و میخواهم همه بدانند
که من،تورا با استخوان هایم
با چشمانم
با گوشت و روحم
با دست هایم
با واژه هایم
تورا با هرچه داشتم و هرچه میپنداشتم که دارم دوست میداشتم.
نمیدونم از استرس و هیجان میلرزم یا سرما
فقط یک مسیر تکراری و کوتاه و جلوی در حیاط طی میکنم تا ببینمت،تا بیای.
تموم تلاش هام برای معمولی و خونسرد بنظر رسیدن با شکست مواجه شدن و فکر کنم حالا کل مدرسه بتونن حدس بزنن دخترِ نارنجی پوشی که از این سر حیاط به اون سر حیاط تند تند راه میره و منتظره چه مرگشه:"]
از انتظار خسته شدم،سرمو تو سینه نازنین فرو میکنم و گریم میگیره.
"میاد..میاد نگران نباش"سعی میکنه آرومم کنه.
و بلاخره میبینمت.چون عینک نزدم نمیتونم مطمئن شم انسانِ پافر قرمزی ای که داره به سمتم میاد واقعا توعه یا نه،پس از نازنین کمک میگیرم
"خودشه؟نمیتونم ببینم."
اونم نمیتونه تشخیصت بده.ولی اون آدم داشت به سمت من میومد،پس حتما تو بودی دیگه!
آروم و بی هیچ حرفی بین دستات جا میگیرم
برعکس هیجانی که داشتم.برعکس تنش توی وجودم.
سعی میکنم بغضمو کنترل کنم تا شروع دیدارمون بعد از سه ماه تلخ نباشه،تا نگران نشی..
بهم میگی دیر شده و باید بری،با عجله یه پاکت مشکی به دستم میدی،محکم بغلت میکنم و میگم که مراقب خودت باشی.
و به سمت صف دانش آموز هایی که باید برای شرکت توی کلاس انیمیشن سازی اونجا وایسن میدویی.
از دور باهات بای بای میکنم،بغضم رو قورت میدم و سمت کلاس حرکت میکنیم.
توی کلاس طاقتم تموم میشه،درحالی که دستام میلرزه،برخلاف چیزی که ازم خواستی توی کلاس اون پاکت و باز میکنم.
و با دیدن محتویات داخلش حتی رامیلا و مهدیه هم صدای قلبم رو میشنون!
هیچ جوره نمیتونم متوجه شم که منو چی فرض کردی،احتمالا فکر کردی قلبم از سنگ ساخته شده،احتمالا در نظرنگرفتی که با دیدن اینا،این چیزای ساده ای که شاید برای بقیه خیلی بولد نباشه چطور نفسم قراره به شماره بیوفته!
رامیلا و مهدیه هم همراهم شروع به دیدن و خوندن تموم اینا میکنن،و حسودی میکنن
میگن احساساتت معمولی نیستن،مثل من،راست میگن؟!نمیدونم.
هردوشون درحال حسودی کردن و صافت شدنن،بهشون خندم میگیره:")xD
موقع امتحان هیچی از چیزی که دارم مینویسم متوجه نمیشم و تمام حواسم رو توی حیاط،داخل اون سالن جا گذاشتم.
موقع انجام دادن کارامون و رنگ کردن کتاب داستانم یه بویی حس میکنم
دنبال منبعش میگردم،چون این عطر توعه!
و به هودیم میرسم:)
درسته!هودی لعنتی موقع بغل کردنت عطر لعنتی ترت رو روی خودش گذاشته و آورده این بالا،تا قلبم رو یک بار دیگه به مرز دیوانگی بکشونه..
بو میکنم،خیلی عمیق،تا مطمئن شم دقیقا کدوم نقطه از لباسم بوی عطرت و گرفته
و اون نقطه رو بو میکنم،یکبار،دو بار،صد بار بوش میکنم.
به رامیلا میگم بوش کنه
میگه بوی اونو میده؟
سرمو روی میز میکوبم و با ناله میگم آره
کل زنگ هودیم رو به بینیم چسبونده بودم،میترسیدم بوش بره..
زنگ بعدی هم مشغول بو کردن بوک مارک ها و اون پازل کوچولوی ویمینیت بودم
رسما دیوونه شده بودم،چرا باید فکر میکردم اوناعم ممکنه بوی عطرت و بدن؟!
توی زنگ دوم دیگه دلم طاقت نمیاره
گوشی رو در میارم و ازت میپرسم چرا یک دقیقه نمیای بیرون تا ببینمت
میگی نمیزارن
میگی منم بیام پیشت
میگم نمیشه،نمیزارن
میگی یه جای خالی هست
با هزار التماس و بدبختی معلمم و راضی میکنم تا بتونم بیام پیشت
از کلاس میزنم بیرون،البته این درست نیست،من از کلاس تا حیاط رو با دوتا بال مخفیم پرواز میکنم!
وارد سالن بصیرت میشم،و تو اونجایی:)
دم در.منتظر من بودی؟!
محکم میپرم بغلت،دستای لرزونم و میگیری و میبری سمت میزتون،اونجا مینشونیم و باز هم دستامو میگیری.
حس میکنم حالا راهی برای نفس کشیدنم باز شده..حس میکنم به خونه رسیدم!
نمیتونم باور کنم فاصلمون به قدری کمه که رون پات رو که به پام چسبیده حس میکنم.به روی خودم نمیارم که چقدر دلم میخواد صورتتو بچرخونم و ببوسمت،اصلا هم به روم نمیارم!D:
دستمو میگیری و پشت دستت و با شستم نوازش میکنم،چیزی از حرفای این آقا که داره راجب انیمیشن سازی توضیح میده متوجه نمیشم،تمام تمرکزم روی گردش خونمه که چطور آهسته و آهسته تر میشه.به آتیش توی وجودم که چطور آروم و آروم تر میشه.
میدونم خودت هم هنوز نمیتونی باور کنی که باهم نهار خوردیم،چیپس سرکه ای و ماست خوردیم،توی حیاط روی نیمکت نشستیم و به غروب آفتاب نگاه کردیم.
و از تموم این لحظه ها یه عکس وجود داره!
و همو بغل کردیم.خیلی خیلی زیاد.
احتمالا اونقدر که دفعاتش یادم نیست
ولی یه چیز و خوب یادمه،اینکه وقتی قلبت در نزدیک ترین حالت به قلب بیچارم بود بیشترین احساس زنده بودن در من رشد میکرد
هیجان و عشق توی خونم،زیر پوستم،میون استخون هام میدوید و منو رسما یک انسان لال میکرد! چون نمیتونستم به جز لمس کردنت کار دیگه ای انجام بدم.
و شاید در آینده باور نکنی وقتی بهت بگم که من وقتی دستمو دور کمرت انداخته بودم سرت و بوسیدم
هودیم بوی عطر تورو گرفت
دستات و گرفتم
و تو وقتی مستقیم به مردمک هام نگاه میکردی بهم گفتی دوسم داری و من محکمتر از هر وقتی بغلت کردم..
اما خب..هر سلامی خداحافظی ای داره
پس وقتی درست خورشید درحال خداحافظی از آسمون و ما بود،آخرین آغوش رو بهت هدیه دادم و تو رفتی..
و من سریع توی حیاط مدرسه دویدم تا نبینم که سوار ماشین میشی و منو با تنالیته نارنجی آسمون تنها میزاری و میری..
تا اشک هامو نبینی که چطور با باد سرد روی چشم هام میسوزن
تا نبینی که با هر رفتنت چطور یک ترک دیگه برمیدارم و تنها ترین میشم
تا فکر کنی هنوز اون لبخند رو حفظ کردم:)
پس وقتی به اتاق همیشگی و تنگ و نفس گیرم میرسم هودیم رو با خودم به تختم میبرم و بغلش میگیرم
بوش میکنم
انقدر که بینیممیسوزه.
روش اشک میریزم و میبوسمش،و به این فکر میکنم که شاید هرگز نشورمش..
چون الان هرجای اون هنرستان داغون و معمولی شبیه توعه
در ورودی،سالن بصیرت،سایت،راهرو ها،نیمکت ها.
یه جورایی همیشه توی مدرسه فکر میکردم تو نیستی.واقعا هم نبودی،نبودی و من بودم و دوست هام.
اما حالا میشه بهم بگی باید با هودی ای که بوت از روش پاک نمیشه،نیمکت هایی که باهم روشون عکس گرفتیم و در ورودی ای که کنارش ازت خداحافظی کردم چیکار کنم؟!
دیگه همه چیز شبیهته..هیچ چیز از بین نمیره.
پی نوشت:باید یه طوری دیروز رو ثبت میکردم تا هرگز از یادم نره:>