خب من اینو راستش خیلی وقت پیشا دیدم ولی گفتم بزار حالا چیزی نگم عیبی نداره مگه چیه خب؟یه تیکه از یه متن داغون و سادست دیگه تو که نویسنده نیستی حق کپی رایت داشته باشی!
ولی امروز فهمیدم خیلی از فعالیت های این چنل اصکیه!
و تصمیم گرفتم منم از حق خودم دفاع کنم گفتم چرا که نه؟بلاخره هر آشغالی ام کع باشه تو نوشتیش چومی،پس یه چیزی بگو.
متن بالایی که میبینید یه بخشی از یکی از پست های منه که اگه خونده باشید میدونید کدوم رو میگم و واقعا برای من زور داره که یکی همینطوری بیاد یه تیکشو برداره بزاره تو چنلش،اصن این چیزایی که من اینجا مینویسم برای این کارا نیست
به دو دلیل:
۱_چیزای دلی خودمن
۲_لایق و قابل این چیزاهم نیستن
پس دلیل اینو متوجه نمیشم
نمیتونم بگم کسی خارج از بیان این کارو کرده چون من اون پست رو فقط توی بیان گذاشتم جای دیگه ای نبوده پس یکی از فالوور های همین وب لطف کرده چنین کاری کرده.
من نه عصبانی ام نه ناراحتم نه چیزی فقط خواستم اون دوست عزیز بفهمه که کپی کردن نوشته های آدم اونم اینطوری کار خیلی جالبی نیست و نخواستم فکر کنه خیلی زرنگه.
همین.لطفا بزارید آدما اینجا با خیال راحت بنویسن!
پ.ن:حالا از ایناعم که بگذریم باید بگم من امروز رسما رها شدممم،البته نه کاملا،دوشنبه آخرین امتحانمه که دینیه و آسونم هست یه مرور ساده باید بکنم
شنبه هم که ژوژمان داریم باید کار تحویل بدیم پس آره.. یکم میتونم احساس آزادی کنم")حالا بیاید بگید حال دلاتون چطوره
اونوقت به زمانی بر میگشتم که تو دستمو گرفتی.نه این یه خیال نیست؛تو واقعا دست منو وقتی سوار ماشین بودیم،توی تموم طول مسیر،توی دستات گرفتی
نمیدونم اون لحظه متوجه عرق کردن دستام شدی یا نه،متوجه یخ شدنشون شدی یا نه
دلم میخواد برگردیم به روزی که میون قفسه های کتاب نشستیم و دستمونو جلوی دهنمون میگرفتیم تا صدای خنده هامون جایی نپیچه.بریم به همون روزی که بعد از خندیدن توی کتابخونه روی نیمکت پارک نشستیم،زیر یه درخت نشستیم،فقط صدای باد میومد،و عکس میگرفتیم.به وقتی که دستای کوچیکتو از پشت دورم حلقه کردی،وقتی که با همه وجود توی بغلت پریدم و تو بعد ها بهم گفتی اون لحظه من متوجه نشدم اما تو متوجه نگاه کل مردم رومون شدی.
انگار خیلی محکم بغلت کردم نه؟ولی آخه تو که نمیدونی،اون لحظه من داشتم به سمت تیکهی گم شده ای از وجود خودم میدویدم.
کاش برگردیم به روزی که تو با همه وجود میخندیدی و من با همه وجود عاشق میشدم
اون روز هارو یادته؟کاش یادت بیاد
کاش تورو میبردم به روز هایی که خندیدن ساده تر بود.
و این یه خیال نیست،من واقعا همراه تو خندیدم و بغلت کردم
سکوتت را بشکن،محض رضای خدا. مگر نگفته بودم سکوتت پیکرم را از هم میپاشاند و استخوان هایم را منجمد میکند؟ دلیل سکوتت چیست؟بگو تا شاید در قلبم پادزهری بیابم یا بسازم. دلیل اشک هایت چیست؟بگو که شاید کلماتی بسازم شیرین،برای هر شوری ای که از چشم هایت میچکد. به من ایمان داشته باش دنیایمان را رنگ میزنم این بار نه آبی و نه سیاه و نه خاکستری زرد خواهم کرد این دیواره های خاک گرفته را. فقط سکوتت را بشکن،که نفسم مدت هاست در سینه یخ زده. سکوتت را بشکن
نفسم را آزاد کن.
+اره بازم پست گذاشتم..ولی خب..آهنگه اونقدری قشنگ بود که تونست اینو تو ذهنم بیاره:')
میدونم الان که دارم اینو مینویسم شاید حالت اونطور که همه میگن باید توی"روز تولدت" باشه،نیست.
شاید داری استرس امتحانت رو تحمل میکنی
شایدم داری فکر میکنی ینی شروع ۱۸ سالگی باید اینطوری باشه؟انقدر شخماتیک؟!
شایدم دراز کشیدی به دیوار زل زدی و با اخمای توهم میگی:سالی که نکوست از بهارش پیداست=-=!
*قیافت هم دقیقا این:=-= شکلی عه مطمئنممممم!*
اما خب باید بگم از این فکرای بیتربیتانه نکن که من دشمن افکار منفی ام حتی اگه خودم باور قلبی داشته باشم که زندگی ینی مجموعه ای از کلکسیون های شخمیِ درد و رنج!پس تعجب نمیکنی اگه بهت بگم بعد همه اینا حداقل یه نفس راحته مامانی؟بهم نمیگی خوش خیال اگه که بگم زندگی همیشه هم بد نیست؟
فکر نمیکنی کلیشه ای حرف میزنم اگه بگم باید نیمه پر لیوان رو دید؟
شاید بکنی.از کجا معلوم؟
آی دارم چرت و پرت میگمممم(درک کن ساعت دو شب داره میشه🙂😂)
نمیدونم وقتی تو اولین بار بامن آشنا شدی،وبمو دیدی،یا حرف زدی باهام چه حسی داشتی،راجبم چی فکر کردی و بنظرت چطوری بودم؛
اما خب،تو؟نمیخوام خالی ببندم اما لطفا باور کن که تو همون دیدار اول هم تو بی نظیر بودی!! وقتی میگم بی نظیر ینی تونستی طوری رفتار کنی که من احساس راحتی کنم،من حس کنم عه..چقدر مهربون حرف میزنه خدای مننن،چرا انقدر صمیمیه؟
همیشه دوست داشتم اینطور ادمارو-
و شاید همینطوری بودنت بود که باعث شد توی این مدت زمان نه چندان طولانی،بتونی طوری تو دل من جا باز کنی که نگم برات")!
بتونی کاری کنی حس کنم واقعا داری نقش یه مادر رو برام بازی میکنی..میدونم که برای کل بچه های بیانیت همینی،تو براشون مادری هستی که دوست دارن داشته باشن:')))
هیچوقت،هیچوقتتت یادم نمیره وقتی که از خستگی پناه میاوردم به خصوصیت،چسناله میکردم و غر میزدم چطور تحمل میکردی و فقط بغلم میکردی و میگفتی:"هیششش..مامان اینجاست!"
مامان اینجاست..
میدونی چقدررر این جمله آرومم میکرد مامانی؟:)میدونی تو با این جمله برام جادو میکردی؟آره تو اینجا نبودی اما بودی،و من واقعا نمیدونم چطوری میتونم ازت تشکر کنم
مگه چند وقته که شدم دخترت؟'زیاد نیست،درسته؟ولی تو همین فاصله تو چیز هایی یادم دادی و کار هایی برام کردی ک باورم نمیشه..شاید خودت بگی نه من مگه چیکار کردم جز گوش دادن یا بغل کردنت؟اما مامانی تو این کارارو کردی وقتی که واقعااا بهش نیاز داشتم!
شاید اگه یه روزایی نمیبودی کم میاوردم..
تو انقدر حس امنیت و راحتی ب آدما میدی که من تونستم توی اولین مکالمه طولانی و جدیمون کل حرفای دلم و داستان دلم که تاحالا برای هیچکسسس نگفته بودم رو پیشت لو بدم!
ولی بیا بگذریم از اینا..نمیخوام فکر کنی فقط برای ایناست که یکی از بهتریننن های منی.
دلیل دیگش روح و قلبته
کاشکی علم انقدر پیشرفت میکرد که آدما میتونستن کپی بشن،بعد تو کپی میشدی و نسخه دومت میشست ساعت ها نسخه اصلی رو میدید،تا بفهمی تو چیکار میکنی با دل شکسته آدما")
و میدونی چی با ارزش ترش میکنه؟!اینکه تو خودت درد داری،آخه میشه آدمیزاد درد نداشته باشه؟خسته نشه؟از محبت؟از مهربونی؟از زندگی؟مامانی چطور خسته نمیشی از مهربون بودن؟:))))
چطور همیشه یه بغل آماده برای آدما داری؟
نمیخوام بگم بی نقصی،چرا دروغ بگم وقتی انسان نقص داره؟البته خب..نمیتونم ب قطع بگم تو انسانی،آخه آدما مگه این شکلین؟!
ولی هرچی که هستی،هر شکستگی و نقصی که داری،تورو بهترین مانیایی میکنه که میتونه وجود داشته باشه..
تورو همینی میکنه که هستی
مامانی برای بهترین بودن تو به هیچ تغیری نیاز نداری
همیشه همین باش
همین مانیا
همین آدم.
همین بودنته که کامله،قشنگه،بغل کردنیه')
مرسی که وجود داری مامانی!
شاید خیلیا باور نکنن،شاید باور نکنی
اما قسم میخورم این زمینِ بیمار به کسایی مثل تو نیاز داره..من نمیدونم تو چه شکلی ای اما میدونم که جزو نیاز های این دنیا و آدماشی.
یه enfj سمج که تا نفهمه چرا نمیخندی ولت نمیکنه)..
اما میون اینهمه خنده و مهربونی برات یه چیز رو خیلی آرزو دارم
میخوام آرزو کنم یه روز،تو یه زمانی،وقتی که موعودش برسه در آغوش کسی باشی که تا نفهمه چرا نمیخندی ولت نکنه!میدونم که اونموقه آرومی..
میدونم آروم خواهی بود وقتی که نگاهی به زندگیت بکنی و بگی:خب..یکم توهم توهمه،اما دوست داشتنیه!
نمیگم درد تو زندگیت نباشه،اما آرزو میکنم دردهات هم قشنگ باشن و ازشون راضی باشی..
آرزو میکنم دیگه نگی"ای کاش.."
همههههی ای کاش هات خلاصه شن تو یه جمله:"آخیش..شد!"
شاید اون روز جزو آدمای زندگیت باشم کیف کنم از این چیزا
شایدم نباشم
اما هرجا باشم آرزو میکنم آسمون زندگیت قشنگ ترین باشه؛
متشکرم ازت،ازت برای وجودت متشکرم
برای مانیا بودنت
برای مامانی من بودنت
دیر وقته،مغزم خستس و شاید خیلی چیز هارو یادش رفته
اما تا جایی که تونستم چلوندمش تا چیزی رو از قلم نندازه-
پس ببخش اگه تبریک تولدت یکم ساده شد")
به رسم همیشگی انسان:
تولدت مبارک بانوی مهربونی!
امیدوارم یکم،لبخند رو لبت آورده باشم")
دوستت دارممم*--*
پ.ن:راستش گالری رو دو دور،از بالا ب پایین،پایین به بالا،گشتم تا عکسی رو مناسب تو و این پست پیدا کنم و عکسه در نهایت این شد..حس کردم این من و توییم"(
پ.ن۲:آهنگه ام درسته به تولدت ربطی نداره و کلا معنیش یچی دیگست اما دلم خواست حین خوندن این پست گوشش بدی حس کردم وایب قشنگی میده-
پ.ن۳:درضمن،دیگه ۱۸ سالت شده،و نمیتونی منو بخوری، چون اونموقه ب جرم کودک خواری میندازنت زندان..بله=-=!
پ.ن۴:حرف هم خیلیی میزنم میدونم=-=
و عاها آهنگه کیفیتش ریده میدونم..ولی باور کن نشد برم با کیفیتش کنم بعدا لینکشو بهت میدممممTT
..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒 𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙 ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ •••••••••••••••••••••••• دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم! دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانهای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم. دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛ دست های مرا بگیر،میدانم سردیشان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم.. میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند! دست هایم را که بگیری،قول میدهم تورا به دیدار زندگی ببرم نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛ آسان است.. بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡ ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎ لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید.. ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم 《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》