۳۹ مطلب با موضوع «چالش~» ثبت شده است

"روز ششم"

اگر میتونستی زندگیت رو تغیر بدی و سه تا چیز رو عوض کنی،چه چیز هایی رو تغیر میدادی؟

شاید به دنیا نمیومدم ولی خب این درست نیست..

پس،کار هایی که دو سال پیش با خودم کردم و دیگه نمیکنم و انقدر بچه و احمق نمیبودم.

جلوی اتفاقی که پارسال آذر افتاد رو میگرفتم و بازم احمق نمیبودم.

و در آخر،خودم رو تبدیل به آدم سخت و محکم تری میکردم.

 

 

+بیان کی قراره تصمیم بگیره درست شه؟آمار کاملا صفر نمایش داده میشه و اون بالا ک زده بود ۱ نظر هنوز هم هست..

  • نظرات [ ۰ ]
    • Chomion
    • شنبه ۱۳ آذر ۰۰

    "روز پنجم"

    اگه فقط سه روز وقت داشته باشی که ده میلیون پوند روز خرج کنی،باهاش چیکار میکنی؟

    طبق محاسبات سلین،ده میلیون پوند میشه سیصد میلیارد تومن..(وی سرش گیج می‌رود..)

    خب،بهم حق بدید این حجم از پول برای منی که یه هزار تومنی هم کف دستم نیست گیج کننده باشه")XD

    اول از همه پا میشم دوتا بلیط میگیرم با سولمیت خرم میرم کنسرت بی تی اس،بعد اونو میبرم کنسرت سیمگه(چون خیلی دوسش داره)

    خب تا اینجا یه سه میلیاردی احتمالا خرج شده،چون تو صندلی های وی آی پی نشستیم:")😂🚬

    و اما بقیش..میرم لوازم تحریری،و برای بچه هایی که پدر بالا سرشون نیست یا بی سرپرستن و توی پرورشگاه ها بزرگ میشن به اندازه نیاز یه چیزی میخرم،چون نمیتونم حتی تصور کنم که چقدر سخته بری مدرسه،و بغل دستیت توی جا مدادیش پر از خودکار و مداد های رنگارنگ و دفتر های گرون باشه ولی تو مجبور باشی با یه مداد ک پاک کن سال تحصیلیت رو سر کنی.

    بعد از اون میرم بازار*لبخند شیطانی*و تا اونجارو صاف نکردم ول نمیکنمممم!

    میرم تو هر مغازه ای اصن یچی میخرم") (مشخصه چقد خرید کردنو دوست دارم یا واضح تر بگم¿)

    بعد که با یک وانت خرید از بازار برگشتم راهی یکی از اون رستوران های داخل بالاشهر که اون پولداران خر پول محترم پاتوقشونه میشم و..در حد مرگ خواهم خورد")🚬

    (باشه نمیخواد به روم بیارید بچه بودنمو..خو چ کنم؟آرزو بر جوانان عیب نیست")

    و من نمیدونم منظور این سوال از اینکه فقط سه روز وقت داری چیه،ینی بعد از اون سه روز میمیرم؟=/ اگه اینطور نیست که میرم یه خونه تو خیابون ولیعصر،یا کلا اون بالاها میگیرم،بعدش..بعدش نداره دیگه بعدشم عین آدم زندگی میکنم:"😂

    خب تا اینجا با حساب اون خونه ای که گرفتم احتملا کلا ده ملیارد مونده باشه،شایدم کمتر،نمد

    ولی بعد از تموم این کار ها میرم کتاب فروشی..و بقیشم که دیگه خودتون میدونید:))

    یه سفر به فرانسه هم خواهم داشت اگه ته پول چیزی مونده باشه:")

    و..همین دیگه

    انقدرررر کار هست برای انجام دادن که گفتم اون مهم هاشو گلچین کنم وگرنه سیصد میلیارد بدن دست من سکته رو میزنم😐😂

    همین دیگه..حالا بشین تا سیصد میلیارد بیان بت تقدیم کنن😔🌱

    .

  • نظرات [ ۳ ]
    • Chomion
    • جمعه ۱۲ آذر ۰۰

    "روز چهارم"

    کدوم یکی از آدم های معروف برات الهام بخشه؟چرا؟

    خب..

    این هفت تا پسر:)

    چرا؟چرا هفت تا پسر کره ای از اون سر دنیا¿

    واقعا انقدر دلایل زیادی داره که نمیدونم باید چی بگم یا کدومو بگم.

    دلیلی بهتر از اینکه از صفر ترین نقطه‌ی صفر شروع کردن و با اشک و عرق ریختن وایسادن جایی که الان توی عکس میبینید؟!

    اونا هفت انسان واقعین،انسانی واقعی..مهربونن،صادقن،تلاشگرن،خَیرن،با استعداد ولی متواضع هستن..

    کسایی که قول دادن به تموم کسایی که بهشون گفتن شما نمیتونید،ثابت کنن اشتباه میکنن و خب،می‌بینیم که چقدر زیبا ثابت کردن:) اونا باعث میشن من گریه کنم..

    باعث میشن من خوشحال تر باشم،امیدوار تر باشم،قوی تر باشم

    اونا با گذشته‌ی سختشون و الانه درخشانشون بمن یاد دادن هرگز نترسم..

    توی هر مسئله ای:) خیلی دلایل زیادی هست..ولی واقعا دیگه جمله کم آوردم

    اما..از توی بنگتن بویز یه پسری هست به نام جانگ هوسوک؛

    این آدم همیشه تونسته منو بخندونه..منو شاد کنه..امیدوار کنه..با اون خنده های سانشاینیش=)))

    اگه بگیم هوسوک از بقیه پسرا تو گروه بیشتر تحقیر شد فکر نکنم مبالغه کرده باشیم

    بهش گفتن زشته،باید بره و اوایل دیبو حتی فن ها تولدش رو هم تبریک نگفتن!!

    یادتونه توی اون لایوش؟گفت هیچ پستی برای تبریگ تولدم گذاشته نشده؟

    ولی اشکالی نداره..درست میشه..  :)

    دید چطوری درستش کرد؟اون حالا جی‌هوپه! جزو بهترین سولوییست های کره

    پادشاه رقص کره

    شاهزاده‌ی خوش استایل ما")

    من همیشه سعی کردم مثل هوسوک شاد باشم و لبخند بزنم و آدم پر انرژی و مثبتی باشم دوست داشتم و دارم که ازم به خوبی یاد بشه نه به انرژی های منفی و بدی.

    و اون یادم داد چنین چیزی رو=) یادم داد بتونم مهربون ترین موجود روی این سیاره باشم ولی به جاش قوی باشم و به وقتش حق خودمو بگیرم و ضعیف نباشم!

    اون بمن جانگ هوسوک بودنو یاد داد:)♡

     

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۱۱ آذر ۰۰

    "روز سوم"

    یه لیست از چیزایی که میخوای توی زندگیت بهشون برسی بنویس.

    1.طراح لباس شدن و راه اندازی یه برند خوب

    2. راه اندازی یه موسسه خیریه برای بچه های بی سرپرست

    3. مستقل شدن

    4. داشتن یه خونه‌ی مجردی

    5. دیدن فرانسه،انگلیس،کره،ایتالیا و..

    6. اجرای تمام قول هایی که دادم به یکی

    7. درمان افسردگیم

    8. خریدن یکی از آلبوم های بی تی اس:")

    9. خریدن یه کارتن پر نودل و لواشک")

    10. یه روز تنهایی بیرون رفتن..

    11. نوشتن یه کتاب

    12. یک روز رفتن به خیابون انقلاب و جارو زدن کل اونجا..

    13. یه روز برم بازار و هرچی دستم رسید و خوشم اومد بخرم صرف نظر از قیمتش!

    14. غلبه به ترس از تاریکی

    15. انسانی تاثیر گذار،مثبت،با تحمل،صبور و پر انرژی بودن

    16. و در آخر..خوشبخت و آزاد بودن:)

    پ.ن:شک نکنید از اینا زیاد تر هم هستن..فقط من یادم نیست

    چیزی بود بازم انتشار میزنم

  • ۴
  • نظرات [ ۷ ]
    • Chomion
    • سه شنبه ۹ آذر ۰۰

    "روز دوم"

    چه زمانی توی زندگیت از ته دلت احساس خوشحالی کردی؟

     

    خوشبختانه لحظات زیادی بودن که من توشون واقعا از ته دل خوشحال بودم و شادی واقعی رو حس کردم.

    و همه‌ی اون لحظات رو مدیون یک نفر هستم.

    راستش اون لحظات انقدر زیادن که نمیدونم از کدوم باید نام ببرم..

    ولی خب،فکر کنم حس خوبی باشه که یه روح اشتراکی داشته باشی،و اون همیشه مراقبت باشه نه؟کسی که دوست داشته باشه همیشه بخندی و حال خوب تورو به خودش ترجیح میده 

    من توی اون لحظات واقعا احساس خوشحالی کردم،توی روزی که فهمیدم روحم یه همدم واقعی داره. 

    نمیدونم براتون چطوری باید توضیحش بدم راستش خوشم نمیاد راجب این موضوع اینجا خیلی حرف بزنم ولی خب توی تمومی لحظه هایی ک اون آدم پیشم بود من خوشحال بودم فکر کنم¿

    امیدوارم بفهمید چی میگم:"😂🤍

    پ.ن:محض اطلاع اون آدم مخاطب خاصم نیست ذهن های کثیفتون رو جمع کنید=/XD چرا هروقت یکی اینطوری راجب کسی حرف میزنه یه سریا باید فکر کنن حتما داره راجب مخاطب خاصش یا عشقش حرف میزنه؟"-"

    +کامنت ها رو میبندم چون نباشن سنگین ترن'-' اصن از اولش چرا بازشون گذاشتم ودف😐😂

  • ۶
    • Chomion
    • دوشنبه ۸ آذر ۰۰

    چالش پرسش و پاسخ با چومی"روز اول"

     

    خب این چالش همونطور که میدونید خیلی محبوب شده و منم دیگه نتونستم مقاومت کنم گفتم منم برم اینو..

    این چالش زیبا از وب هیونگ محترممهD:

    منبع

    باشد که خداوند بمن توانی دهد که تا آخر ادامش بدم:")

    null

    ~روز اول:

    _درباره ده سال بعدت بنویس. چه کسایی توی زندگیتن؟ چه شغلی داری؟ چه عاداتی خواهی داشت؟ توی اوقات فراغتت چیکار میکنی؟ کجا زندگی میکنی؟

    اونموقه من ۲۵ سالمه..واو!تصور یه چومی ۲۵ ساله و قیافش و رفتار هاش و سلیقه هاش یه کوچولو برام سخته چون من در گذر زمان زیاد تغیر کردم یونو؟

    ولی خب..

    من هنوز یه دختر قد بلند با موهای مشکی و چشمای عسلی و رفتار هایی عجیب و عصابی داغان خواهم بودXD

    احتمالا طراح لباس و عکاس شده باشم و یا برند خودمو زدم یا دارم توی شرکت ها و برند های دیگه کار میکنم 

    هرروز میرم عکاسی میکنم،از مردم،از خیابون ها،از هر چیزی که واقعی تره!

    بعد از پایان ساعت های کاریم همراه با کسی که الان و بی شک اونموقه هم بازم کنارمه میریم یه کافه گرم و کوچیک و قشنگ با دکور چوبی که بوی عود میده و باهم کیک شکلاتی و قهوه میخوریم و راجب روزمون صحبت میکنیم و من همش غر میزنم که خیلی خسته میشم و اون میگه کم نق بزن و دعوام میکنهD":

    بعدش میریم کتابخونه مثل هرروز 

    و شب..خب اگه همخونه باشیم تا صبحش فیلم میبینیم و من طبق معمول وسط فیلم خوابم میگیره:" یا اگرم نبودیم که با غمی فراوان میگیم نخود نخود هرکه رود خانه خود:")😂💔

    واقعا یکی از بزرگترین هدف هام نگه داشتن این آدم توی زندگیمه

    و..بی شک آدمای فیک رو از زندگیم پرت کردم بیرون،جرعت و جسارت و توانایی نه گفتن رو به طور کامل کسب کردم 

    دیگه از تاریکی نمی‌ترسم 

    دیگه زود اشکم در نمیاد

    دیگه زود از کوره در نمیرم

    دیگه چومی بزرگ شده:)

    توی اوقات فراغتم بی شک میرم کتابخونه با همون اصکل مورد نظرXD :")

    یا میرم تو پرورشگاه ها برای بچه ها کادو میخرم و باهاشون ساعت ها بازی میکنم..

    گفته بودم من میمیرم برا بچه ها؟؟")

    توی تهران زندگی میکنم،شایدم خارج..معلوم نیست¿ اگه اونور باشم بی شک یا توی لندن زندگی میکنم یا فرانسه 

    اگرم نشد که..تهران") توی یکی از اون محله های آروم و قشنگ و تمیز

    دوست دارم خونم نزدیکای خیابون ولیعصر باشه:"))اونجا قشنگ ترین جای تهرانه بنظرم 

    و..هنوز عاشق و مست بارونم،هنوز دیوونه‌ی پنیر پیتزا و لواشک های ترش و ملسم 

    هنوز با دیدن برف چشمام برق میزنن 

    هنوز یه آرمی ام:) و هنوز هالزی،تیلور سوییفت،سلنا،سم اسمیت و مارگو رابی رو تحسین میکنم و عاشقشونم!

    هنوز هنذفریم همیشه از گردنم آویزونه

    هنوز یه دختر ساده ام که به همه لبخند میزنه=)

    من هنوز چومی ام.. ~ دختری با موهای موج موجی=)XD

  • ۴
  • نظرات [ ۸ ]
    • Chomion
    • يكشنبه ۷ آذر ۰۰

    چالش سی روزه وبلاگ نویسی

    خب این چالش و سلین گذاشت و من ازش خوشم اومد و قراره انجامش بدم:]

    منبع:سلین چان:>

    شروع:۲۴ شهریور ۱۴۰۰

    پایان: ؟..

    پ.ن:رنگِ جمله "ادامه مطلب" که اون پایینه مشخص نیستش باید خیلی روش زوم کنید ببینید فعلا گفتم بگم تا وقتی که درستش کنم.زوم کنید مشخص میشه

  • ۸
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۱۹ مهر ۰۰

    Stile~🩰

    از اونجایی که یه عشق لباس و استایل و این چیزا میباشم از این چالشه خوشم اومد و تصمیم گرفتم انجامش بدم="]منبعش و هم نمیدونم اینور اونور دیدم..

  • ۴
  • نظرات [ ۴ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۵ مهر ۰۰

    چالش قاطی پاتی(دعوت شده توسط سلین:>)

    1_ستاره ها چه حسی بهت میدن؟

    من کلا سرم زیاد توی آسمون و کهکشان و کلا دنیای اون بالاست و یه مدت هم میخواستم نجوم شناس شم و هنوزم عاشقشم..!

    ستاره هارو که میبینم حس آرامش خاصی رو توی وجودم حس میکنم،یه آرامش به شدت نایاب:)و یاد یه آدم خاص هم میوفتم..

    2_پنج تا از خوشگلای بیان اونایی رو که عکسشونو دیدی بگو/:

    ودف؟/=

    اینجانب عکس هیچ بنی بشری را تا به حال در بیان ندیده است پس خودمو میگم یاع یاع|:✌(خودشیفته ذهنته فرزندم!)

    3_رنگی که توصیفت میکنه؟

    بلو:)

    آدمای زیادی رو دیدم گفتن آبی و برای تقلید از اونا نیستااا

    کلا از وجودم حس آبی رو میگیرم..

    حس میکنم یه اقیانوس به شدت عمیق و بزرگ وسط وجودمه

    اقیانوسی که گاهی تصمیم میگیره ببلعتم و ذره ذره جونمو تصرف کنه و گاهی تصمیم میگیره تموم وجودمو خنک کنه:)

    اقیانوسی که توش آدمای زیادی تصمیم گرفتن خشکش کنن ولی خب نتونستن..

    من آبی ام:)!

    *آهنگ Colors هالزی پلی می‌شود.

    اوری تینگ ایز بلوووو😂💙

    4_اگه میخواستی به بچه ات از بین منطق و احساس چیزی یاد بدی،کدومو بش یاد میدادی؟

    منطق خوبه،خیلی هم خوبه

    منطق نجاتت میده گاهی

    منطق از ب فنا رفتنت جلوگیری میکنه

    ولی من به بچم احساس رو یاد میدادم.خیلی هارو دیدم که از احساس به عنوان یه ضعف بزرگ یاد میکنن اما به نظر من احساس چیزیه که تورو میتونه تا عرش برسونه!

    و اگه برای هر آدمی حرومش کنی هم میتونه تورو از همون عرش محکم بکوبونه به زمین.من بهش یاد میدم با احساس ترین موجود این دنیا باشه تا بتونه هم بهتر درک کنه زیبایی های این دنیارو و هم به انسان کامل تری تبدیل بشه

    و اینم بهش یاد میدم که احساساتش رو خرج هر کسی نکنه!

    5_دوست داشتی قاتل باشی یا مقتول؟:/

    مقتول/:

    چون من نمیتونم کسیو بکشم!'-'

    6_بویی که بهت آرامش میده

    بوی نم بارون:)

    7_منو دوست داری؟D:

    از روزی ک اومدی وبم کمکم کردی تورا دوست میدارم مهربونه کیوت:")

    8_یه سوال از خودم میتونی بپرسی:"/

    آمممم..

    چرا...فقط میخوام بدونم چرا حرف مردم انقدر برات مهمه؟!

    ..Finish..

    منبع:آنیما*-*

    دعوت شده توسط:سلین*-*

     

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • Chomion
    • سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb