من گمشدم..
در یک رنگین کمان
الان رنگین کمانمون
رفته!..
من گمشدم،در سکوت بلند ترین صدای دنیا
در رنگ های گمشدهی یک تابلوی نقاشی
در لبخند کودکی غمگین
من گمشدم در ستاره ای که سالیان سال آرزوهایم را به او میگفتم،اما نمیدانستم که
ستاره صدها سال پیش مرده است
من گمشدم،در شمارش بی پایان عقربه ها
در صدای ناقوس کلیسایی متروک که دیگر کسی به بهانهی به صدا در آوردن ناقوس زنگ زده اش پا به آنجا نمیگذارد!
در آخرین رنگ رنگین کمان شادی هایم
در همان روزی که تو دیگر نخندیدی و من شمردن اشک هایت را آموختم
اما شاید بشود برگشت..
شاید روزی سکوت آن صدای بلند شکسته شود
شاید روزی بشود رنگ به تابلوی نقاشی رویاهات برگردد
شاید روزی بیاید که کودک بازیگوش بچگی هایم باز هم شیرین ترین لبخند دنیا
را بزند.
شاید روزی برسد که ستارهام دوباره متولد شود و من باز در گوشش نجوا کنم رویاهایم را..
شاید عقربه ها با پاهایم یاری کنند
شاید باز هم کسی بخواهد صدای ناقوس آن کلیسا را بشنود
شاید باز هم رنگ های رنگین کمانمان بهم برسند
و شاید روزی لبخند هایت برگردند
اما نه،تا روزی که تو از همان راه همیشگی برگردی!..
پس باز هم مینویسم بر روی تمام کاغذ های دنیا:
من گم شدهام؛در یک رنگین کمان...