۳۹ مطلب با موضوع «چالش~» ثبت شده است

"روز شانزدهم" و "روز هفدهم"

چه جمله‌ای هست که بنظرت خیلی تاثیرگذاره و با آدم حرف میزنه؟چرا؟

دوتا هست..

" تنها وقتی آخرین درخت بمیرد و آخرین رودخانه مسموم شود و آخرین ماهی شکار شود،انسان ها خواهند فهمید که نمی‌توان پول را خورد...! "

و این:

" شخصی جهنم را اینگونه برایم توصیف کرد؛در آخرین روز زندگیت روی زمین آن شخصی که از خودت ساخته ای شخصی که می‌توانستی باشی را ملاقات خواهد کرد.."

null

چون من دیروز نزاشتم یه روز چالش و امروز جبرانی میزارم:"

درباره ده چیز که تورو خیلی خوشحال میکنن بنویس.

1.My soulmate

2.یهویی بارون بباره

3.یهو مدرسه بگه فردا کلاس ندارید تعطیلید 

4.بغل شدن

5.خریدن لباس یا وسیله مورد علاقم

6.خوردن یه لواشک خیلی ترش و خوشمزه")))

7.یه نوزاد یا بچه خیلی کوچیک و نصف روز بسپردن دستم

8.خوشحال کردن و خوب کردن حال یه آدمی

9.تنها شدن تو خونه

10.کوتاه کردن موهام

  • ۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • Chomion
    • يكشنبه ۲۸ آذر ۰۰

    "روز پانزدهم"

    چه چیزی هست که دلت میخواست بقیه دربارت میدونستن؟

    خب چیزای زیادی هست

    ولی شاید دلم میخواست بدونن من آدم بی تفاوتی نیستم فقط تو دنیای واقعی به دلیل یه سری مانع ها و مشکلات برام سخته احساسات واقعیمو نشون بدم

    چیزی که میگم‌نمیدونم از خود راضی بودن یا از خود تعریف کردن یا چیه ولی یه حقیقته و من انکارش نمیکنم و میگمش 

    من آدم فوق العاده مهربونی‌ام،دل رحمم و دل نازک ولی این مهربونی راحت نیست و سخته..برام گاهی بد تموم شده

    گاهی خودمو فراموش کردم بخاطرش

    گاهی فقط حال بقیه برام مهم بود بخاطرش

    میدونم اشتباه کردم ولی من همینم،مهربونم و دل رحم

    اما این مهربونی سخته..چون باید قبول کنی تو باید مهربون باشی حتی اگه بقیه نباشن!

    و این هم بهم حس های خوب داد و هم بد

    مهربونی بهترین خصوصیت منه و من دلم میخواد این خصوصیتم گاهی بیشتر از چیزای بدم دیده بشه¿

    پس سنگ خطاب شدنه یه آدم مهربون براش حکم مرگ رو داره..

    دلم میخواست اینو بقیه بدونن(آدمای دنیای واقعیم بیشتر)

     

     

    پ.ن:میدونید..جنگ سختیه بین باز گذاشتن کامنت ها و نزاشتن آن"-"

    همیشه وقتی پست میزارم با خودم کلنجار میرم سر این

    پ.ن۲:به روز های ملکوتی عوض شدن قالب نزدیک می‌شویم.. 

  • ۳
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Chomion
    • شنبه ۲۷ آذر ۰۰

    "روز چهاردهم"

    یه روز کاری ایده‌آلت رو توصیف کن.

    ایده‌آل یعنی چیزی که دلمون میخواد باشه ولی نیست،درسته؟

    دلم میخواد صبح از خواب بلند شم،تخت‌خوابم رو که مرتب کردم یه صبحونه درست حسابی بخورم(ترجیحا نون پنیر با کره و نون بربری کنجدییی با چایی نبات)بعدش یه آهنگ ملایم بزارم و ورزش یا مدیتیشن کنم‌

    بدنم که آماده شد پاشم برم سر کار و اگه محل کارم نزدیک بود بدون ماشین برم چون لذت پیاده روی توی پارک تا محل کار رو هیچ چیزی نداره مخصوصا اگه هوا خنک باشه و باد بزنه بین برگ درخت ها و همه جا سکوت باشه و هنذفری هم باشه=)))

    به محل کارم که رسیدم بعد از انجام کار هام با تمرکز و علاقه‌ای فراوان،بعد از پایان ساعت کاری زنگ بزنم به سولمیت گرامی و ازش بخوام افتخار بده تا بریم همون جای همیشگی(آه آره...مثلا خواستم با کلاس بازی در بیارم بگم آرههه..ماعم جای همیشگی داریم بچز")😂🚬)

    بعد بریم اونجا نهار رو بزنیم بر بدن و از اونور تا خونه‌ی من پیاده از داخل یه پارک قدم بزنیم و آهنگ گوش بدیم،سر راه به اون مرکز نگهداری از بچه های بی سرپرست و بد سرپرست که باهم قرار گذاشته بودیم همیشه بهش سر بزنیم میریم و دوباره باهاشون حرف میزنیم و بازی میکنیم و مثل همیشه این کار حال منو خیلی خوب میکنه! :")بعد من مجبورش کنم بیاد خونه ام و باهم فیلم ببینیم:">سر انجام نزدیکای ساعت ۵ اینا دیگه گمشه تشریفشو ببره خونشون و من کتاب بخونم و به گل هام آب بدم،آهنگ گوش بدم،کارای عقب افتاده‌ام رو سر و سامون بدم‌ و شام بپزم برا خودم و شب موقع خواب برم حموم:"

    همین..جدن همین!

    به همین سادگی 

    من یه زندگی ساده میخوام 

    هیج چیز آنچنانی خاصی مد نظرم نیست..چون همین روتین ساده‌ای که گفتم رو ندارم خب فعلا و این یه روتین ایده‌ال واسه زندگیمه

    البته من برای آینده رو گفتم هااا..حالا نمیدونم دیگه قبوله یا نه:"XD

     

  • ۱
  • نظرات [ ۷ ]
    • Chomion
    • جمعه ۲۶ آذر ۰۰

    "روز سیزدهم"

    پنج تا مهارت که دلت میخواست داشته باشی رو نام ببر و بگو چرا؟

    1_روانشناس بودن(مهارته دیگه؟)چون دلم میخواد به آدما با شیوه‌ای درست کمک کنم و مفید باشم.

    2_کنترل عصبانیت.من واقعا وقتی عصبانی میشم فقط بلدم گند بزنم به همه چیز! تو مجازی نه خب چون بقیه رو نمیبینم ولی تو واقعیت..هرچی از دهنم در میاد متاسفانه میگم و داد و بیداد میکنم و شرایط بدی رو برای خودم درست میکنم")

    3_دلم میخواد آشپزی بلد باشم.کار لذت بخشیه

    4_غیر واقعی و مسخرست ولی دلم میخواست بتونم هروقت اراده کنم خودمو انتقال بدم به یه مکان دیگه و پیش آدمی دیگه،گاهی جدن بهش فکر میکنم.چون گاهی وقتا نیاز دارم فقط یه جا باشم و جایی ک هستم نباشم..(چی بهش میگن؟شیفت کردن؟یه همچین چیزی)

    5_نقاشی رو بوم و نقاشی با آبرنگ.اصن کاری لذت بخش تر از این؟!نه اصن داریم؟؟

    من عاشق این هنرم..عاشقشم ینی:))))بهم آرامش میده نگاه کردن به نقاشی ها و دلم میخواست یادش بگیرم،و خواهم گرفت:]♡

  • ۳
  • نظرات [ ۵ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۲۵ آذر ۰۰

    "روز دوازدهم"

    بهترین نصیحتی که تاحالا بهت شده چی بوده؟بهش عمل هم کردی؟

    !Love yourself 

    جدن این یکی از بهترین نصیحت هاییه که بهم شده..چون خوب میدونم نصف مشکلاتمون میتونه به دلیل عمل نکردن به این جمله باشه

    خیلیا تا میشنونش میگن این ینی خودشیفتگی و مسخرست و سادست و این دیگه چیه؟خودمونو دوست داشته باشیم؟شوخیت گرفته؟

    ولی مگه چه اشکالی داره عاشق خودمون هم باشیم؟چطور میتونیم برای بقیه جون بدیم و بمیریم اما ذره ای نمیتونیم خودمون رو بخاطر اینکه تا اینجا با وجود تک تک درد ها رسیدیم دوست داشته باشیم!؟

    اولین و آخرین کسی ک برامون میمونه خودمونیم ولی نمیتونیم خودمونو دوست داشته باشم؟

    و..راستش حدود ۴۰ درصد فقط تونستم بهش عمل کنم و واقعا دارم سعی میکنم به دستش بیارم:")

    و یه چیز دیگه ام بود که یه تیکه از ورس هوسوک توی Lothar than bombs بود که می‌گفت:

    اون تاریکی همه جا هست،ازش نترس!

