۲۵۰ مطلب توسط «Chomion» ثبت شده است

اگه ازش متنفری

 

-•!I hate you•-

 

ای کاش کسی روزی فاز چومی را کشف کند..

از گذاشتن این پست پشیمون میشم ولی..آی دونت گیو ع فاکXD

خب..ببینید زشت ها  قشنگ های من،من هیچگونه تقصیری ندارم اوکییی؟

این ایده شخمی رو سلین بچ و bro عزیزش انداختن تو ذهن من بمن چه اصن 

بیخیال حالا..

پست قبل خیلی صافت و جینگولی مینگولی بود و بسی صافت شدیم و این وسط موجب اسهال استفراغ عده‌ای هم شدیم *چپ چپ به سلین و ونته نگاه می‌کند و فحش می‌دهد

ولی خب همیشه که نباید رمانتیک بود!گاهی باید تکانی به خود داد..دست هارا بلند کرد،انگشت ها را باز کرد،و از بین آنها وسط ترینشان را برگزید و با مهر فراوان کرد درون چشمان شهلای اون گوساله‌ای ک ازش متنفریم نه؟پس...

خطاب به کسی که ازش متنفرید حرف بزنید،هرچی میخواید بگید.(فقط نزاکت و ادب رعایت شه اینجا بچه داریم،بی ادبی ببینم برخورد جدی میکنم خانومم)

مثل همیشه ناشناس هم میتونید تلاوت کنید سخنان گوهر بارتون رو

قشنگگگ خالی شید هاااxD

و میدونم که پشیمون میشم..ولی بیخیال میخوام یکم بخندم سووووو 

این شما و این کسایی ک ازشون متنفرید،ابراز علاقه کنید^-^

یونگی درونتان را بیدار کنید و اینا..

فایتینگ')♡

 

 

 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۶۴ ]
    • Chomion
    • سه شنبه ۱۲ بهمن ۰۰

    !Close but not your favourite

     

    !I can't  be your second best

    !!...Close but not your favourite 

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۱۱ بهمن ۰۰

    اگه عاشقشی

     I love you 

    خب میدونید..یهو دلم خواست چنین پستی بزارم

    شاید نیاز به یکم حس خوب و شیرین داشته باشم

    پس بدون توجه به اینکه تاحالا منو شناختید،یا نه

    میاید زیر این پست و یه جمله عاشقانه به کسی که عاشقشید میگید،تصور کنید میخواید بهش اعتراف کنید حتی اگه قبلا کرده باشید!

    حتی می‌تونید دوتایی بیاید زیر این پست و حرف بزنید..از هرچی دوست دارید،عشقتون و بهم ابراز کنید 

    میخوام ببینم.

    ناشناس هم میتونید بیاید اصلا

    بیاید و زیر این پست یه پاریس کوچیک،یه فضای صمیمی عاشقانه قشنگ درست کنید و یه بار بدون ترس عاشق باشید!

    منتظرم..

     

    آپ میشه:)

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۱۲ ]
    • Chomion
    • شنبه ۹ بهمن ۰۰

    روزمرگی ای پر از پر حرفی

    خب حقیقتا از اینکه همیشه بشینم راجب اینکه روزم/روز هام چطور میگذرن یا گذشتن تو عمومی حرف بزنم خیلی خوشم نمیومد.

    همش فکر میکردم یا شایدم میکنم که کسی که داره اینارو میخونه پوکر فیس به صفحه گوشی نگاه میکنه و میگه:خب که چی؟بمن چه الان دقیقا¿

    ولی خب..شاید یاد گرفته باشم یکمم به دل خودم راه بیام نه..؟

    دلم خواست راجب مزخرف گذشتن این چند روزم و شاید اتفاقاتش تو وبلاگی ک مطمئنم شاید ۳ سال دیگه وقتی ببینمش کلی خاطره  برام زنده میشه بنویسم.

    ممکنه چسناله هم بشه ولی خب بیاید قبول کنیم منم حق دارم یه بار بر طبق دلم پیش برم هوم¿و اجباری به خوندن این پست نیست فقط میخوام این روزا ثبت شن،روز های عجیبی بودن..

  • ۵
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Chomion
    • جمعه ۸ بهمن ۰۰

    پرت و پلا نویسی های کاملا بی مفهوم پارت هزارم.

    هرگز خودم رو در حدی ندیدم تا نصیحتی به کسی بکنم 

    ولی رفیق،همشهری،آشنا،غریب،عزیز،برادر،خواهر

    انقدر خودتو خسته نکن!

    انقدر برای این دنیا خودتو به هر دری نزن

    تهش تو میمونی و کسی که هرچی بهش دست تکون میدی جوابت و نمیده و حتی زبونش رو هم نمیفهمی

    و متاسفانه اون خودتی!

    گاهی بزار رو استپ همه چیزو

    هیچکس،هیج چیز،قرار نیست تورو ببینه

    قرار نیست کسی ببینه که تو چطور خودتو برای جهان به در و دیوار کوبیدی و تهش بدن آسیب دیده‌‌ات جلوی چشم همه قرار گرفت و با انزجار از روش رد شدن و گفتن:

    "چقدر ناامید و خسته و شکسته‌است،وای خدا زیادی ضعیفه،بیچاره!"

    هیچوقت کسی تورو نمیبینه

    حتی اگه خون از لای پلک های رنگ پریده‌ات جاری بشه

    هیچکس قرار نیست ببینه

    حتی اگه قلبت براشون بتپه

    هیچکس قرار نیست ببینه.

    و در نهایت،تویی که در چشم خودت همون واژه‌ی اضافیِ دنیا دیده میشی!

    و از صمیم قلب برات آرزو میکنم،کاری نکنی که روزی دلتنگ خودت بشی.

     

    • Chomion
    • جمعه ۱ بهمن ۰۰

    !𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒂𝒔𝒕 𝒕𝒊𝒎𝒆 𝒕𝒉𝒂𝒕 𝒚𝒐𝒖 𝒕𝒐𝒖𝒄𝒉𝒆𝒅 𝒎𝒆

     
    bayan tools Sufijan Stevens Mystery of love

     

    با شتاب درب آهنی راهرو رو باز کرد و پا برهنه مسیر راهروی خیس و زمین لیزش رو طی کرد.

    اشک هاش بی اختیار با بارون پیوند داده میشدن و بدنش زیر پیراهن سفید نازک و شلوارک آبی نازک ترش میلرزید و التماس کمی گرما رو بهش میکرد!

    اما توی این لحظه انگار مفهوم کلی گرما و سرما و فرقشون رو هم تشخیص نمیداد.

    کل راهرو رو طی کرد و از به پله های سنگیِ پیش روش رسید و در مسیر طی کردنشون لغزید و روی زمین افتاد..

    صورتش از درد جمع شده بود و پیراهن سفیدش گلی و کثیف شده بود.آرنجش رو روی زمین گذاشت تا بتونه بلند شه،اما کاش هرگز سرش رو بالا نمی‌گرفت تا چشم هایی رو که براش زیبا ترین عذاب عمرش رو رقم زده بودن ببینه!

    ای کاش هرگز چشمی نمیداشت،ای کاش ناشنوا زاده میشد تا نجوای آرام انسان رو به روش که به آهستگی زمزمه میکرد:

    "خوبی؟" رو نشنونه!

    دست هاش رو تکیه گاه خودش کرد و به زحمت روی پاهای ناتوانش ایستاد و پوزخندی روی لبش نشست.

    فرد مقابلش به کف دست های زخمیش خیره شده بود و با نگرانی و احتیاط پرسید:

    "دستت..درد میکنه؟!"

    پوزخندش به تک خنده‌ی عصبی ای تبدیل شد و بلاخره به خودش جرأت داد و لب هاش خشکیده‌اش رو حرکت داد:

    "نه..ولی میدونی به جاش کجام درد میکنه؟میخوای بدونی؟"

    بدون اندکی صبر برای گرفتن واکنشی از عشق بی رحمش حرکتی کرد و قدمی به سمتش برداشت،کف دست هاش رو روی قلب خودش گذاشت و به چشم هایی که میتونستن حق حیات رو ازش بگیرن خیره موند.

    لبخند تلخی زد و کنار گوشش زمزمه کرد:

    "اینجا..اینجا خیلی درد میکنه! پروانه های سیاه توش پرواز میکنن و آواز میخونن،باد سرد داخلش میوزه و به جای سرد کردنش،میسوزونتش!

    تاحالا شده با سرما آتیش بگیری؟"

    سرش رو به دو طرف تکون داد و دوباره جرأتی به خودش داد و داخل تیله های یشمی معشوقش زل زد.

    "نه..تو فقط یه چیز رو بلدی..بادِ سرد بودن!"

    دستش رو از روی قلب خودش بلند کرد و ازش فاصله گرفت..

    "یک ماه..یک ماه باد سرد به هر کجای قلبم میدوید و کلبه های رویایی ای که روزی خودت برای ساخته بودیشون رو ویران میکرد.۳۱ روز برای مردن کافیه نه؟مرگ تدریجی.."

    معشوق بی رحمش چشم هاش رو بست و با صدایی تقریبا بلند گفت:

    "مجبور بودم تا ازت دور شم چرا نمیفهمی؟"

    با ناباوری سر چرخوند و فریاد زد:

    "چرا؟چون دوستت..."

    درد بدی رو داخل قفسه سینه‌اش حس کرد و با زانو هاش روی زمین سرد و خیس فرود اومد. 

    پروانه ها داشتن میسوختن..!

    معشوق بی رحمش با نگرانی سمتش اومد و مقابلش زانو زد.

    سرش رو بالا گرفت و به موهای مشکی و موج دارش زل زد. چقدر زیبا تمنای نوازش شدن داشتن..و چقدر قبیح دست هاش برای نوازششون ناتوان بودن.

    بغضش رو مدفون کرد و نگاهش رو از موهاش گرفت:

    "چون دوستت داشتم؟"

    بارش بارون شدید تر شده بود،ابر ها سریعتر فریاد میزدن،خورشید دور تر میشد،زمان می‌ایستاد،دژاوو تکرار میشد،لب ها سکوت میکردن،چشم ها التماس میکردن،بغض ها خاموش میشدن،اشک ها میسوختن...

    "چون دوستت نداشتم..برو.."

    خندید..خندید و خندید،مستانه خندید و به آسمون خیره میشد و میون خنده هاش اشک می‌ریخت.

    "نه..تو دوسم داری..بار اول که بوسیدیم،اونموقه گفتی شگفتی ها هرگز تموم نمیشن،بار اول که لمسم کردی،گفتی آرامش حاکم جهانه

    بار اول که شکستیم...گفتی بار آخره! تو..تو دوسم داری چون بار اول که بوسیدیم چشم هات بسته بودن! تو..تو.."

    چشم های یشمی معشوق بی رحمش گودال عمیق و بی پایانی بودن که حرفی نمیزدن..هرچقدر خیره میشد،پوچی حاکم بود.

    چرا خورشید مهمون آسمان نمیشد تا این صفحه‌ی آبی رنگ دست از گریستن بکشه؟تا کمتر بباره،اونوقت شاید اشک هاش بهتر مشخص میشدن و دل انسان مقابلش نرم میشد..

    "خودت و نشکن و برو.."

    مثل یک دیوانه سرش رو تکون میداد و یقه‌ی پیراهن معشوق بی رحمش رو بیشتر داخل دستش می‌فشرد؛

    اما..انسان مقابلش برای رهایی از این عذاب باید از دریچه چشم های عمیقش دور میشد.

    لباسش رو از چنگ دست های التماس گر معشوق شکسته اش بیرون کشید و از روی زمین بلند شد.

    پشتش رو بهش کرد و قدمی به جلو برداشت.

    اما معشوق مجنونش هنوز روی زمین سرد و خیس پشت بام نشسته بود و به موهای مشکیش زل زده بود.

    خواست آخرین قدم برای نجات دادن خودش رو برداره و از پله ها به پایین بره،که معشوق مجنونش صدا زد:

    "میشه برای آخرین بار.. بغلت کنم؟میشه برای آخرین بار..تن خیس و سردت و حس کنم؟"

    پروانه های داخل قلب این عاشق بی رحم هم حالا هوس آتش گرفتن داشتن.

    لب هاش رو روی هم فشرد و سمتش برگشت و منتظر ایستاد.

    معشوق مجنونش زمین رو تکیه گاهی کرد و روی پا ایستاد؛فاصله‌ی کذایی بینشون رو پر کرد و خودش رو به آغوش قاتل زیباش سپرد و دستانش رو دور گردنش حصار کرد.

    بارون میبارید،پروانه ها جنب و جوش میکردن،قلب ها التماس میکردن،پلک ها به خون آغشته میشدن،دست ها گرم تر میشدن،و دو عاشق تنها،روی بام ساختمانی کوچیک در انتهای شهری پهناور،دور از چشم آفتاب و ستاره‌ی کوچک آرزوشون،تن خیس هم رو به آغوش سردشون دعوت میکردن. 

    مدت زیادی از اولین باری که هم رو در آغوش گرفتن گذشته بود،و چه کسی فکرش رو میکرد که بارون روزی به تماشای آخرین لمس قلب هاشون بنشینه؟

    آخرین باری که لمسم میکنی،چشم هات رو ببند،بزار حس کنم هنوز کمی عاشقی!

    بعد از آخرین لمسِ تو زیر گریه های آسمون..هر شب رو زیر ستاره های مرده‌ی آسمونِ کویر میگذروندم و از هر جنبنده‌ای،می‌پرسیدم که چرا موقع رفتن،چشم هات خیس بودن!؟و چرا..وقتی در آغوشم میگرفتی چشم هات رو بسته بودی..

     [!?Oh.wil wonder's ever cease ]

     

    پ.ن۱:این اولین متنی بود که با نوشتنش قلبم درد گرفت و توش غرق شدم..دوسش دارم

    پ.ن۲:وسط عربی خوندن چرا باید بشینم اینو بنویسممم؟فردا وقتی صفر شدم این صحنه جلوی چشمم خواهد آمد!

    پ.ن۳:این همونیه که گفتم با آنیما می‌نویسمش..بچ بیا خودت ادامش بده:")

    پ.ن۴:ولی این آهنگ حق نداره اینطوری باهام بازی کنه..حس میکنم تو زندگی قبلیم این آهنگ نقش زیادی داشته..

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۴۱ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۲۷ دی ۰۰

    درست میگم؟

    میدونید..نمیخوام چسناله کنم واقعا

    ولی نمیدونم چرا حس خوبی از وبم نمیگیرم

    حس میکنم یه طوریه

    حس قشنگی نمیده به آدم،میدونید چی میگم¿

    تموم تلاشمو کردم و میکنم‌ ک یه حس خوبی بده،حس دنجی و راحتی بده.

    ولی چرا نمیدهههه؟

    عجیبه..کم کم دارم ب این فکر میکنم بزنم همه چیزشو عوض کنم(نه که خیلی حالشو دارم)

    اگه شمام چنین فکری میکنید پلیز بیاید بگید مشکل کار کجاست،اوکی؟اصن ناشناس هم میتونید بیاید بگید.هرطور دوست دارید.فقط ایراد کارمو بگید

     

    شایدم مثل همیشه دیوونه و حساس شدم.نه؟

  • ۶
  • نظرات [ ۴۰ ]
    • Chomion
    • شنبه ۲۵ دی ۰۰

    گوشش بدید.

     " !私の気持ちに自分を結びつけてください "

    .
    Mystery of love 

    Sufijan stevens

    Made By Farhan

    اینو خواستم گوش بدید،زیباست..و غم خاصی توشه

    نمیدونم چرا

    حسِ ترس از دست دادن چیزی رو داره..

    تاحالا این حس رو تجربه کردید؟اینکه بترسید،همش بترسید

    بترسید وقتی از خواب بلند میشید دیگه اون آدم قبلی نباشید و چیزی رو از دست بدید؟

    احساس کنید اون چیز برای شما نیست..قراره بره..!

    تجربه‌اش کردید؟

    این آهنگ اون وایب رو بهم میده،حالمو بد میکنه ولی نمیدونم چرا به گوش دادنش ادامه میدم؛

    -گوشش بدید و بهم بگید بهتون چه حسی میده،میخوام بدونم

    "ممکنه شگفتی ها روزی تموم شن..؟"

  • ۹
  • نظرات [ ۵۲ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۲۳ دی ۰۰

    "روز بیست و هشتم" "روز بیست و نهم" "روز سی اممم:>"

    درباره سه عادت مفید و سالمی که داری بنویس و بگو چه چیزی بهت انگیزه میده که ادامشون بدی؟

    من از نمک متنفرم و غذا های پر نمک و دوست ندارم،به عبارتی اصلا نمک مصرف نمیکنم مگر اینکه چی بشه..مثلا غذا دیگع واقعا بی مزه باشه

    به مسواک زدن خیلی اهمیت میدم،یه شب مسواک نزنم میمیرم

    و حتمااا،حتما! حتی اگه زمین به آسمون برسه من باید یه روز در میون یا هرروز برم حموم"-"نرم اصن دلم میخواد خودمو بندازم تو سطل آشغال"/

    و خب زنده موندن و سلامت موندنم دلیل انجام دادنشونه:"

    null

    درباره کاری بنویس که الان انجامش میدی اما قبلا نمیتونستی و برات سخت بوده.چطور تونستی موفق بشی و توانایی انجام دادنش رو داشته باشی؟

    خب..من قبلا از کاردستی درست کردن و نقاشی کشیدن خوشم نمیومد من اصلا حوصله این کارا رو نداشتم تو دوران ابتدایی و حتی تا کلاس هفتم هشتم نهم هم مامانم برام کاردستی های مدرسه‌ام و درست میکرد.

    نقاشی کردنمم که افتضاح بود اصلا یه وضعی..XD

    ولی خب من حالا بدون نقاشی یاد گرفتن و انجام دادنش هیچم!

    و خب رشتمم ک توش پر از کارای عملی و به قول معروف این کاردستی هاست پس..آره موفق شدم یوهووو:>>>

    و،احتمالا به مرور شخصیتم که به کلی عوض شد باعث شد به این چیزا علاقه مند شم و بتونم انجامشون بدم؟

    null

    اگه میتونستی یه برنامه تلوزیونی بسازی،داستانش درباره چی بود؟

    این یکی از سخت ترین سوالات این چالش بود..

    چون زمینه علایق من زیادی گستردس 

    من به مسائل اجتماعی علاقه دارم

    به نجوم علاقه دارم

    به هنر علاقه دارم

    به موسیقی علاقه دارم

    به زندگی نامه ها علاقه دارم

    به برنامه های آشپزی هم علاقه دارم"-"

    ولی خب..به عنوان یه نوجوونی که تو سخت ترین دوران زندگیشه

    دلم میخواد راجب نوجوان ها و افسردگی ای که ممکنه در طول دوران نوجوونیشون بهش دچار بشن و مشکلاتشون برنامه ای بسازم تا یکم راجبشون آگاهی رسانی بشه و کمتر اذیت شن.

    تا شاید یکم این مغز های کوچک زنگ زده دچار تحول شن..نه؟

    null

    +خب خب بر طبل شادانه بکوبید که این چالش و بلاخره تمومش کردمممم🙂😂😭💔

    ینی پدرم در اومدااا..فکر نکنم هیشکی به اندازه من انقدر طول داده باشه این چالشو

    +کامنت هارو بعد از قرن ها میخوام باز کنم..با اینکه میدونم هیچی‌نمیگید؛ولی خب..بازه کامنتا دیگه،همین:")

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۲۰ دی ۰۰

    "روز بیست و هفتم"اوکی ولی من استاد سوتی و چیزدستی ام..

    اگر میتونستی هر جایی تو دنیا زندگی کنی،کجارو انتخاب میکردی؟چرا؟

    بچ مردم انقد ازم پرسیدی چرا:/یه سری کارا و یه سری چیزا جدن دلیل خاصی ندارن خب تو برا چی هی چرا چرا میکنی=-=

    خب ببینید..من اینطوریم که هم میخوام اینجا باشم؛کلیک

    هم اینجا،بازم کلیک

    همچنین اینجا

    و خب انتخاب بینشون واقعااا سخته..

    ولی..من پاریس رو انتخاب می‌کنم:")

    نمیدونم چرا کلا همیشه برام شهر هنری و رویایی ای به نظر میومد و عاشقشم!

    همون وایبی رو میده که دلم میخواد...

    اونجارو انتخاب می‌کنم اما توی خلوت ترین محله‌اش ساکن میشم حوصله شلوغی رو ندارم"-"

    همین:')

     

    پ.ن:امتحانا و این چالش که تموم بشم دوباره شروع میکنم به نوشتن..دلم برای نوشتن خیلی زیاد تنگ‌شده.هر از چند گاهی میخوام برم سمت نوت هام و یچی بنویسم

    ولی کلمات توی مغزم یخ میبندن! اصلا حس قشنگی نیست..

    پ.ن۲:داشتم انیمه وایولت اورگاردن و میدیدم امروز،سر قسمت نه یا هشتمش یه ایده ای برای نوشتن به ذهنم رسید..بنظرم خیلییی جذاب میاد

    حالا اگه نوشتمش میفهمید چی بوده')

    این انیمه یه طوریه..اشکمو در میاره!تصور می‌کردم شبیه وایولت باشه اخلاق هام،ولی نه واقعا آنچنان شباهتی نداشتیم..دختره‌ی بیچاره..")

    پ.ن۳:اینجانب تا مدتی میلی با باز کردن کامنت هایش ندارد لطفا دلخور نشوید:]

    null

    حدس بزنید چی شده؟اونجا نوشته بودم فرانسه رو انتخاب می‌کنم و من عاشق این شهرمممممم!!!!!!

    .

    درحالی که میخواستم بنویسم پاریس نه فرانسه!!خدایا بسه..چیزدستی بسههه یونو؟

    چرا نوشتم فرانسه..ای بمیری چومی بمیریییی"))))

  • ۱۲
    • Chomion
    • پنجشنبه ۱۶ دی ۰۰
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb