محکم روی تخت پرت میشم.پرت میشم جمله مناسبی نیست،بهتره بگم خودمو پرت میکنم.

سرم توی بالشت فرو میره،نگاه خیره‌ام به سقف سیاهه،صدای ساعت توی گوشم زنگ میزنه

تیک.تاک.تیک.تاک.تیک..

چشمامو میبندم.مایع گرم و سنگینی از گوشه چشم هام شروع با ترشح میکنه،انگشتمو کنار چشمم میکشم،مایع رو روی زبونم میکشم.شوره.

تک خنده میکنم

میخندم

یه بار،دو بار،سه بار،چهار..نه؛بار چهارم نفس هام آزاد میشن،سینه سنگینم رها میشه،و دست های شُلم آهسته روی تخت پرت میشن.

زبونمو روی لبای خشکیدم میکشم،لب هایی که همیشه پوسته پوسته و خشک دیدمشون،یه مقایسه کردن دیگه..

سرمو روی بالشت آهسته به دو طرف تکون میدم،میخوام سوت محکم قطاری که به سرعت سمت مغزم میدوید رو نشنوم،قطار فکر ها

انقدر بی جون و بی حرکت هستم که فکم به آهستگی بتونه حرکت کنه و آهسته،طوری که خودم بشنوم زمزمه کنم: "چی میشد فقط نامرئی میشدم"

مایع داغ شور حالا آهسته و بی صدا بدون اینکه برام مزاحمتی ایجاد کنه از کنار گونه هام شره میکنه و روی بالشت میغلته. 

نفسمو یواش تر بیرون میدم تا بتونم دوباره زمزمه کنم: "چی میشد کسی نمیتونست منو ببینه"

ضربان قلبم پایین تر میاد،آرامشی رو حس میکنم که میدونم مادر تشویشه. 

لبخند غیر منطقی کوچیکی کنج لبم میشینه،یه زمزمه گوش خراش دیگه: "چی میشد میتونستم پرواز کنم"

مایع داغ شور روی پلک هام خشک شدن،چشم هام تبدیل به نمک زار و یا رودخونه شوری شدن که آفتاب خشکشون کرده.انقدری خسته هستم که حتی به خودم زحمت ندم پلک بزنم تا کمتر بسوزن.

نفس آهسته و بی جونم از بین لب هام بیرون میاد

سینه‌ام بالا و پایین میشه،اما به آهستگی

لبخند کوچیکی روی لب هام

پاهام خنکن 

سرم سبکه

اما پلک هام میسوزن،میسوزن،میسوزن.مثل نمک زار آفتاب خورده و خشک شده ای میسوزن.

میخوام دستی روشون بکشم اما انگشت هام سنگین تر از هر وقتین،میخوام به روز پیش رو فکر کنم و لبخند بزنم اما ذهنم برای قدری استراحت کردن بهم التماس میکنه،بهش استراحت میدم،تبدیل به هزار تویی تاریک میکنمش. حق داره بخوابه.

من هم حق دارم بخوابم 

بدنم بی جون تر از چیزیه که تصورشو میکردم،توی این لحظه،حتی برای تنفس هم خسته ام.

چشم هام بسته میشن.

و میخوابم.

این آرامش دروغین مدیون همون مایع داغ و شوره

این آرامش مدیون چیزی به نام اشکه 

و اشک تاوانِ نفسِ شکست خورده منه.

و تشویش نتیجه اهمیت دادن بیش از حد قلبم به جهانه.

 

پ.ن:دیگه نمیتونم اهمیت بدم که دارم اینجا چرت و پرت پست میکنم،نیاز دارم توی این لحظه به هیچی فکر نکنم و نمیخوام هم بکنم،هیچی توی این لحظه مهم نیست،خودم رو بی اندازه از دنیا طلبکار میدونم،از هر کس و هر چیز.دلیلشو میدونم اما نمیدونم چطور بگم و برام هم اهمیتی نداره که بگم یا نگم.

فکرشم نمیکردم منِ خسته انقدر بی اهمیت به همه چیز باشه.

Chert and pert#