخش کار هایی که میکنم بمونی:")

    یکم باورش سخت و غمگینه چون من از گذر زمان میترسم ولی..28 سالگیت مبارک نامجونی']

    طبیعتا مثل هر فن دیگه ای،چیزی جز شادیت نمیخوام

    شاد باش♡

    -امضا:کیم چومیون.12 سپتامبر 2022-

     

    دانلود ویدیو

    +عاها و راستی..ممنون میشم انقدر وایب خوبی ندی و جذاب نباشی،خستم کردی دیگه والا.اه.

    +حس خوبی به این مدلی فن گرلی کردن تو اینجا ندارم چون زیاد انجامش ندادم ولی خب..باید این پست رو میزاشتم^^

  • ۱۶
    • Chomion
    • دوشنبه ۲۱ شهریور ۰۱

    حالِ خوبِ شیر عسل؟

    【صبح.】

    آروم از خواب بلند میشه.نور چشم هاشو اذیت میکنه

    سرش رو تکون میده،درد میگیره.همون درد همیشگی

    احساس گرسنگی میکنه،اما اشتهایی نداره. 

    بی اهمیت سمت آشپزخونه میره و فقط یه لیوان شیر عسل میخوره.

    عطر و مزه‌ی شیر عسل بهش حس خوبی میده،یه لبخند ریز میزنه.

    زمزمه میکنه:نمیزارم چیزی خرابش کنه.

    منظورش با حال خوبِ شیر عسل بود.

    【ظهر】

    مامان نگاهش نمیکنه،عصبی میشه.ناخن هاش کف دستش فرو میرن.

    چیزی نمیگه

    زمزمه میکنه:نمیزارم چیزی خرابش کنه.

    و به سمت اتاقش میره..

    【بعد از ظهر】

    همون حس.دلتنگی ای غریب و آشنا،و در عین حال سرد و آزار دهنده.

    دلتنگی ای که شبیه‌ قبلی ها نبود،سنگین و زمخت بود.

    ملحفه رو چنگ میزنه و آروم تر زمزمه میکنه:نمیزارم چیزی خرابش کنه.

    گوشیو بر میداره،پیام های y رو سین میزنه.با لبخند به صفحه گوشی خیره‌اس

    y میاد.اما میگه باید بره.

    لبخندش محو،و بین ملحفه ها غرق میشه.

    -نمیزارم..خرابش..

    **

    دستشو سمت شیر میبره و آب رو سرد تر میکنه.

    آب سرد به شدت به تنش میخوره و به پایین میریزه.

    صداش رو دوست داره؛صدای برخورد آب با کف زمین،صدای سکوت،صدای آرامش.

    موهاشو از روی صورتش کنار میزنه و با زبونش قطره های آب رو شکار میکنه

    بوی این شامپو رو دوست داره.و هیج چیز خرابش نمیکنه!

    【عصر】

    شیر داغ رو از توی ماکروویو در میاره.

    مامان همچنان نگاهش نمیکنه؛پوزخند میزنه.

    کاپوچینو رو باز میکنه و توی شیر خالی میکنه

    با قاشق به قلب حباب های شیر حمله میکنه.

    کاش میشد احساسات خودشم اینطور حل کنه..

    با لیوان و کیکش سمت اتاق میره.

    روی زمین میشینه،آهنگ رو پلی و کتاب رو باز میکنه.

    لعنتی نثار همه چیز میکنه

    توی ریتم آهنگ و اولین کلمات کتاب غرق میشه

    -چیزی خرابش نمیکنه.

    **

    مزه عسلی کیک و کاپوچینوی حل شده داخل شیر بهش بهترین حس رو میده.یه جور مسکن برای سردرد،یه جور دلیل برای فراموشی،یه جور دلیل برای خندیدن.

    صدای موسیقی رو بلند میکنه و همراهش میخونه.

    حالا حتی سکوت مامان هم براش اهمیتی نداره!

    【شب】

    آخرین آهنگ هم به پایان میرسه.

    نفس نفس زنان خودشو روی تخت پرت میکنه و سعی میکنه تنفسش رو آرومتر کنه.

    باید با نفسش بجنگه.

    رقصیدن براش راه خوبیه.

    سرش گیج میره و نفسش به بی راهه،صورتش رو سمت سقف گرفته و چشم هاشو میبنده

    لبخند کم رنگی میزنه:خراب نمیشه.

    **

    با تردید وارد آشپزخونه میشه،مامان کنار گاز ایستاده

    همه غرورش رو کنار میزنه

    و به حرف میاد.ازش میخواد گوشیش رو بده تا فیلم رو توی فلش بریزه. 

    مامان چیزی نمیگه؛چند ثانیه‌ی دیگه صبر میکنه

    باز هم چیزی نمیگه.

    دوباره و دوباره دست هاش مشت میشن.با خشم از آشپزخونه بیرون میاد

    توی راه چیز هایی رو زیر لب ردیف میکنه

    حالا مامان هم به حرف اومده 

    اونم داره یه چیزایی میگه.خوب نیستن.حرفاش رو میگم

    مشت دختر سفت و سفت تر میشه

    روی مبل نشسته و سکوت کرده.مامان هنوز هم ادامه میده. 

    با خودش فکر میکنه که چطور میتونه اینهمه حرف بزنه و چیزی گوش نده؟

    تلاش میکنه صداش رو بهش برسونه،پس یه چیزایی میگه

    اما مامان میلی برای شنیدن نداره.پس کار همیشگی رو میکنه

    داد.

    از داد متنفر بود؟قطعا.اما حالا خودش هم انجامش میداد. 

    اون شبیه مامان بود.اونا باهم فرقی نداشتن!

    هردو داد میزدن.

    مامان گریه میکنه،دختر شوکه میشه.

    مامان میون گریه هاش یه چیزایی میگه که وضعیت دختر رو به چیزی شبیه خودش تبدیل میکنه.

    مامان عصبانیه.

    دختر از خودش بدش میاد.اون باعث میشه مامان گریه کنه؟!نه..

    سرش رو میگیره و بلند تر از مامان هق هق میکنه

    احساس میکنه زمان و تلاش هاش شبیه شن از بین انگشت هاش عبور میکنن.

    صداها باهم مخلوط میشن..

    و اون زمزمه میکنه:خراب شد.همه چیز میتونه خراب شه.

    بر اساس یک داستان واقعی.

    نمیدونم..فقط احساس کردم دلم میخواد جایی اینارو تخلیه یا بهتره بگم ثبت کنم:'>

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Chomion
    • جمعه ۱۸ شهریور ۰۱

    بدون هیچگونه محتوا^-^

    سلام.*ترکیدن

    چند وقت بود همینطوری دلی و بی هدف حرف نزده بودم الانم یکم چیز بودم..گفتم بهترین موقعه‌اس.پسسسس....

    حصحسجصحثجسنسش:::)))

    میمیکیمیثجثثحث::::))))

    میدونم.براتون جای سواله که الان این اصکل چشه و چرا اینطوری میکنه

    و یک دلیل ساده داره ب نام:مدرسه^-^

    حتما الان فکر می‌کنید من تنبلم و از این حرفا^-^

    اما خیر^-^اینطور نیست!!!

    اتفاقا خیلی خیلی زیاد مشتاق یاد گیری علمم^-----^و همینطور درس های جدید و جذاب^-^

    مشکل چیه؟

    آفرین.

    مشکل ۳۰ و اندی بچه داخل کلاسن.و حرف هایی که هزار تومن هم نمیشه روشون قیمت گذاشت.

    درسته من برونگراعم(شایدم میانگرا)اما واقعا گاهی بیش از هررر درونگرایی نیاز به سکوت و آرامش و تنهایی دارم.و محیط مدرسه،و بچه هایی که یه ثانیه ولت نمیکنن،فرق های تو چشمشون با تو و...همه اینا واقعا برام چالش برانگیزن.ممکنه مسخره و پیش پا افتاده بنظر بیاد واقعا میدونم اما برای من چالش بزرگیه. 

    حالا با این میشه یه طوری کنار اومد براش یه برنامه هایی دارم..

    مشکل دوم اصلی ترهD;

    مشکل دوم خود درسه. به دلایلی از پارسال تا به حال برای من راستش نفس کشیدن هم یه پروسه سنگین و طولانی سخت بنظر میومد.که خب نمیخوام راجب این موضوع خیلی حرف بزنم ولیی..ب واسطه همون دلایل درس خوندن هم بسیار بسیار برام مشکل شده:]

    و بدبختی اینه که عاشق انجام دادن کارامم،اما هی نمیشه.امیدوارم متوجه منظورم بشید..توقعمم که از خودم کلا بالاست و هیچی‌ دیگه..D=

    اما خب..اینکه یکم‌ روزام و زندگیم نظم میگیرن رو دوست دارم،صبح ها زود پا میشم و مجبور میشم صبحانه بخورم و این خوبه.شاید اشتهامم یکم زیاد شد و وزن گرفتم. 

    اما در کل جدای از همه اینا..میخوام با چیزی که درونمه مقابله کنم،قدرتش خیلییی زیاده و هرروز بزرگتر و قوی تر میشه!اما برای ناامید نکردن خودم،والدینم و همه،میخوام انجامش بدم.امسال نه،سال بعد کنکور دارم و باید یه کاری کنم تا دیر نشده

    پس..تلاش میکنم:")

    اگه شماعم دچار این مشکلید،میدونم سخته..و سنگین.اما تلاش کردن تنها چیزیه که داریم:")پس برای راضی نگه داشتن خودتون تلاش کنید و برید جلو.فایتینگ:>

     

  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Chomion
    • سه شنبه ۱۵ شهریور ۰۱

    [باغ سکوت]

     

    بهار می‌رسد از راه اما 

    اینجا تک درختی خشک را می‌بینم

    سویش میدوم،شاخه ای میچینم

    شاخه را میبوسم،برگ سبز می‌روید 

    دیرگاهیست در این باغ سکوت

    قلب راه خانه را می‌جوید 

    اشک با جامه ای از خون بر تن

    سبزه های سبز را می‌بوید

    من اما، در این گوشه‌ی حزن آلود باغ

    میدوم،میپرم از روی حصار

    دیرگاهیست در آن باغ سکوت

    شاخه های سر به دار

    رنگ سبز می‌گیرند 

    قلب های گم شده

    با امید می‌میرند

    دیر گاهیست که آن باغ سکوت

    یخ زده؛شده است تکه ای از باغ وجود.

    +خیلی تلاش کردم قافیه داشته باشه دیگه نمیدونم درست حسابی موفق شدم یا نه:>

    +و فکر کنم خیلی وقت بود یه پست درست حسابی نزاشته بودم نه؟دلم برا نوشتن تنگ شده بود.."]

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۱۰ شهریور ۰۱

    ">

    ">

    • Chomion
    • چهارشنبه ۹ شهریور ۰۱

    چالش ۱۹ سواله‌ی مرینا🌱

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۳ شهریور ۰۱

    رنج من چیست؟

    خانم بِتی،امروز بیش از گذشته متوجه تاثیر کتاب ها روی انسان ها شدم.

    از ماه گذشته مشغول خواندن کتابی هستم،نم نمک آن را می‌خواندم و عجله ای نبود-حالا آخر هایش هستم-نمیخواهم اسمش را ببرم،احتمال زیاد در آینده به توصیف داستان و شخصیت هایش میپردازم.

    این روز ها فرصت نگریستن به چیز هایی نصیبم شده که تا به امروز از آن بی بهره مانده بودم.مثلا احتمال دارد از حالا به بعد کمی سخت تر از کنار دو کودک فقیر که دست هایشان را ملتمسانه جلویم میگیرند رد شوم یا بیشتر راجب احساسات مردمانی فکر کنم که در اتاقک هایی نم گرفته و کوچک که نور به سختی به آنها می‌رسد و در زمستان سرد و در تابستان شبیه کوره های آجر پزی می‌شوند،می‌نشینند و هر دم که صدای پایی می‌شنوند با خود فکر کنند که:"خودشه،برای کشتن من اومدن."

    بتی عزیز،این روز ها سوالی مرا درگیر خود کرده.احتمالا خوب بدانی که چقدر زود و برق آسا درگیر مسائل و موضوعات میشوم و روز ها و هفته ها به آنها فکر میکنم.

    در همین راستا حرفی دارم که تو آن را بهتر از هرکس میفهمی پس به تو میگویم:

    بر فرض مثال هرروز ۲۰ نفر به محکومین اعدام در جهان افزوده میشود-این تنها یک فرضیه است.-۱۵ نفر به بی‌خانمان ها اضافه و چندین و چند کودک در خیابان که با دستان سیاه چرکشان و لباس های پاره و صورت هایی خسته و چشمانی ملتمس برای تکه نانی همه جا را زیر و رو می‌کنند،می‌میرند.نه کسی می‌فهمد و نه کسی اهمیتی می‌دهد.درحالی که برای انسان های عظیم و الشأن در طبقه های اجتماعی بالاتر مراسم هایی برگزار می‌شود که اگر یک سوم آن به آن کودکان تعلق میگرفت،شاید نمی‌مردند.

    وقتی به اینها فکر میکنم بتی،با خود میپندارم که آیا من،رنج/رنج هایم و افکارم در این بین جایی داریم؟!اصلا دیده میشویم؟متوجه هستی از چه می‌گویم درست است؟از "اهمیت".

    امروز وقتی به تار و پود های سایه های روشن و تیره در هم تنیده‌ی نقاشی خیره بودم از خود پرسیدم که آیا من رنجی دارم؟اگر دارم در میان اینهمه سیاهی اهمیتی دارد یا نه؟اصلا با چه رویی میتوانم ادعای رنج دیدگی کنم؟

    گاهی به صورت رنگ پریده،خسته و بی تفاوتم در آینه نگاه میکنم و میپرسم:اصلا معلومه چته؟چیه؟چرا بی دلیل خسته ای؟

    اما طبق معمول به جوابی درست نمیرسم.

    به قول گونگ جی یونگ انسان ها دو دسته اند،یک دسته تا حدودی ناراحتند و دسته ای کاملا ناراحت.بنظرت من جزو کدام دسته هستم؟آیا اصلا به دسته ای تعلق میگیرم؟

    احساس رقت انگیز بودن میکنم بتی.وقتی میبینم ترس به کودکی بی دفاع حمله می‌کند و گلوی آرزوهایش را میدرد و من اینجا در این اتاق تاریک می‌نشینم،به پرده ها چنگ میزنم و درحالی که روی زانو هایم خم شده ام گریه میکنم آن هم برای دردی که نمیدانمش.

    احساس خشم میکنم بتی؟نسبت به زمین و زمان.انگار که کسی دار و ندارم را دزدیده و در رفته.حالا نه می‌دانم کیست و نه رغبتی هست تا دنبالش بگردم.

    حالا خشم دوچندان میشود،خشم از دزد و از خودم!

    از مردم هم عصبانی ام؛چند هفته پیش سوار مترو بودم،گوشه ای از زمین یک زن،دو کودک که چون کچل بودند و سر و صورتشان بسیار کثیف بود موفق به تشخیص جنسیتشان نشدم را دیدم.زن انگار ماد کودک ها بود.میانسال بود. روی زمین دراز کشیده بود و چادر مشکی و لباس های نه چندان درخورش کاملا خاکی بودند.

    بچه ها هم مشغول یکدیگر بودند.وضعشان انقدر اسفناک بود که از دیدنشان دلم میپیچید و تیره میشد.زن ها نگاهشان میکردند،همان هایی که چادر بر سر داشتند و میشد از صورتشان دین داری و غرق در خدا بودن را خواند.از همان هایی که در صورتت فریاد می‌زنند که:"چرا موهات بیرونه؟" نگاهشان کردم،بی تفاوت با نگاه هایی تاسف برانگیز که بیشتر شبیه به تحقیر بود بچه ها و مادرشان را دید می‌زدند.

    آرزو کردم پولی همراهم باشد،و بعد دست در کیفم کردم،پول را در اوردم و کف دست یکی از بچه ها که انگار پسر بود گذاشتم.بعد پول را به مادرش داد.زن پول را طوری در مشتش گرفته بود که انگار کسی می‌خواهد آن را از چنگش بدزدد.

    بعد دوباره زن ها را نگاه کردم،حالا من را نگاه می‌کردند.عصبانی شدم!

    میخواستم فریاد بکشم که:"چیه؟شما که ادعای دین داری و با خدا بودن دارید چرا یه کاری نمیکنید؟ایناعم بنده های خداعن،نمیخواید حداقل هزار تومن کف دستشون بزارید؟" 

    به هیچ وجه به صورت بچه ها نمی‌خورد درحال نقش بازی کردن باشند،گرسنگی،ضعف و بیچارگی از سر و رویشان میبارید. این من را عصبانی تر میکرد.

    نه اینکه خیلی بارم باشد و مدافع حقوق انسانی باشم و آدم حسابی باشم،نه.من هم به نوعی دیگر عوضی بودم.

    اما در آن لحظه دلم میخواست دست بچه هارا بگیرم و به غذاخوری ای ببرمشان،شاید حداقل آتش عذاب درون خودم ساکت شود.

    خوشبختانه به ایستگاه مورد نظر رسیدیم و پیاده شدیم.نمیتوانستم بیش از آن زیر نگاه های بچه ها باشم.

    بتی عزیز،می‌خواهم این را به تو بگویم که هنوز معنای رنج را نمیدانم.شاید رنج هم طبقه بندی شده باشد

    بعضی رنج ها سانتی مانتال و شیک و پیک هستند

    بعضی بدبخت و زخم خورده و بیچاره.

    عین انسان ها.

    فقط نمیدانم رنج من کدام است،یا آیا من اصلا رنجی دارم؟هنوز هم احساس رقت انگیز بودن میکنم.

    اما روزی خواهم فهمید،روزی که آتش درونم را با در آغوش گرفتن یکی از همان بچه ها خاموش کنم.

    به تو قول خواهم داد بتی!

    ****

    +از سری پست های دوازده شب به اونوری.

  • ۷
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Chomion
    • شنبه ۲۹ مرداد ۰۱

    هایکو نویسی به سبکی جدید.

    دافنه،دست کم درخت من باش!

    دیگر تنهایم نگذار

    از طرف پنی.

    null

    یک نفس زندگی

    از جنس رنگ

    هزاران کلمه در دل سه عبارت..

    null

    نور

    یک فانوس دریایی در وسط اعماق

    شادی لحظه ای!

    null

    میلیون ها گل رز

    بختک!

    گاهی باید رفت‌‌..

    null

    نور

    کهکشانی درون زخم هایم

    یک فانوس دریایی در وسط اعماق

    null

    کاش من ماهت بودم

    از جنس رنگ

    یک فانوس دریایی در وسط اعماق..

    null

    جنگل اشتباهات

    میلیون ها گل رز

    از جنس رنگ

    null

    مثل خورشیدی که در اعماق تاریکی هیچوقت طلوع نمی‌کند

    مارسیس مرگش را نواخت

    هزاران کلمه در دل سه عبارت.

    null

     

    Hope Asehs

    a promis

    Love is gone

    null

    اینم از این چالش قشنگ که منبعش اینجاست=)

    خیلی مثل مال بقیه که شرکت کردن جذاب نشدن اما اولی و پنجمی رو خودم دوست دارم..

    یه سریاشون رو خیلی تکرار کردم چون عنوان های جذابی بودن و میشد زیاد استفادشون کرد

    و این پست از دو شب پیش پیش نویسه برای همین شاید آخرین پست هر وبلاگ یه تغیری کرده باشه.

    تو قسمت انگلیسی هاعم اونایی که لینک ندارن مال وب یومیکو و دارک لایت هستن که متاسفانه وب هاشون بستس"(

     

  • ۷
  • نظرات [ ۹ ]
    • Chomion
    • چهارشنبه ۲۶ مرداد ۰۱

    تولدِ یه بونسای کوچولو:>

    سوار بر بادی پاییزی هستی.

    گاهی خنده و گاهی گریه؛اما سبز ترین سبز ممکن..

  • ۸
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۲۴ مرداد ۰۱
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb