کتابش را بست و به آسمان سیاه اما پر ستارهی بالای سرش نگاه کرد.محو تماشایش شده بود و در فکر بود..
ضربهی آرامی به بازویش کافی بود تا رشتهی افکارش را پاره کند.
_تو فکری
متفکرانه آهی کشید و سمت دختر مقابلش برگشت.
_اونی،امروز استاد ادبیاتمون برای هر گل داستانی گفت و من عاشق تک تکشون شدم،میخواست برای گل لیلیوم هم یه داستان بگه که وقت نشد و زنگ خورد
دختر بزرگتر به لب و لوچهی آویزان دختر کوچکتر نگاه کرد و آرام با انگشت روی بینی اش زد
_خب حالا چرا کشتی هات غرق شدن؟
دخترک اخمی کرد و با صدایی آرام گفت:
_آخه اونی من عاشق لیلیومم،میخواستم داستانش و بشنوم!
دختر بزرگتر مکثی کرد و بعد از لبخندی مهربانانه پاسخ داد:
_خب اگه بهت بگم من داستانش و میدونم چی میگی؟
برق به چشمان درخشان و معصوم دختر افتاد و با ذوقی آشکار دست دختر روبه رویش را گرفت و گفت:
_راست میگی اونی؟داستانش و میدونییی؟
اونیِ دخترک خندهای کرد و سر تکان داد:
_بله که میدونم،حالا بزار تا برات بگم..
دختر کوچکتر با ذوق خودش را در آغوش اونی اش جا داد،درحالی که به آسمان چشم دوخته بود منتظر شنیدن قصهای شیرین بود.
_لیلیوم یه دختر با چشمانی مهربون،قلبی صاف،دلی بزرگ و روحی بخشنده بود،صورتش مثل ماه میدرخشید و میتونست تموم روز رو برای مردم شهرش لبخند بزنه،لیلیوم میتونست مهربون ترین و فداکار ترین و لطیف ترین دختری باشه که اون شهر به خودش دیده!اما مردم هرگز محبت و دل بزرگ اون رو نمیدیدن و همیشه زیر پا میزاشتنش..مردم هرگز لیلیوم رو ندیدن..و این وجه غمگین زندگی اون بود،اما این باعث نمیشد اون دست از کارش برداره،اون غمگین میشد اما هر بار چیزی از محبت قشنگش کم نمیشد..یک روز خدا متوجه شد که آدم ها لیلیوم رو آزار میدن و لایق محبت بی پایانش نیستن،برای همین وقتی لیلیوم بالای یه کوه مشغول جمع کردن گل های آفتاب گردون بود و به درخشش زیبای خورشید مقابلش نگاه میکرد خدا تصمیم گرفت اون رو بدزده و به دنیای مخفی و زیبای خودش ببرتش..جایی که توش پر از گل های بنفش و سفید رنگ بود و لیلیوم تا ابد میتونست بین چمنزار های اونجا بشینه و از گل هاش بچینه و مردم اون سرزمین همیشه قدردان عشقِ قلب کوچک و زیبای اون باشن و لیلیوم همیشه لبخندش رو بهشون هدیه کنه..و خدا حاضر بود خودش قسم بخوره که اون زیبا ترین و مهربان ترین لیلیومی بود که دیده! اما بعد از ناپدید شدن لیلیوم زندگی مردم شهر هرگز مثل قبل نشد..اونا میتونستن کم شدن چیزی رو از زندگی هاشون حس کنن،اما دیر بود! چون اون ها دیگه نمیتونستن لایق حضور زیباترین لیلیوم باغ دنیا توی شهر بی عشق و محبتشون باشن! از اون روز به بعد اسم گلی زیبا و صورتی رنگ رو که همه عاشقش بودن رو لیلیوم گذاشتن تا اون سرزمین هرگز دختری که لبخند هاش به روشنی آفتاب بود رو فراموش نکنن=)
دختر بزرگتر بعد از پایان قصهاش سرش رو برگردوند و به چشم های بستهی دونسنگ کوچکش نگاه کرد و خندهای کرد،نفس هاش منظم شده بودن و خواب بود.
بوسه ای روش موهاش زد و گفت:
_خوب بخوابی لیلیوم مهربونِ این دنیا..
خب..امروز تولد یه دختر به شدت مهربون و لطیف و خوشگلهههه!
تولد درسای خوشگل منه="))
خب این اولین باره من دارم توی بیان برای کسی پست تولد میزارم و امیدوارم افتضاح بودنم تو تبریک گفتن این مدلی رو ازش چشم پوشی کنی
اون متن بالا برای توست،ینی داستان توعه!=)گل لیلیوم رو هم بخاطر این انتخاب کردم که حس کردم شبیه شخصیت خودته..
نمیدونم چی بگم..فقط میخوام برات آرزوی یه زندگی پر از سلامتی و شادی و موفقیت بکنم...امیدوارم،از ته دلم امیدوارم که تعداد خنده هات و تموم اشکات بیشتر باشن!
یادت باشه که باید از قلب مهربونت مراقبت کنی و نزاری کسی بشکنتش..
همیشه مراقب خودت باش و برای زندگیت بجنگ،و مطمئنم میتونی چون دختر خودمی توووو!=")))
امروز و حسابیییی خوش بگذرون و شاد باشششش
تولدت مبارک لیلیوم قشنگم:")♡
حالا دیگه بریم سراغ کادو ها😌😂🚬
یه روز میفهمم چرا انقدر وایب آیو رو میدییییㅠㅠ
:">>>>
چرا انقدر زیبا؟...
*-*
اینم شوهرت و آیدلت در کنار هم")🚬
کیوت کیوت کیوت کیوتتتتت::::>>>>
اینو میبینی؟این دقیقاااا من و توییم😔😂💔
خب اینم از کادو هات..برو کیفشو ببر بچ')XDتولدت هم بازم خیلیییی مبارک
خب جشن تموم شد بفرمایید خونه هاتونXD