چون ما،ما بودیم!

حالا جالب این بود که مارا می‌ترساندند.

مایی که از دستان زخمی بهم گره خورده‌مان ریسمانی بلند ساختیم و تا آسمان رفتیم،روی کبودی هایمان ستاره کاشتیم و کهکشان شدیم.

مایی که از کوه های پیش رو نردبان هایی ساختیم و روی گل ماه را بوسیدیم.

جماعتی که اشک چشمشان را قطره قطره در کوزه ای گلی جمع کردند و وقت بی آبی آن را سر کشیدند و هیچکس دم هم نزد که شور است و بی مزه؛اشک های ما برای خودمان شیرین تر از عسل بود!

کسانی که درد را بر بَندی زرد رنگ می آویختند،رنگش می‌زدند و به سقف سیاه و تاریک اتاق هایشان می آویختند.شب که میشد شیفته می‌شدند از تماشای سقف و هیچکس هرگز نمیفهمید که آن آویز های ستاره ای چشم نواز که در تاریکی شب می‌درخشند همان درد های زمخت و زشتی هستند که نمیشد حتی گوشه چشمی برایشان نازک کرد.

ما،ما بودیم.انسان هایی که اگر دریا خشک میشد در کویر بی آب و علف پارو می‌زدند و بر روی صورت های رنگ پریده و خشکیده شان شاخه های سبز نقاشی می‌کردند.

رویای چنگ زدن قلب خورشید را در سر می‌خواندند و شب ها از صدای زوزه سرد گرگ ها آواز هایی حماسه وارانه و روح انگیز میساختند.زوزه و سرما و گرگ مسئله ای نبود،ما ساز خودمان را می‌زدیم!

سوار بر باد میشدیم،با نهنگ ها زیر موج های سنگین اقیانوس نشنیدنی ترین سکوت را اختیار میکردیم،با بهار سخن میگفتیم و خبر میگرفتیم از دل تنگش برای زمستان و زیر آفتاب داغ بالای پشت بام کاهگلی ساده خانه‌ی مادربزرگ در پشه بند هایمان یه انتظار ستاره دنباله داری مینشستیم؛اگر می آمد به او میگفتیم،

همه چیز را به او میگفتیم.از استخوان هایمان که بوی رنگ و قلم و جوهر می‌دادند میگفتیم و قصه را با میلیون ها کهکشان بنفش رنگ در گودی ترقوه هایمان خلاصه میکردیم.

تابستان که تمام میشد با غم سنگین پاییز چراغ کم سوی خانه را زودتر خاموش میکردیم و بعد در تاریکی چشم های اشک آلودمان را به سکوت دعوت میکردیم.

فرقی نمیکرد ماجرای چشم های هرکس چه بود،پاییز که میشد همه برای گمشده ای میگریستیم.

در زمستان با چکمه های نه چندان گرممان در برف فرو میرفتیم و آرزو میکردیم که ای کاش میشد برف هارا رنگ زد،مثلا آبی ای پاشید بر دامنشان یا زردی در قلبشان.روی تکه چوب های درخت گردو ماهی را نقاشی میکردیم که پشت ابر های تیره نورش را هنوز که هنوز است بر عالم و آدم می‌تاباند و میگوید:این من هستم،هنوز هم یگانه و نقره فام.

بعد نقاشی را در طاقچه های خانه هایمان می‌گذاشتیم و گویی با ماهِ آن نقاشی همزاد پنداری عجیبی میکردیم.

نه در سوز استخوان خرد کن زمستان،نه در باران های گلی بهار،نه با آفتاب بی ملایمت تابستان و نه زبر آسمان پر کینه پاییز؛نور ما لحظه ای تاریک نشد.

چون ما ما بودیم،انگشت در خونمان هم که شده میکردیم و رز سرخی شاداب می‌کشیدیم.

مارا از چیزی نمی‌شود ترساند،جز خودمان. 

null

 

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۷ ]
    • Chomion
    • جمعه ۲۱ مرداد ۰۱

    صندلی داغ و از این حرفا~

    سلاااام!

    راستش حوصلم خیلی سر رفته بود گفتم بیام اینجا یه صندلی داغ یا یه چیزی شبیه بهش بزارم بلکه فرجی شد یکم سرگرم شدیم.

    پس هرچی میخواید بپرسید:'>

    ایگنور هم نکنید"-"

  • نظرات [ ۴۳ ]
    • Chomion
    • سه شنبه ۱۸ مرداد ۰۱

    تو بیا شاهی کن..

    می‌گویند تو شاهی

    می‌گویند جواب سلام واجب است

    پس بیا شاهی کن،سلام خسته و آرامم را پاسخ بده

    دل من فرسنگ ها دور است از رحمت تو

    تو بیا شاهی کن و به بی پناهان پناهی بده

     

  • ۲۰
    • Chomion
    • دوشنبه ۱۷ مرداد ۰۱

    برای خودم.

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • Chomion
    • شنبه ۱۵ مرداد ۰۱

    میشه بیاید؟:>

    عزیزانم،این:بزن روش*-* وب آنیماست:>

    میدونم زیاد از بیان رفت و اومد اما این برگشتش همیشگیه،بعدا از زبون خودش میتونید بشنوید:")

    آره خلاصه بچمو فالوش کنید:>

    • Chomion
    • پنجشنبه ۱۳ مرداد ۰۱

    چشم هایم

    در تاریکی کور کننده‌ی شب

    چشم هایم را در باغچه ای میکارم

    باغبانی نیست،چشم هایم خشک می‌شوند 

    ترک می‌خورند و آب تمام دریا ها از میان شکاف هایشان طغیان می‌کند

    آب،خاک را آهسته آهسته سیر آب می‌کند

    از میان شوری خاک سایه ای متولد می‌شود

    با چشمان ترک خورده ام هم پیمانه میشود

    و در آن لحظه،آرام آرام سایه میگرید

    و بعد می‌میرد از درد چشمان خشکیده ام

    ترس اما آنجا کمین کرده بود

    با چنگال های گرسنه اش میدرید تن سایه را

    چشم هایم اما همه چیز را شاهد بودند

    مرگ سایه،چنگال های خونین ترس

    و سکوت باغچه ای را که باغبانی نداشت. 

    چشم هایم چه غریب بودند..

    +هیچ فکری نکردم راجب نوشتن این،یهویی اومد طبق معمول.فقط افکارم بود.

    پس چرت و پرت بودنش میتونه به این دلیل باشه

     

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۱۰ مرداد ۰۱

    روزنوشت:آدرنالین

    *فقط چون نوشتن راجب امروزی که شاید بعد مدت ها با بقیه روز ها فرق داشت بهم حس خوبی میده*

     

    امشب شب خیلی جالبی بود،اونقدر جالب که از هیجانِ ثبت این تجربه‌ی جالب درست وقتی نیم ساعت پیش به خونه رسیدیم و الان خسته رو تختمم خواستم ازش بنویسم تا مزه آدرنالین توی خونم از بین نره~

    میدونید..من تقریبا آدم ترسویی ام،البته نه اون ترسویی که بقیه فکر میکنن،شایدم همون باشه نمیدونم.اما میدونم از وسایل شهربازی اصلا خوشم نمیومد/نمیاد و میترسم از اکثرشون"--"

    از اون فشار هوا و یهویی ریختن دل بود ک ترس داشتم(نمیتونم بگم هنوزم ندارم.)

    اما امشب فرق داشت،اینطوری شد که پسر خاله بابام ب همراه خانواده از مشهد اومدن بودن تهران.امشبم قرار بود همه،یعنی ما+عمو ها+اونا بریم پارک ارم 

    من که از همون اولی که پامو داخل ماشین گذاشتم گفتم یادتون باشه من قرار نیست سوار چیزی بشم کسی حق نداره اصرار کنه!!! رسیدیم اونجا،و بعد از شام خوردن دیدم دختر عمو هام-که یکیش ۲۱ سالشه و اون یکی ۲۶- و دخترِ پسر خاله‌ی بابام-که از من یه سال کوچیکتره- دارن یه پچ پچ هایی بهم میکنن..

    لازم به ذکره ک همشون شجاع و نترسن تقریبا-

    منم گوش تیز کردم و سریع گفتم:نقشه نریزید،من سوار اون هیولا ها نمیشم.

    فاطمه،دختر عموی کوچیکم:حالا تو بیا بریم ببینیم چی میشه،نه؟

    منم فقط برای اینکه ناراحت نشن و تو ذوقشون نزنم همراهشون راه افتادم. 

    اول که رسیدیم سمت وسیله ها مریم،دختر عمو بزرگم اشاره کرد به یه دستگاه که بنظر نمیومد برای کسی مثل من که اولین بارشه سوار چنین چیز هایی میشه خیلی مناسب بنظر برسه..و با یه نیش باز گفت:بریم اینو سوار شیم؟D:

    شایسته و فاطمه همزمان:آرههههه!!!خیلی باحالهههه*---*

    من:بهتر نیست برای شروع یه چیز ملایم تر پیدا کنیم..؟

    مریم:ملایم چیه از نظر تو؟

    *درحال اشاره به استخر توپ:اون...؟

    همه:

    من:^-^

    اون وسیله:همون چیزی که یه گردی داره(آدرس دادنم فقط..)

    رفتیم وایسادیم تو صف و چون صفش طولانی بود مجبور شدیم اول بریم ماشین سواری،منم گفتم خیلیم عالی،بدون خون و خون ریزی و تلفات دادن^^

    اما..بعدش رفتیم سمت یه وسیله دیگه که من از دور که دیدمش خیال میکردم باید خیلی ساده باشه،اصلا برای همین قبول کردم سوار شم.

    اون وسیله همونیه ک حالت U ماننده-

    من به هزار ذکر و صلوات و دعا و نذر و نیاز و اینا رفتم بالا..اولش که نشستیم من دیدم این حفاظ هاش انگار بسته نمیشه و باز میمونه،یعنی قفل نمیشه

    مریم:بچه ها..حفاظش قفل نمیشه!

    فاطمه:یعنی همینطوری باز میخواد بمونه؟

    شایسته:یا خدا..

    من:جوونیم رفت به باد..کارم تمومه..

    من رو به داداشم:محمدرضا سفت بچسب اون بی‌صاحابو،حداقل تو زنده بمون..

    *وسیله‌‌‌ی کوفتی شروع به حرکت کرد 

    و حرکت کردنش همانا و شروع جیغ های بنفش من و مریم و شایسته همانا(فاطمه و محمدرضای ۱۰ ساله اصلا جیغ نمیزدن بیشرفا"/)

    من که یک ثانیه هم چشمامو باز نکردم^^فقط محکم اون حفاظی که فکر می‌کردیم بازه رو چسبیده بودم و به گناه های کرده و نکردم معترف میشدم و همزمان به صورت ریتمیک پشت سر هم:گوه خوردم گوه خوردم گوه خوردم گوه خوردم و...

    انقدر جیغ زدم که حس کردم تار های صوتیم دارن گریه میکنن.

    بعد از اینکه زمانش تموم شد تازه متوجه شدیم حفاظ ها قفل بودن و ما عین این اصکلا سه ساعت سفت چسبیده بودیمشونxDDD

    حالا میدونید چی جالبه؟برادر ۱۰ سالم اصلااا نترسیده بود و مارو دلداری میداد!میگفت بچه ها هیچی نیست هیچی نیست...xDD

    بعد از پیاده شدن از اون دستگاه که شبیه نعلبکی توی سینی شمارو میچرخونه هم رفتیم سراغ وسیله شماره 1 که بالاتر بهش اشاره کردم..

    تموممم طول صف من نزدیک دویست باری خواستم منصرف شم و برگردم اما به زور منو کشوندن داخلD:

    وقتی نوبتمون شده بود تقریبا مامانامون سر رسیدن و مامان من با یه نگاه wtf گونه ای نگاهم میکرد که ینی تو جدن میخوای سوار اون شی؟توووو؟

    بعد حالا مامانم تو لحظه های آخر:میخوای سوار نشی؟میتونی؟نمیری یوقتتتتت!

    -مامانم کلاس آموزشی دلداری دادن گذاشته خواستید شرکت کنید-

    دیگه هرطور که بود ما سوار شدیم.وقتی روی صندلی نشستم همون لحظه گفتم:بچه ها من منصرف شدم میخوای برگردم میشه برم؟

    مریمی که ۲۶ سالشه و شوهر کرده:منم دارم از ترس میمیرم

    ولی متاسفانه دکمه غلط کردم اون لحظه کار نمیکرد^^ *نکته اخلاقی:همیشه قبل از سوار شدن تصمیم خود را بگیرید و در دقیقه ۹۰ عین سگ پشیمان نباشید.*

    ما اول اومدیم زرنگی کنیم بشینیم اون بغل مغلا که جلو و عقب نباشیم(چون میدونید که احتمالا قبض روح شدن اونجا بیشتره.)ولی از اونجایی که فرشته شانس ما اون لحظه تو دسشویی گیر کرده بود اون چیزه گرد نحس چرخید و ما دقیقاااا رفتیم اون جلو^------^

    مریم همون لحظه:خب اومدیم جلو عالی شد.

    من:نه ببین..چیزی نیست..اولش آروم میره..بعد میچرخه ما باز میریم اون گوشه..

    مریم:ممنونم از دلداری دروغینت.

    هیچی دیگه گوشت کوب برقی حرکت کرد...(اسمشو گذاشتم گوشت کوب برقی،شبیه گوشت کوبه خبر مرگشxDTT)

    و من دقیقا از همون لحظه اول چشمام رو طوری محکم بستم که نور هم بهش نمی‌رسید

    ولی وای فاک....یه لحظه چشمامو که باز میکردم میدیدم تو آسمونم،بعد میریدم به خودم باز چشمامو می‌بستم و یاد هرچی امام بود و نبود رو در اون لحظه میکردم:))))😭😭😂😂تو اون لحظات مسلمان ترین انسان رو زمین بودم😔

    لعنتی خیلییییی بد بود آقااا !!! بزارید یه چیزی بگم..هیچوقتت از روی ظاهر وسیله ای گولش رو نخورید،چون میرید اون بالا می‌فهمید چه حماقتی کردید]

    من اون پایین:هوم خوبه ارتفاعش زیاد نیست

    من اون بالا:چرا داریم میریم تو چرخ و فلککککککک!!!!؟؟؟بخدا داریم می‌رسیم به طبقه هفتم آسمونننن!!

    ولی در کل خیلی خوب بود)فقط چون هرچقدر تونستم جیغ زدم و عربده کشیدم..

    مدت ها بود نیاز به یه همچین حسی داشتم،حس فریاد کشیدن از اعماق وجود

    حس رها شدن،حس خالی شدن

    وقتی پیاده شدم کامل این حس رو داشتم،حس میکردم خالی از هر چیزی ام

    هر احساسی،هر ترسی،هر مشغله و فکری..حس میکنی پوست انداختی و سبک شدی")

    وقتی اون بالایی هیچی برات مهم نیست جر خودت!جز دستت که دستگیره رو سفت بچسبه و گلوت که محکم تر فریاد بزنه

    انگار اون فریاد ها هرکدوم یه چیزی رو از وجودت خالی میکنن..

    اون لحظه هیچی نیستی جز آدرنالین")))

    پیشنهاد میکنم اگه نیاز به یه حس رهایی و پوچی و خالی شدن از ته دل دارید چنین چیزی رو امتحان کنید،حتی اگه خیلی ترسویید. وقتی بیاید پایین صددرصد به اون حس سبکی باحالش می‌ارزه!

    اون لحظه با خودت میگی من دیگه از هیچی نمیترسم تقریبا،من پاهام میون زمین و آسمون معلق بود و با بیشترین سرعت ممکن میچرخیدم و جونم فقط به یه کمربند بسته بود،پس دیگه چیزی نیست که ازش بترسم،این بالاترین شدت ترسه)

    نمیگم قراره بازم امتحانش کنم چون واقعااااا از استرس و ترس اون بالا یه چند باری بچه زاییدم ولی برای آدمی مثل من چیز جالبی بود*)

    حالا یه چیز دیگه ام بگم برام خیلی کیوت و قشنگ بودTT

    شایسته یه خواهر خیلییی کوچولو داره،که هفت سالشه

    ولی اصلا به بچه های هفت ساله نمیخوره خیلیییی کوچیکه انقدر ک میترسی یوقت لهش نکنیㅠㅠ

    بعد از اینکه از اون گوشت کوب پیاده شدیم دیدیم این کوچولو داره گریه میکنه زار زار

    پرسیدیم چیشده و اینا ک گفت سوار یه وسیله ای شده و ترسیده مثل اینکه

    از علاقه بیش از اندازه من به بچه هاعم که خبر دارید...همون موقع رفتم سفت بغلش کردم اونم سرشو چسبونده بود ب شکمم گریه میکردTTینی اون لحظه فقط من مرگگگگگگ بودمممم،با اون دستای کوچولوش لباسمو گرفته بود گریه میکرد اصن یه وضعیتی..قلبم...

    بعد رفتم براش آب میوه گرفتم،باز با اون چشمای قرمزش نگام کرد آب میوه رو گرفت نی رو کرد تو دهنش و گفت:وایییی خیلی ممنونممم 

    میخواستم بخورمش بخدا...باعث شد تموم ترسم از یادم برهTT-جهت سوختیدن مانیاxD-

    خب دیگه همین..منی که از اول فقط قرار بود تماشاگر باشم گلوم تهش بخاطر جیغ هام درد گرفت،هیچوقت راجب خودتون با قاطعیت نظر ندید واقعا😂

    دیگه فکر نکنم چیزی مونده باشه برای گفتن:"وای ولی واقعا نوشتن راجب روزی که داشتی چقدر کیف میده"-"دوسش دارم..

    +هر کسی اینو کامل تا ته بخونه به عنوان شوالیه مبارزه با گشادی بهش کاپ کیک با شیر قهوه تعلق خواهد گرفتxD

    ++به طرز عجیبی خوابم نمیاد.

    +++هنوز حس میکنم همه جا صدای جیغ میاد،سرسام گرفتم بخدا"/

    ++++شاید سوار اینطور چیزا شدن و این تجربه ها برای خیلیا عادی بنظر بیاد ولی من نه..برای من یه چیز کاملا تازه بودTT

  • ۸
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Chomion
    • چهارشنبه ۵ مرداد ۰۱

    فراتر از جسم فانی

    تو نه در قلب منی و نه جاری در رگ هایم

    در هیچ کجای جسم فانی ام نیستی

    این قلب و این رگ هردو فانی اند،حیاتشان به تار مویی بند است!

    تو در بوی گل هایی

    در خیسی چمن های تازه آبیاری شده

    در خنکی زیر شن های کویر

    در رنگدانه های گل ها

    در ستاره‌ی دنباله داری که هر چند سال یک بار ظاهر میشود 

    در سحابی های ناشمار

    تو در ماه کاملی هستی که خود را از پشت پنجره اتاق به من می‌تاباند

    در بارانی وجود داری که برای لمسش دستم را از پنجره بیرون میبرم و زبانم را ملتمسانه زیر آن میگیرم تا قدری از آن بنوشم

    تو در صفحات و کلمات حضور داری،در آنها پادشاهی میکنی

    میان واژه ها نشسته ای

    با فنجانی قهوه در دست و تبسمی بی جان بر لب

    تو میان سفیدی ابر هایی و خورشید را در آغوش میگیری،از آن بالا به من مینگری و میخندی

    تو میتوانی در گلدان تازه جان گرفته‌ی بالای تخت باشی یا در موسیقی ای پر از راز

    در تنه‌ی درخت پیری که پشتش قایم میشوم و بلند میگویم:حالا چشماتو باز کن.

    تو در تک تک بازی های کودکانه بودی و هستی.

    تو در اشک و لبخند من بودی و هستی..

    تورا به این جسم فانی محدود نمی‌کنم

    تا وقتی جهانی هست بزرگتر از قلب کوچک من.

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۳۲ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۳ مرداد ۰۱

    ~چالش یک ماهه‌ی خاطرات تیر~

    [کلیک]

    این یه چالش ۳۰ روزست که توی یه چنل تلگرامی دیدمش،ازش خوشم‌ اومد و حالا قراره انجامش بدمD:

    دلیلمم برای انجام دادنش یکم بیشتر شناختن خودم و فکر کردن راجب خودمه.

    البته اونجا زده بود خاطرات اردیبهشت‌xDمن کردمش تیر"-"

    اسمش رو هم میزاریم چالش یک ماهه خاطرات تیر.

    منبع چالش هم توی عکس هست.هرکسی هم‌ که دوست داشت میتونه شرکت کنه^^

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۱۷ ]
    • Chomion
    • يكشنبه ۲ مرداد ۰۱

    گالری جیمز وب☆•°•

    فقط چون خودم وقتی اینارو دیدم از شادی و ذوق و قشنگیشون مردم اینجاعم ب اشتراک میزارمشون')

    اینا عکسایین که تلسکوپ جیمز وب گرفته..

    و احتمالا هرچی که از این به بعد به زمین بفرسته رو من باز اینجا قرار بدم تا وبلاگم ب زیبایی این عکس ها آراسته بشه~

    اول از همه‌ این عکس..اون نقطه هایی که‌ توی عکس می‌بینید اصلا ستاره نیستن!کهکشانن")

    و جالب اینه که جیمز وب روی یه نقطه اندازه یه دونه‌ی شن توی فضا زوم کرده،ازش عکس گرفته و این حاصل عکسشه!ینی توی یه نقطه اندازه شن اینهمه کهکشان هست..و ناسا اینو ب عنوان عمیق ترین و واضح ترین تصویر کیهان نام گذاری کرده))

    null

    این دوتاعم صحابی‌ان")صحابی حلقه جنوبی

    و تو همین دوتا عکس هم اگه با دقت نگاه کنیم باز کلی کهکشان دیده میشه خدایا..

    null

    و اما این..این چیز خیره کننده ای ک می‌بینید هم یه صحابیه 

    صحابی«NGC 3324» که بهشم میگن مهدکودک ستاره ای:")))

    چون خونه میلیون ها ستاره‌ی تازه متولد شدست..همه اون ستاره هایی که می‌بینید تازه متولد شدن و درحال شکل گیرین..

    پس بچه ستاره میتونیم بهشون بگیمㅠㅠ

    null

    این تصویر هم پنج تا کهکشان در هم تنیده رو نشون میده که اسمشونم پنج قلوی استفانه و از اسمش واقعا خوشم میاد"]]]

    و خب این تصویر تا ب اینجا یکی از دورترین چیزایی رو نشون میده ک جیمز وب ازش عکس گرفته..تقریبا مال ۳۹ تا ۳۴۰ میلیون سال پیشه!!

    null

    و امااا..می‌رسیم به مورد علاقه ترین عکس من از جیمز وب!

    این یه کهکشانه و یکی از زیباترین کهکشان هاییه ک آدم تو عمرش میتونه ببینه احتمالا:))))

    اصلااا نمیتونم هضم کنم قشنگیشو کمک..

    اسمشم«NGC 628 » عه

    این ترکیب رنگ بنفش و مشکی ای ک داره..فوق العاده نیست؟!

    null

    خب دیگه همینا بود"-"واقعا دلم میخواست این عکسای قشنگ و بی نظیر تو وبلاگم باشن.

    و خیلی عجیبه که یه تلسکوپ چطور میتونه انقدر دقیق باشه که از یه دونه شن اینهمه کهکشان در بیاره یا تو ۳۴۰ میلیون سال پیش سفر کنه و عکس پنج تا کهکشان رو ثبت کنه!

    امیدوارم شماعم ب اندازه من لذت برده باشید">

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۴۷ ]
    • Chomion
    • شنبه ۱ مرداد ۰۱
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb