یه خبر پشم ریزون(حداقل واسه من)دارم که گفتم با شما هم ب اشتراک بزارمش شاید بخواید بدونید:>>
نمیدونم چقدرتون ویلی ونکا رو به یاد دارید ولی خب اون برگشته..و اینم وبشه:کلیک
خواستم بگم دیگه اره*-*
- Chomion
- چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱
یه خبر پشم ریزون(حداقل واسه من)دارم که گفتم با شما هم ب اشتراک بزارمش شاید بخواید بدونید:>>
نمیدونم چقدرتون ویلی ونکا رو به یاد دارید ولی خب اون برگشته..و اینم وبشه:کلیک
خواستم بگم دیگه اره*-*
این خیلی قشنگ بود")))اگه واقعی باشه قشنگ تر هم میشه..تصور اینکه ما از اون بالا اومدیم قشنگ نیست؟برای منی که عاشق ستاره ها و دنیای اون بالاعم این شبیه یه بهشت میمونه..
تصور کنید یه ستاره کوچولو که داشته به پایان زندگیش نزدیک میشده و تا حد ممکن داغ و پر جرم شده بعد از انفجارش ذره های کوچولوش رو به زمین فرستاده تا اونارو به درون شما بفرسته!">>
بعد شما از ذره های یه ستاره درحال انفجار تشکیل شدید.این یعنی اون ستاره نمرده و هنوز درون شماست
حالا اون ستاره خود شمایید
پس در این صورت همه ما یه ستاره ایم3> زیبا نیست؟
شایدم فقط ستاره نباشیم،شاید هر صحابی،هر کهکشان و سیاهچاله و کرم چاله و منظومه یه بخش از خودش رو به وجود ما دمیده و مارو به وجود آورده
شاید اصلا ما از گل ساخته نشدیم
شاید ما یه فنجون از فضاییم:]
قشنگه..
یعنی ستارهای که وجود تورو تشکیل داده کدومه..؟شاید اگه بیشتر به آسمون نگاه کنم ببینمش
ستارهای رو که هنوز منفجر نشده و نورش سالیان سال بعد به من میرسه
فکر کنم ستاره های ما تو لحظه آخر کنار هم بودن")
کاش میتونستم وقتی تو چشمام زل میزنی و میگی یه شیطانم،واقعا یه شیطان باشم.تو بازم نمیدونی دارم از چی حرف میزنم نه؟از بودن یا نبودن حرف میزنم.
شیطان بودن یا نبودن؛دلم میخواد وقتی بهم میگی شیطان،یه شیطان واقعی باشم،همون شیطانی که تو قصه ها همرو به نابودی میکشونه
ولی حالا فقط اینجا خوابیدم و اشک هام روی بالشت میچکن.
و دارم فکر میکنم شیطان بودن چیز بدی نیست،وقتی فکر میکنن که یه شیطانی.
.Chert and pert#
روز آخر که برسه کنارت میشینم.
یه لیوان چایی میدم دستت و تو سکوت به جنگل مه گرفته خیره میشیم،چایی رو فوت میکنم و پتو رو روی شونهات تنظیم میکنم.
چایی رو بدون قند میخورم،چون حالا انقدر از شیرینی وجودت پرم که هیچ قندی شیرینم نمیکنه!
صورتتو بین دستام میگیرم و تا میتونم بوسه بارونش میکنم؛دیگه خجالتی در کار نیست.میبوسمت.
پلک هاتو،گونه هاتو،ابرو هاتو،پیشونیتو،چال چونهات رو،موهات رو..
بعد درحالی که بی هیچ ترسی توی چشمات نگاه میکنم و اشک میریزم میگمش
بلاخره میگمش
میگم که چقدر دوستت دارم.نه اون دوست داشتنی که تموم این مدت بهت میگفتمش..
دوست داشتنی که باعث میشه از دادن قلبم بهت هیچ ترسی نداشته باشم!
روز آخر که برسه میگم چقدر برات خودمو ساکت کردم،چقدر برات اشک ریختم،چقدر تو نبودی و من بودم،چقدر تو رفتی و من موندم،چقدر تو شکستی و من ساختمت،چقدر تو گم شدی و من دنبالت دویدم،چقد تو فریاد کشیدی و من آهسته در آغوشت گرفتم،و چقدر تو ندیدی و من دیوانه وار عاشقت بودم..
روز آخر دیگه ترسی نیست
بدنت رو بین دستام میگیرم و تا لحظهی آخرِ روز آخر میگم که تو همه جهانی.
روز آخر..روز آخر:)
+کاملا یهویی و دلی.
سلاااام*-*
*در آغوش کشیدن همتونننن
زیاد حرف نمیزنم چون این پست صرفا برا حرف زدن باهاتونه چون بی اندازه دلتنگتون/دلتنگ یه سریاتون هستم)
از اونجایی که یه یک هفته ای به نت دسترسی نداشتم و تو سفر تشریف داشتیم گفتم به محض رسیدنم بیام از همه رفع دلتنگی کنم')
-اگه بدونید توی چه وضعیتی نشستم دارم پست میزارم ریسه میرید-
کز کردم یه گوشه اتاق منتظرم نوبت من بشه برم حمومxD
حالا اینارو ول کنید،بیاید حرف بزنید که دلم قد نخود شدهههههTT
چقدرم ستاره روشن دارم..
پ.ن:عکاس اثر بالا(😔😂)خودم میباشمxD -دست خودمم نیست اون-
خب این پست رو توی ماه های دیگه هم گذاشتم گفتم الانم بزارم شاید چند نفر از اونایی ک میشناسم،حرف میزنیم و یا هرچی،تیر ماهی باشن و حداقل یه تبریک کوچولویی بگم دیگه:">
پس هرکی تولدش تو تیره تشریف بیاره بگه مرسییی.
نه قلبی مونده برام
نه ذهنی
نه توانی
همه چیز رو تصرف کردی
طوری که من دیگه من نیستم
از من منی مونده به نامِ تو.
از همه چیز لبریز شدی
از شمارش هر ثانیه
صدای هر قدم
سکوت
فکر
نفس
نفسم درد میکنه
آخه بیش از حد خودتو توش میپیچی.
و سینم بیش از حد بوی دردتو به خوش میگیره،و این قشنگه،بهت قول میدم!
قول میدم بوی زخماتم به خودم بگیرم
طوری که دیگه هیچ منی نمونه.
یوهووو سلاممم:>حدس بزنید چیشد؟بله،آخرین امتحان خرداد امسال هم ب پایان رسید.راستش اصلا امسال رو دوست نداشتم،نمیدونم چرا زیاد اذیت شدم سرش حتی با اینکه شاید برای بقیه ساده بوده باشه.ولی خب حس میکنم نمره هام قراره چنگی به دل نزن>
آخه میدونید چیه؟به این طور درس خوندن عادت نداشتم،مثلا اگه انسانی،ریاضی یا تجربی میبودم مثل قبل باید درس هارو حفظ میکردم و میخوندم فقط حتی اگه حجمشون خیلی زیادتر میبود.ولی امسال اینطوری بودم که خب..کدوم واجب تره الان؟تکلیف عملی ای ک معلم داده یا امتحان تئوری فردا؟xDو خیلی گیج میشدم ب این خاطر که نمیدونستم چیکار باید کنم.واقعا بهتون پیشنهاد میکنماگه از مرض گشادی رنج میبرید سمت رشته های هنری نرید:)xD
حالا باید بشینم تصمیم بگیرم که توی تابستون میخوام چیکار کنم.هرسال تابستون میگم خب امسال دیگه باید یه تابستون خفن باشه ولی یکی چرت تر از اون یکی تموم میشه:"|
اما تلاش دارم این تابستون اینطوری نشه دیگه خیلی زشته واقعا..
پس آره باید یه دستی بکشم هم به خودم هم اینجا:")
و یه چیزی فهمیدم،نمیدونم چقدر اینو تاحالا امتحان یا تجربه کردید ولی توصیه میکنم برید توی اتاقتون
در رو ببندید،روی تختتون یا زمین دراز بکشید و به سقف یا پنجره نگاه کنید و نفس های آروم بکشید،به هیچی هم فکر نکنید حتی به خودتون،آروم آروم نفس بکشید و به هر نفستون دقت کنید،به گردش خون توی بدنتون هم همینطور،به همه چیز دقت کنید،خودتونو تو اون لحظه از هرچی هست و نیست خالی کنید،حتی آهنگ هم گوش ندید و این سکوت قشنگ رو خراب نکنید.اونموقست که میفهمید چقدر به سکوت نیاز دارید جدی میگم.گاهی فکر میکنم یکی از نعمت های بزرگ انسان سکوته تاحالا فکر کردید اگه نمیبود چه بلایی به سر مغز های بیچارمون میومد؟!
حس میکنم خیلی از ENFP ها هستن که مثلا خیلی ب شلوغی و مهمونی و وقت گذروندن با بقیه و چیزای شلوغ و پر هیاهو خوششون میاد اما واقعا متوجهنمیشم چرا من به عنوان یه چنین تایپی انقدررر سکوت رو دوست دارم،گاهی وقتا اگه بپرسن تفریح مورد علاقت چیه میگم سکوت:" گاهی به عنوان یه ENFP توی دنیای واقعی واقعا ساکتم و اینو درک نمیکنم:"/
بعد میدونید چیه؟جدیدا دیوانه شدم،دلم میخواد نوه نتیجه داشته باشم بشینم راجب زندگیم براشون حرف بزنم اوناعم دهنشون باز بمونه بگن عههه نن جون چ دلستان پشم ریزونی!بعد منن عینک گرد کوچولومو در ببارم اشکامو پاک کنم و سر تکون بدم.بخدا این جدیدا شده یکی از زیباترین سناریو های توی ذهنم شما ممکنه درکش نکنید..xD
عاها بعدم اینکه نمیدونم به این مرض مبتلا هستید شماهم یا نه اما من وقتی کتاب میخرم میچینمشون جلوم و همش نگاهشون میکنم بعد تازه طاقت هم نمیارم از هر کدوم یه ۲۰،۳۰ صفحه ای میخونم.خواستم بگم اگه کسی اینطوریه تنها نیست سلام👋🏻
یه چیزدیگه ام بگم و بعد برم:>
یه بخش به منو میخوام اضافه کنم که خبنمیدونم چرا میخوام چنین کاری کنم اما این آخرین قدمم برای ب گند کشیدن اینجا شاید باشه شاید هم برای تبدیل کردنش به مکان امنم.به هر حال،توی اون بخش قراره هروقت حس کردم چیز هایی هستن که باید یه جا ثبت بشن و من بگمشون و بمونن رو بنویسم و هیچ اجباریهم به چک کردن اونجا نیست فقط خواستم چنین چیزی وجود داشته باشه و بتونم راحت اونجا یه سری چیزارو بگم و مدام هم پست نزارم پس..آره خلاصه^-^
اسم یه سری بخش ها هم عوض میشن یه سریا هم حذف.
چقدرم حرف زدم ای وایییTTخسته نباشید راستی همتون^^