*توجه نکنید ک بازم با تاخیر پست گذاشتم..من همیشه با تاخیر تولد آدمارو تبریک میگم اه.*
اول بزارید بگم این پسر شیرین شوگری چیکار با زندگی من کرد..
خب کار خاصی نکرد:/xD
فقط باعث شد بخوام از قوی بودنش استفاده کنم..ازش یاد بگیرم!خیلی وقتا وسط روزای سختم وقتی به زندگی این آدم نگاه کردم با خودم گفتم "هی..اون تونست،قوی بود موفق شد..پس توعم باید بتونی!"> "
مین یونگییی،مرسی که انقدر قشنگ میخندی،مرسی که با صدات آرومم میکنی،مرسی که قوی ای:")))مرسی که شور خفن بودن و هات بودنم در آوردی..
تو کیوت ترین،شکری ترین و عسلی ترین پیشی دنیایی پسر!
۲۹ سالگیت مبارکمون آگوست دیD:♡
بازم بر طبق عادت با اینکه قرار نیست اینو ببینی میخوام بگم کههه:
مراقب خودت و خنده هات باش همیشه")
ولی ما میدونیم که پشت اون نقاب خفن طورت یه گربهی خوابالوی شکری خوابیده یونوووو؟
*از اونجایی ک سافت استنم توقع ندارید روی هاتشو براتون ب نمایش بزارم ک هوم¿*
پ.ن:از همین تریبون استفاده میکنم و دوباره تولد ننه نکبتم رو هم بهش تبریک میگممم*-*
من میدونید ک اهل اینطور پست ها نیستم و صد سال سیاه هم قصد نداشتم چنین پستی بزارم چون دلیلی هم براش نمیدیدم'-'
ولی امروز یه بروکلی گندیده(آنیما)مجبورم کرد چنین پستی بزارم
و همینطور یه پیرمرد چروکیده(پریا)
بعدم اینکه خودمم کنجکاوم خب چیکار کنم..😭😂
خلاصه که...
با نهایت خجالت و شرم...
هرکی روم کراشه لایک کنه آره.../:xD
*فرو رفتن در زمین
خودمم میدونم یدونه هم نمیگیره،حالا بخوایم واقع بین باشیم شااااید دوتا
ولی این پست جاست جهت فانه خب؟:>
همین دیگه
خداحافظ")XD
پ.ن۱:بازم میگم من اهل اینطور پستا نیستم الانم از خجالت دارم آب میرم و میدونم از دوتا بیشتر نمیگیره،اگه از پنج تا دونه بیشتر شد یا ب پنج تا رسید میزارم بمونه این پستxD
و من نفرت انگیز ترین پارادوکس رو زمانی به وجود آوردم که خستگی از پشت پلک هام آهسته رها میشد و روی گونه هام میغلتید و لب هام به احمقانه ترین شکل ممکن رو به بالا خم میشدن و لبخند میزدن.
و این نفرت انگیز ترین پارادوکس منه؛
و من متاسفم،از همه چیز و همه کس.متاسفم که وقتی که باید متاسف نبودم..
-**-
پ.ن:متاسفم،جدی میگم متاسفم چون چرت و پرت های مغزمو نباید انقدر واضح ب اشتراک بزارم ولی فکر کنم آدمای اینجا بهتر از هر کسی میدونن ک این کار لازمه گاهی نه؟پس معذرت میخوام..
پ.۲:گاهی قراره از اینطور چرت و پرت ها اینجا قرار بگیره و احتمال زیاد پاکشون نمیکنم،دیگه از وجه آبی خودم خجالت نمیکشم.
اما ماهیچه ای در سینه ام در آن لحظه بیشتر از هر وقتی میتپید!
گریستی،گریستم
منظورم با لحظه ایست که درد استخوان هایت را میفشرد و تنها ب اشک اکتفا میکردی و فریاد نمیزدی.
یادت هست؟اوژنی یادت هست وقتی را که حتی بدون هیچ جدیت و منظوری جمله "من عاشقتم" را به زبان می اوردی و من این شوخی غم انگیز تورا هر ثانیه بیشتر از قبل میباریدم؟شوخی غم انگیزت ماه هاست که بر روی گونه هایم ردی به نام اشک به جا گذاشته..
اوژنی تو یادت نمی آید اما من حساب تمام دفعاتی که اشک هایت،تبدیل به دردی عمیق برای سینه ام شدند را دارم.
از اینجا میتوانم کوچه ای را که درونش عادت به در آغوش کشیدنت داشتم را تماشا کنم
میترسم پا درونش بگذارم اوژنی
آخر وقتی میرفتی فراموش کردی عطرت،و صدایت را از آن کوچه پاک کنی.
کوچه هنوز همان کوچه است،اما دیگر تو از آن رد نمیشوی،عطر و صدایت از تو وفادار تر بودند اوژنی.
با خنده عقب عقب راه میرفتی و درحالی که نگاهم میکردی مرا دیوانه میخواندی
دیوانه ام میخواندی چون با تمام وجودم از اوژنی خطاب کردنت لذت میبردم!
اوژنی دنیایمان را به یاد داری؟نمیدانم از آن چیزی به خاطر داری یا نه اما من هر شب به دنیایی می اندیشم که قرار بود آن را باهم فتح کنیم و بسازیم
قرار بود قهرمان های یکدیگر شویم
اوژنی قرار بود یک روز صدای خنده هایمان گوش جهان را کر کند!
چه شد که حالا صدای گریه هایمان رویا هایمان را رو سیاه کرد؟
اوژنی من دلتنگت نیستم
فقط یک جایی،درون سینه ام،درد میکند،
فکر میکنم سمت چپش باشد.سمت چپ سینه ام
درد میکند اوژنی،احتمالا بخاطر خالی شدن چیزی درونش است
شاید وقتی خداحافظی میکردی با بغضت قلبم را با خود کندی و بردی!
شاید هم از اول برای من نبود،بلکه خود تو بود،که حالا جایش خالی است
اوژنی اینجا باران زیاد میبارد
جوان تر که بودیم آرزو میکردیم که ای کاش هرروز بارون ببارد تا زیرش قدم بزنیم و به زیباترین موسیقی های جهان گوش دهیم
اما حالا آرزومندم که ای کاش ابر ها بخشکند،چون من و باران،تنهایی،حرفی برای گفتن ندارم جز دردِ دل
اوژنی به یاد داشته باش،که جای خالی ات درون سینه ام درد میکند اما این درد کشنده تر خواهد شد اگر هرروز نخندی!..
کاش میشد اشک ها و خنده هایت را میشمردم تا حساب هرکدامشان دستم باشد و از تو گله مند شوم که چرا تعداد اشک هایت از خنده ها پیشی گرفتند.
اما به جای من خودت انها را بشمار اوژنی
قهوه ام تمام شده،لباس هایم را بر تن کرده ام،چمدان ها آمادهاند
هوا هم مناسب بنظر میرسد
وقتش است بروم،راننده خیلی وقت است منتظر است
آخر اوژنی،این شهر شهر توست،بعد از رفتنت هیچ کجایش جای من نیست،همیشه فراموش کار بودی،یادت رفت یادت را با خود از این شهر ببری
چمدانم را بر میدارم و به همان دری میرسم که بار آخر مقابلش مرا در آغوش گرفتی،دستش را گرفتی و رفتی.
لبخندی بر لبانم مینشیند،چقدر آن روز زیبا تر شده بودی..
سوار ماشین میشوم
به ساختمانی نگاه میکنم که روزی صدای خنده هایمان درونش،موسیقی زیبای ساکنینش بود
راننده حرکت میکند
من میگریم،تو میخندی
حالا درد قلبم کمی بهتر است..
-ارادتمند همیشگی شما،یک رهگذر بی نام و نشان
پ.ن۱:این دومین متنمه ک با نوشتنش بغض بدی کردم و نمیدونم چرا،دوسش دارم اینو واقعا..
چرا؟خب چند وقت پیش یه مادمازلی بدون اکانت میومد وب من حرف میزد و باهمآشنا شدیم و سرانجام عاشق شدیم عقد کردیم:|😂😂 و ایشون هی آرزو داشت بتونه بلاخره موفق شه اکانت بزنه تو بیان ولی هی نمیتونست
منم دیگه گفتم بخدا تو اکانت بزنی من بیان و شیرینی میدم
پ.ن:یه چیز دیگه هم بگم؟من واقعا بیشعور نیستم ک کامنت هاتون رو جواب نمیدم و سین میزنم و جواب نمیدم!قرار نیست جواب ندم
فقط شاید اون لحظه یا اون تایم خیلی رو مود نباشم..
چند وقتم هست خیلی بی انرژی و خسته ام برای همینه لطفا ازم ناراحت نشید باشه؟یا اینکه مثلا کامنت نمیدم وباتون،واقعا دلم میخواد بدم ولی هی نمیشه امیدورام منظورم رو بفهمید..
..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒 𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙 ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ •••••••••••••••••••••••• دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم! دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانهای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم. دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛ دست های مرا بگیر،میدانم سردیشان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم.. میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند! دست هایم را که بگیری،قول میدهم تورا به دیدار زندگی ببرم نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛ آسان است.. بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡ ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎ لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید.. ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم 《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》