    که خب راستش من اینو هروقت تو یه جای تاریک قرار میگیرم با خودم تکرار میکنم..برام خیلی خاص و خوب بوده واقعا:)و همیشه سعی کردم بهش عمل کنم..و یادم باشه اینو.

    null

     

  • ۳
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Chomion
    • چهارشنبه ۲۴ آذر ۰۰

    "روز یازدهم"

    ده تا فکت راجب خودت که کسی نمیدونه.

    1.مبتلا به نیکتوفوبیا‌(ترس از تاریکی) و فوبیای ترس از گربه هستم

    2.به هیچ وجه از سوسک نمی‌ترسم و چندشم نمیشه"-"

    3.عاشق عکس گرفتنم

    4.عاشق لوازم تحریرم(فکر کنم گفتم،ولی به هر حال)

    5.از چلو گوشت و ماهیچه متنفرم!!!

    6.برای ترشی رسما میمیرم:))))

    7.وقتی عصبانی میشم میزنم زیر گریه

    8.تو چت کردن از حضوری حرف زدن خیلی بهترم

    9.بچه که بودم مامان بابام منو تو بهشت زهرا جا گذاشتن و رفتن:)XD

    10.از رقصیدن جلو مردم نفرت دارم

     

    پ.ن:این پست هوبی رو بدجور میدوستم:">>>لنتی از وقتی پاشو گذاشته اینستا تم پیجش شده مرگ من..آرامش خاصی دارهههه

    پ.ن۲:کلی فکر کردم تا همین ده تا فکت چرت به ذهنم رسید🙂🤌😂

  • ۶
  • نظرات [ ۹ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۲۲ آذر ۰۰

    "روز دهم"

    اگه قرار بود توی یه جزیره با سه نفر گیر کنی،اون سه نفر چه کسانی خواهند بود؟

    اوکی ولی من برای پیدا کردن اون دو نفر دیگه کلی فسیل سوزوندم!!

    فرست،مای سولمیت

    و..نمیشه یکم تخیلی فکر کنم و بگم میخوام ویمین رو هم ببرم¿

    اگه حساب میشه میگم سولمیتم و ویمین^)

    ولی اگه نمیشه خیالی فکر کرد.. 

    میگم سولمیتم‌ و دوتا آدم ک آشپزیشون خوب باشه و بتونن لباس بشورن و بی هیچ اعتراضی پشت سرمون چیزایی ک‌ میریزیم رو جمع کنن و گیر هم ندن و سرشون تو کار خودشون باشه:]XD

    کاش میشد جدن.. ")

  • ۴
  • نظرات [ ۳ ]
    • Chomion
    • شنبه ۲۰ آذر ۰۰

    "روز نهم"

    اگر قرار بود از روی زندگیت یه فیلم بسازن کدوم آدم معروف نقش تورو بازی میکرد؟چرا؟

    جدن نمیدونم..از بین شخصیت های مذکر هیچکس رو سراغ ندارم که بتونه شبیه من باشه و نقشم رو بازی کنه.

    پس عب نداره که خلاقیت به خرج بدم و شخصیت معروف دلستان هارو بگم؟

    آنشرلی

    بله این دختره به چشم یه عده رو مخ و به چشم به عده دوست داشتنی میتونه به راحتی نقشمو بازی کنه

    جودی آبوت

    این دختر عجیب غریب هم به راحتی آب خوردن میتونه جای من باشه.

    و اگرم بخوام از بین شخصیت های مذکر و آدمای واقعی بگم

    کیم نامجون

    بله..گاهی درک نمیکنم یه سری شباهت هامون رو واقعا:"

     

    حالا میشه ازتون بخوام شماعم بیاید و نظرتون رو بگید؟

  • ۴
  • نظرات [ ۹ ]
    • Chomion
    • جمعه ۱۹ آذر ۰۰

    "روز هشتم"

    تصورت درباره یه تعطیلات تابستون ایده آل چیه؟

    سفر به یه کشور خارجی(ترجیحا ژاپن،فرانسه،انگلیس)

    و پیدا کردن یه روستای کوچیک و دور افتاده داخل اون کشور

    پیدا کردن و اجاره کردن یه کلبه‌ی کوچیک تر و تمیز با یه موقعیت قشنگ و ساکت و مستقر شدن اونجا تا آخر تابستون‌.

    و وقتی این کارو بشه کرد،سر زدن به تموم نقاط قشنگ و دیدنی اون محیط و لذت بردن از تمامی مناظر قشنگ اونجا=)و خلاصه سه ماه زندگی کردن و آرامش داشتن..

    دلم میخواد اونجا آشپزی کنم،کتاب بخونم،ورزش کنم،نمیدونم چرا ولی کوچیکترین کار ها توی یه چنین محیط های قشنگ و دنجی میتونن حال منو خوب کنن..

    و دوست دارم یه همچین تعطیلاتی داشته باشم 

    ولی فکر نکنم فعلا حسش باشه")

    مکان مد نظرم یه همچین منظره ایه:")

    یا یه همچین چیزی:")))

     

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۱۵ آذر ۰۰

    "روز هفتم"

    یه نامه برای خود 10 سالت بنویس.

    سلام جوجه')XD

    من خوده ۱۵ سالتم،و از ۵ سال بعد دارم باهات حرف میزنم..

    تو الان هیچ تصوری نداری که توی پنج سال دیگه قراره چه شکلی باشی،چه عادت هایی داشته باشی و چه جور آدما باشی ولی ازت خواهش میکنم بهش فکر نکن

    به پنج سال دیگت فکر نکن!

    تو داری الان توی ساده ترین و بهترین حالت ممکن زندگی میکنی،بدون هیچ پیچیدگی و سختی ای..درسته یکم تنهایی و هیچ دوست واقعی ای نداری ولی بهت قول میدم پنج سال دیگه همش جبران میشه باشه؟

    یک سال دیگه،قراره سرنوشتت از جایی ک توشی جدا بشه،قراره بری یه شهر دیگه و از محیطی که ده سال توش بزرگ شدی جدا شی.

    قراره سال خیلی بدی رو بگذرونی،دور از خانوادت پیش مامان بزرگت زندگی کنی و حس غریبی داشته باشی،و در نهایت بری توی یه مدرسه که توش از هر وقتی تنها تر خواهی بود! ولی این فقط برای اولشه..بعدش درست میشه بازم بهت قول میدم:)

    بزار یه نصیحت بهت بکنم:

    هرگز،هرگززز بقیه رو از خودت بالاتر ندون!بقیه هیچ چیز بهتری از تو ندارن

    اون دختری که توی مدرسه همه دورشن و زنگ تفریح ها از سر و کولش بالا میرن و فقط تو میشناسی و فقط تو میدونی زیر فیس به ظاهر قشنگش چند تا پوسته و ماسک برای بهترین به نظر رسیدن پنهان شده..ولی تو هیچکدوم از اونارو نداری چو کوچولوی قشنگ من:)تو در صادقانه ترین حالت ممکنی..

    دو سال دیگه قراره مسیر زندگیت از جایی ک توش بودی برای همیشه عوض شه

    فقط در عرض چند ثانیه.

    اون اتفاق مزخرف تورو از خودت میگیری،از چومی ای ک میشناسی..

    شادی هاتو میکشه و همه روح و تنت رو زخمی میکنه..شاید برات عجیب بنظر بیلد که در طول دو سال چرا انقدر اتفاق باید بیوفته؟چرا اینهمه تغیر؟

    باید بهت بگم که جوابشو منم نمیدونم عزیزم..ولی ازت میخوام بدونی اون دوره میگذره..بهت قول میدم توی اون لحظه ای که داری به خودت آسیب میزنی از پیش تعیین شده که درست بشه:)

    دو سال دیگه تو برای اولین بار در زندگیت به خودت آسیب میزنی

    ازت میخوام این کارو نکنی،اگرچه بعدا رد تموم اونا از بین میرن ولی جاشون هنوز درد میکنن..به خودت آسیب نزن! :)

    قراره افسردگی بگیری،الان نمیدونی افسردگی چیه ولی وقتی درگیرش شدی به هیچ وجه ازش نترس باشه؟

    قراره کلی اتفاق جدید برات بیوفته

    راستش اگه بخوام صادق باشم باید بگم قرار نیست اونطور ک الان فکر میکنی پنج سال دیگع مستقل و آدم بزرگ باشی😂ولی قراره به جاش حس های مختلفی رو تجربه کنی..

    منتظرشون بمون چو کوچولو:")

    از اشتباه کردن نترس،از ترسیدم هم نترس،چون ترس هم یکی از اون احساسات تو وجود انسانه..

    واقعا نمیدونم چرا انقدر حرف داشتم که بهت بزنم ولی یه چیزی میگم و تمومش میکنم:

    "مراقب شکوفه های کوچیک و زرد رنگ توی قلبت باش عزیزم،یه روز بزرگ تر میشن و نور خورشید گرمشون میکنه،مراقب چمنزار دلت هم باش بچه‌..نزار کسب لگدمالش کنه!"

    باور کنی یا نکنی دوستت دارم..خداحافظ:)♡

  • ۳
  • نظرات [ ۴ ]
    • Chomion
    • يكشنبه ۱۴ آذر ۰۰
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb