خداوند لیوان قهوهاش را سر کشید و بعد از بیرون دادن نفسش آن را روی میز چوبی کنار دستش قرار داد.
حالش از همیشه بهتر بود و از هر وقتی شاد تر!
تصمیمش را گرفته بود،میخواست یکی از زیبا ترین مخلوقاتش را خلق کند،چون قهوهای که خورده بود بیش از حد حالش را خوب کرد بود..
دست به کار شد،تمامی فرشته هایش را جمع کرد و از هر کدام چیزی برای مخلوق جدیدش در نظر گرفت
روی صورتش چشمانی کشیده و زیباتر از هر چشمی که تا به حال آفریده بود قرار داد
روی پوستش را گرد خاک های بهشتی پاشید و لبخندش..لبخندش را زیباترین و شیرین ترین لبخند دنیا آفرید
جای لبخندش یک مستطیل بی نهایت شیرین قرار داد تا هروقت که لب های پسرک میخندند همه بتوانند از شیرینی لبخند هایش شاد شوند.
او میخواست با خلق کردن این انسان تمام موجودات زمینی اش به قدرت و عظمتش پی ببرند
وقتش بود با آفریدن انسانی بی نقص مهر تاییدی بر قدرت خلقش بزند؛
دلش میخواست هر گاه که کسی او را نگاه میکند با خود بگوید: "خداوند نشانهای از قدرتش را در قالب انسانی پرستیدنی روی زمین قرار داده.."
درون آن انسان روحی زیبا مثل نواختن یک ویالون در صبحی خنک و آفتابی،نوشیدن یک لیوان قهوه در کتابخانه ای قدیمی،گوش سپردن به زیباترین موسیقی دنیا در کلیسایی متروکه و قدم زدن میان دشتی از گل های زنبق قرار داد.
حالا کارش تمام شده بود
این بود مخلوقی که بعد از پا گذاشتنش بر زمین همه حاضر بودند بر زیبایی اش قسم بخورند!
فرشته ها مینگریستند و از خدا میخواستند مخلوق جدیدش را پیش انسان ها نفرستد اما خدا به آنها اطمینان داد که جایش آن پایین خوب خواهد بود..
قبل از فرستادن پسر به زمین جلو رفت
حنجرهی او را بوسید و در گوشش زمزمه کرد:
با این صدا قرار است آرامش بسیاری از مردم باشی..
اسمت را تهیونگ انتخاب خواهم کرد
به معنی رفاه و شادی ای بزرگ=)
تولدت مبارک پسر زمستانیِ من..
و سپس زیباترین پسر بهشتی را روی زمین فرستاد..
چی بگم؟امروز تولد یکی از کساییه که شک ندارم حتی آرمی هم نمیبودم با دیدنش هر بار حاضر بودم قسم بخورم به بی نقصی و زیباییش:)
تولد خرس عسلی شیرینمونه..دیروز واقعا خوشحال بودم چون حس میکردم هدیه بزرگی بهم داده شده!
چون این آدم با صدای خاصش،با طرز ادای هر یک از نوت هاش میتونه روحم رو از درون شاد کنه و باعث بشه تو تک تک کلماتش غرق بشم..
تو متن بالا هم بهش اشاره کردم..خدا وقتی کیم تهیونگ و می آفریده حالش زیادی خوب بوده=)
نمیدونم چی بگم..گاهی کلمه ها تکراری و بی ارزش میشن
پس مثل همیشه میگم:
کیم تهیونگ ممنونتم که به دنیا اومدی=))ممنونتم که شدی وی از بی تی اس و انقدر بهمون عشق میورزی،ممنونتم که صدایی با آرامش خالص داری و بهم ن هدیهاش میدی
ممنونتم که هستی..ممنونم که بهم خیلی چیزارو یاد دادی..
مراقب خودت،قلب زیبات،روح زیبا ترت و لبخند هاب مستطیلی قشنگت باش پسر:")
تولد وینتر بر زیبامون مبارک🤍🐻
وایبی که میده رو نمیتونممم">>>
نمیشه برای چند دقیقه تهیونگ فرفری رو بدید؟میبرم فقط ماچش میکنم میام بخدا">
-عا و درضمن..مرسی که کاری کردی هیچ پسری با وجودت دیگه به چشمم نیاد مستر کیم واقعا مرسی=-=اگه در آینده بترشم همشششش تقصیر توعه توووو!
کتابش را بست و به آسمان سیاه اما پر ستارهی بالای سرش نگاه کرد.محو تماشایش شده بود و در فکر بود.. ضربهی آرامی به بازویش کافی بود تا رشتهی افکارش را پاره کند. _تو فکری متفکرانه آهی کشید و سمت دختر مقابلش برگشت. _اونی،امروز استاد ادبیاتمون برای هر گل داستانی گفت و من عاشق تک تکشون شدم،میخواست برای گل لیلیوم هم یه داستان بگه که وقت نشد و زنگ خورد دختر بزرگتر به لب و لوچهی آویزان دختر کوچکتر نگاه کرد و آرام با انگشت روی بینی اش زد _خب حالا چرا کشتی هات غرق شدن؟ دخترک اخمی کرد و با صدایی آرام گفت: _آخه اونی من عاشق لیلیومم،میخواستم داستانش و بشنوم! دختر بزرگتر مکثی کرد و بعد از لبخندی مهربانانه پاسخ داد: _خب اگه بهت بگم من داستانش و میدونم چی میگی؟ برق به چشمان درخشان و معصوم دختر افتاد و با ذوقی آشکار دست دختر روبه رویش را گرفت و گفت: _راست میگی اونی؟داستانش و میدونییی؟ اونیِ دخترک خندهای کرد و سر تکان داد: _بله که میدونم،حالا بزار تا برات بگم.. دختر کوچکتر با ذوق خودش را در آغوش اونی اش جا داد،درحالی که به آسمان چشم دوخته بود منتظر شنیدن قصهای شیرین بود. _لیلیوم یه دختر با چشمانی مهربون،قلبی صاف،دلی بزرگ و روحی بخشنده بود،صورتش مثل ماه میدرخشید و میتونست تموم روز رو برای مردم شهرش لبخند بزنه،لیلیوم میتونست مهربون ترین و فداکار ترین و لطیف ترین دختری باشه که اون شهر به خودش دیده!اما مردم هرگز محبت و دل بزرگ اون رو نمیدیدن و همیشه زیر پا میزاشتنش..مردم هرگز لیلیوم رو ندیدن..و این وجه غمگین زندگی اون بود،اما این باعث نمیشد اون دست از کارش برداره،اون غمگین میشد اما هر بار چیزی از محبت قشنگش کم نمیشد..یک روز خدا متوجه شد که آدم ها لیلیوم رو آزار میدن و لایق محبت بی پایانش نیستن،برای همین وقتی لیلیوم بالای یه کوه مشغول جمع کردن گل های آفتاب گردون بود و به درخشش زیبای خورشید مقابلش نگاه میکرد خدا تصمیم گرفت اون رو بدزده و به دنیای مخفی و زیبای خودش ببرتش..جایی که توش پر از گل های بنفش و سفید رنگ بود و لیلیوم تا ابد میتونست بین چمنزار های اونجا بشینه و از گل هاش بچینه و مردم اون سرزمین همیشه قدردان عشقِ قلب کوچک و زیبای اون باشن و لیلیوم همیشه لبخندش رو بهشون هدیه کنه..و خدا حاضر بود خودش قسم بخوره که اون زیبا ترین و مهربان ترین لیلیومی بود که دیده! اما بعد از ناپدید شدن لیلیوم زندگی مردم شهر هرگز مثل قبل نشد..اونا میتونستن کم شدن چیزی رو از زندگی هاشون حس کنن،اما دیر بود! چون اون ها دیگه نمیتونستن لایق حضور زیباترین لیلیوم باغ دنیا توی شهر بی عشق و محبتشون باشن! از اون روز به بعد اسم گلی زیبا و صورتی رنگ رو که همه عاشقش بودن رو لیلیوم گذاشتن تا اون سرزمین هرگز دختری که لبخند هاش به روشنی آفتاب بود رو فراموش نکنن=) دختر بزرگتر بعد از پایان قصهاش سرش رو برگردوند و به چشم های بستهی دونسنگ کوچکش نگاه کرد و خندهای کرد،نفس هاش منظم شده بودن و خواب بود. بوسه ای روش موهاش زد و گفت: _خوب بخوابی لیلیوم مهربونِ این دنیا..
خب..امروز تولد یه دختر به شدت مهربون و لطیف و خوشگلهههه!
تولد درسای خوشگل منه="))
خب این اولین باره من دارم توی بیان برای کسی پست تولد میزارم و امیدوارم افتضاح بودنم تو تبریک گفتن این مدلی رو ازش چشم پوشی کنی
اون متن بالا برای توست،ینی داستان توعه!=)گل لیلیوم رو هم بخاطر این انتخاب کردم که حس کردم شبیه شخصیت خودته..
نمیدونم چی بگم..فقط میخوام برات آرزوی یه زندگی پر از سلامتی و شادی و موفقیت بکنم...امیدوارم،از ته دلم امیدوارم که تعداد خنده هات و تموم اشکات بیشتر باشن!
یادت باشه که باید از قلب مهربونت مراقبت کنی و نزاری کسی بشکنتش..
همیشه مراقب خودت باش و برای زندگیت بجنگ،و مطمئنم میتونی چون دختر خودمی توووو!=")))
در اتاقت و بستم و بیرون اومدم مثل هرروز،مثل دیروز بودی مثل دیروز حالت خوب نبود مثل این چند وقت اخیر فریاد میزدی،گریه میکردی،ازم میخواستی ازت متنفر شم تو خیابون زیر چتر خیسم که راه میرفتم تموم عابر ها با انگشت نشونم میدادن میتونستم پچ پچ هاشونو بشنوم که از هم میپرسیدن چرا هنوز کنارتم و ترکت نمیکنم؟چرا منم نمیشکنم؟چرا منم فریاد نمیزنم؟قلبم..قلبم چطور متلاشی نمیشه و تیکه هاش زیر قدم های آرومت نمیریزه؟! اما اونا نمیدونن،نمیدونستن من توی دیوونه رو به جهانی عاقل ترجیح میدم من توی شکسته رو به تموم بنفشه های سالم و خوش بو ترجیح میدم من توی خسته رو به تموم تازه نفس های مجنون ترجیح میدم نمیدونستن من نبود تو زیر چترم و بودنت تو قفس تنهایی خودت رو به تموم عاشق هایی که زبر یه چتر باهم قدم میزنن ترجیح میدم چون تو،تو بودی،قشنگ ترین شکستنی دنیا بوسیدنی ترین بنفشهی دنیا نوازش کردنی ترین زخمی دنیا گاهی با مشت به سینهی خودم میکوبم و از خودم میپرسم چرا نمیتونم کمی بی تفاوت باشم نسبت به اشک هات اشک هات مگه چی دارن که قلبمو میسوزونن؟ مگه چشم هات چی دارن که زمان هامو جا به جا میکنن؟ نه..تو نه مجذوب کننده بودی نه زیبا ترین عشق دنیا بودی و نه زیبا ترین انسان روی زمین،چهره ای معمولی داشتی،چهره ای که ازش متنفر بودی تو مجذوب کننده نبودی ولی من عاشقت شدم،چون تو روح زخمی منو بغل کردی و بوسیدی رد بوسهات هنوز روشه چکاوک،میدونستی؟هنوز ردش روشه و من نگاهش میکنم. ازم میخوای برام مهم نباشه ولی تو تنها دیوانهای هستی که میتونم اشک هاشو به جون بخرم نه..نه این یه داستان عاشقانه نیست چکاوک! هیچ داستان عاشقانهای در کار نیست تو نه ژولیتی،نه اوژنیِ ناپلئونی،نه لیلیِ مجنونی،نه شیرینِ فرهادی من؟من نه رومئوام،نه ناپلئونِ دزیره،نه مجنونِ لیلی،نه فرهادِ شیرین ما هیچی جز دو انسان نیستیم ما حتی عاشق نیستیم ما..ما چی بودیم؟فقط یادمه آخرین باقی ماندهی روح همو در آغوش گرفتیم،تو خودت رو به روحم پیوند زدی و حالا که روحت مریضه از من میخوای رهات کنم،ولی دیره،دیره..روح تو روح منه زیبا! یا باهم خوب میشیم یا..باهم میمیریم! تو طوری به رگ هام نفوذ کردی که حس میکنم از ابتدا تنها تو بودی و آفرینش من باهات گره خورده بهت که گفتم،داستان ما داستان عاشقانهای نیست تهش پایانه،پایان سرتاسرشه،تو تهش دست ژنرال خودت رو میگیری و من میشم قسمت روشنی از گذشتهات من؟شاید دست اوژنی یا ژنرال خودمو بگیرم و تو بشی روشن ترین قسمت گذشتهی من شاید هم تو تنها قسمت ژنرالی بشی و من قسمت آتیش ستاره هایی که روزی باهاشون آرزو میکردیم و حالا سوختن! من عشق رو توی تا ابد موندن نمیبینم چکاوک کوچک من عشق میدونی چیه؟ عشق یعنی روحت رو بغل بگیرم،ببوسمش،بغض هات و بشکنم و نابود کنم،و بعد توی ترمیم شده رو بسپرم دست سرنوشت،و بعد اون سرنوشت یا تورو به خودم بر میگردونه،یا به مقصد اصلیت میرسونه اما تا اون روز هیچ دری رو اجازه نمیدم به روم ببندی! پشت این در میشینم،تک تک اشک هاتو میشنوم و براشون برای بار هزارم خورد میشم. چکاوک اگه توی سینهام زندگی میکردی بی شک متعجب میشدی که با هر امیدت که ناامید میشد چطور سینهام شروع به سنگین شدن و دردناک شدن میکرد! تو مجذوب کننده نبودی ولی قلب منو به راحتی به آتیش میکشیدی..چیکار میتونم بکنم؟ازت شکایت کنم؟بهت ناسزا بگم؟ نه..نه نمیتونم! من فقط میتونم پشت در بستهی اتاقت بشینم و به حرفات گوش بدم مثل همین الان ولی کاش میتونستی بدونی روحت رو به روحم دوختی! و این یه داستان عاشقانه نیست؛
..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒 𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙 ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ •••••••••••••••••••••••• دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم! دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانهای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم. دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛ دست های مرا بگیر،میدانم سردیشان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم.. میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند! دست هایم را که بگیری،قول میدهم تورا به دیدار زندگی ببرم نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛ آسان است.. بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡ ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎ لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید.. ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم 《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》